بدان كه دانايان، اين عالم را به دريا، و احوال اين عالم را به موج دريا تشبيه كردهاند؛ و به آن ميماند. از جهت آن كه هر زمان صورتي پيدا ميآيد و هر زمان نقشي ظاهر ميشود و هيچ يك را بقا و ثبات نميباشد. صورت اول هنوز تمام نشده و استقامت نيافته، كه صورتي ديگر آمد و آن صورتهاي اول را محو گردانيد.1
(عزيز الدين نسقي)
پارهاي انسانها «خيال» پردازان قاهري هستند. اينان تبحر ويژهاي در «هست» كردن «نيست»ها دارند. آنان همواره در دنياي مجازي ميزييند؛ دنيايي تنيده شده از زشت و زيباهاي خيالي و رويايي. بهتر بگويم آنان زيستي انگارهاي و نمادين دارند. نظام انديشگي آنان، با واقعيتهاي بيروني چندان سازگاري ندارد. پنداري دارند كه مشمول تكامل انواع شده است و نوعي دگرديسي ماهوي يافتهاند. هر بي رنگي را اسير رنگي ميكنند وانديشهي بي رنگ خود را به صد رنگ ميآلايند. بر قامت خيال وارههاي خود، جامهاي از حقيقت ميپوشانند و جملهي حقايق ديگر را خيال و ضلال ميپندارند، و چون بر بطلان انگارههايشان دليل ميآوري، جز صفرا نميافزايد و جز خيالشان بيش نميشود.
سخت اسير پيشا فرضها و پيشا فهمهاي خود هستند. جملگي بر اين تصورند كه هر پديده واقعيتي «مستي» خود را وامدار گفتمان آنها است. مصداق افراطي اين گفتهي ابنميمون هستند كه وقتي انسان به يك دسته از آراء و عقايد مانوس شود و بر اساس نوعي خاص از انديشهها تربيت گردد، نسبت به آنها تعصب نشان ميدهد و از توجه به اقوال مغاير، امتناع ميورزد. انس و الفت به برخي از آراء و تربيت و زندگي به شيوهاي خاص، همانند پردهاي از مانع از رويت حقيقت توسط انسان ميگردد.2
پيش چشمان خود، شيشهاي كبود نهادهاند. از اين رو، عالم و عالميان، كبودشان مينمايد. اما، اگر رنگ كبود به ذائقهشان خوش نيايد، سريع رنگ عوض كرده و بر مشرب «فرافكنيسم» در آمده و به زمين و زمان ناسزا ميگويند.
پيش چشمت داشتي شيشه كبود زان سبب عالم كبودت مينمود
گرنه كوري، اين كبودي دان ز خويش خويش را بدگو، مگوكس راتو پيش
كس چه ميداند؟! شايد،
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوي ديده شد
شايد اين بندگان خدا هم به همان ويروسي مبتلا شدهاند كه ويروس غرض و مرض سياسي جناحي مينامندش. يروس عجيبي است. جسم و روح، سرش نميشود. در هر زمينهاي قابليت رشد و نمو دارد. گاه ديدگان آدمي را در معرض بيماري قرار ميدهد و او را به شدت نزديكبين و محدودنگر ميكند و گاه در گفتار او رخنه ميكند و هر گونه «تحليلي» و «تعليلي» را به آلاييدههاي خود ميآلايد، و گاه نيز در منزلگه كردار و رفتار وي، سكني ميگزيند و آنان را سخت «دگر» پرداز و «گر» آزار ميسازد.
آنان خويشتن را در اختيار ادراك تخيلي، آن هم از نوع وهمي آن، مينهند و همواره شبه و صورت وهمي شي را به جاي شي واقعي ميگيرند و مهمتر آن كه گمان ميكنند حقيقت را يافتهاند. اما رها شدن از وهم و برخاستن و گذشتن از بندهاي استوار گمان، خود بلوغ دوباره است.
اين تصور وين تخيل لعبتست تا تو طفلي پس بدانت حاجتست
چون ز طفلي رست جان، شدن در وصال فارغ از حس است و تصوير وخيال
«وهم» نوعي ضد خرد است؛ ضد خردي كه چونان كودكي در دنيايي از شبهها ميزيد. اين دنياي وهم به تصويرهاي ذهني خود اعتماد ميكند. صاحب چنين معرفتي هرگز نميپرسد كه آيا اين تصويرها با چيزي از امور واقعي در انطباق است يا نه. عالم ادراك وهمي در نهايت، خود نيايي است ضد خرد كه تا بي نهايت، مرزهاي خود را ميگسترد؛ دنيايي است كه فقط «وهم» در آن جاي دارد و تا آن جا كه امكان دارد، هرگونه راه جويي و ورود به واقعيت را ناممكن ميسازد.3 بنابراين، معرفت وهمي، كوري كامل است. و هم پيوسته حقيقت را با جايگزيني تصوير شبه گونه شياي را به جاي شي واقعي، در پرده ميافكند. بيمار وهمي، خود آفريدگار جهان جامعه و حوادثي است كه خود ميجويد. رويدادهاي گذشته وحال را با حال و خيال و آرزوهاي خويش در ميآميزد و از آميزش اين گونهي «حقيقت» و «واقعيت» تاريخي را باز ميسازد و «جامعه»، «مردم» «تاريخ» «ارزش» «دين» «دموكراسي» «آزادي» و... را باز ميپردازد. و باز غافل از آن كه اين مفاهيم صرفا از «خيال آنان دميده است» و
تنگتر باشد خيالات از عدم زان سبب باشد خيال اسباب غم
داستان «وهميات» سياسي هيچ نشاني از «واقعيتهاي» اجتماعي امروز ما ندارد. بگذاريد بيشتر توضيح بدهم. از منظر آسيب شناختي اجتماعي، در شرايط فعلي، شاهد شكلگيري چهار پديدهي انوميك (ناهنجار) در جامعه هستيم:
1) مستعد شدن هر محملي براي بروز اعتراض؛
2) حاد شدن خصلت اعتراضهاي سياسي ـ اجتماعي؛
3) استعداد فراگيي سريع اعتراضهاي اجتماعي ـ سياسي (تسري نارضايتي)؛
4) سياسي شدن (پولتيزه شدن) هر حركت اجتماعي ـ فرهنگي.
تامل و تعمقي گذرا بر فرآيندها و متغيرهاي گوناگون اجتماعي، سياسي، فرهنگي، اقتصادي و... حاكم بر مناسبات جامعه، گوياي رشد شتابان اين پديدهها، و تبديل آنان به «تهديد» يا «بحران» جدي امنيتي در آينده ي نه چندان دور است. در صورت بروز چنين وضعيتي، كانونهاي گوناگون مقاومت در چهرههاي بديع و تجربه نشدهاي شكل خواهند گرفت كه هر تحرك اجتماعي وفرهنگي را به يك پديدي امنيتي تبديل خواهند كرد. به علت اهميت موضوع، اجازه بدهيد نخست مراد خود را از «اعتراض» سياسي ـ اجتماعي و شناسههاي آن بيان كنيم.
مايكل ليپسكي (Manchael Lipsky) اعتراض را كنشي سياسي ميداند كه ويژگي آن نمايشهاي غير عادي است كه گروههاي بالنسبه بي قدرت انجام ميدهند. گاسفيلد Gusfield اعتراض را «صورت غير دايميتري از كنش جمعي» ميداند كه به شكلي خودجوش، برنامه ريزي نشده و مقطعي شكل ميگيرد.4 منيكاف (Manikoff) بر جنبهي غالب «غير نهادين» اعتراض و نيز هدف آن، يعني تاثير بر مقامات تاكيد دارد و اعتراض را «استفاده از ابزار غير نهادين، براي تاثير گذاري بر مقامات» ميداند.5
هبرل (Heberele) يك جنبش اعتراضي را جنبشي فاقد ايدئولوژي و برنامهي سياسي فراگير تعريف ميكند.6 لافلند (Lafland) اعتراض را به عنوان نوعي كنش، شامل گردهماييها، رويدادها و... نوعي «رفتار جمعي» ميداند كه زمينههاي مركب از رفتارهاي جمعي ديگر، آن را تسهيل ميكنند يا در راه آن مانع ايجاد ميكنند.7
در اين نوشته با بهرهاي آزادانه از تعاريف فوق، اعتراض را به مثابهي يك رفتار جمعي غير نهادين و فاقد ايدئولوژي و برنامه سياسي تعريف ميكنيم كه هدف آن تاثير گذاري بر نخبگان تصميم ساز جامعه است. اين نوع كنش جمعي، يك كنش آنوميك است. دوركهايم از منظر جامعه شناختي خود، درباره اين كنش بيشتر توضيح ميدهد: هنگامي كه جامه دچار شرايطي ميشود كه آن را اندوه زده، سرگشته يا ناراحت ميكند، بر اعضاي خود فشار ميآورد تا آنها را وادارد از طريق اعمالي چشم گير بر اندوه، سرگشتگي يا ناراحتي خود شهادت دهند و بر آنها وظيفه گريستن، ناليدن يا لطمه زدن به خود يا ديگران را تحميل ميكند.
امروزه، دقيقا شاهد تحقق اين گفته دوركهايم در جامعه خود هستيم. بروز كنشها و واكنشهاي جمعي اعتراضآميز، به سرعت در حال فاصله گرفتن از اشكال و ماهيت كلاسيك و شناخته شده خود و به تن كردن جامه و پوستهي جديد و متنوع هستند. در جامعه كنونيما، شرايط عيني و ذهني به نحو فراگيري براي رويش و پيدايش اعتراضهاي حاد اجتماعي ـ سياسي فراهم گشته، ولي به علت عدم آمادگي عمومي براي در انداختن طرح انقلابي ديگر و فقدان آلترناتيو مقبول و مشروع، اعتراضات جمعي (به رغم تعدد و تنوع خود)، در سيماي يك «گسست راديكال» ظهور نكردهاند. شايد فراگيرترين «گزارههاي سياسي» در سپهر عمومي جامعه امروزي ما، گزارههايي نظير: چه خواهد شد؟ تا كي اين گونه دوام خواهيم آورد؟ چه فكر ميكرديم، چه شد! مردم خسته شدهاند، و... باشد؛ و شايد امروزه كمتر كسي را بيابيم كه هم چون دههي نخست انقلاب، با رگي برافروخته از آنچه بعد از دو دهه از اسلام و نظام اسلامي ساخته و پرداختهايم (نه اصل اسلام)، به دفاع برخيزد. هر كسي به علت و انگيزهو انگيختهاي خاص نسبت به اوضاع و آنچه اين روزها بر جامعه ما ميرود، معترض است. دامنهي اين اعتراض و انتقاد تا جايي گسترده و عميق شده است كه حتي بسياري از متوليان و مديران نظام كه ميبايد نقش «اپوزسيون» را ايفا نمايند، بر هيبت «اپوزسيون» ظاهر گشته و باب مخالفخواني و نارضايتي را گشودهاند.
كمتر ميتوان انتظار داشت كه در دايرهي «خوديها» نيز پرسش «چه خبر» ما، با جواب هايي نظير: «الحمداللّه امور بر وفق مراد است» «الحمد اللّه مشكلي نيست» و امثال آن مواجه شويم؛ و كمتر انتظار داريم كه صبحي را با يك خبر مشعوف و اميدوار كننده آغاز كنيم. گويي با يك ديگر قرار داد بستهايم كه از سپيده دم تا شامگاهان به آزار روح و روان هم ديگر بپردازيم و يك ديگر را به آيندهاي پرتلاطم و كدر، بشارت دهيم.
هم زمان و هم نشين با اين ناهنجاريهاي اجتماعي، به گونهي محسوسي شاهد «آنتاگونيستي» (تضادهاي راديكال) شدن فزايندهي تضادها، تخالفها و تنافرهاي سياسي در جامعهي خود هستيم. بهتر بگويم، «چالشهاي سياسي» جامتعه ما، در حال دگرديسي به نوعي تنفر سياسي هستند. شناسههاي اساسي اين پديده از نظر اين جانب عبارتاند از:
1) جاري شدن، نشت و رسوب تضادهاي راس هرم جامعه (بازيگران فردي و جمعي اصلي) به لايههاي مياني و تا حدودي به قاعدهي هرم جامعه؛ به ديگر سخن، ما شاهد فرآيند فزايندهي سطح و عمق تضادها و انتقال و لبريز شدن آنان به لايههاي غير قابل كنترل اجتماعي هستيم.
2)احساسي شدن (كاهش ملاحظات عقلاني) تضادها، صدور تضادها به لايههاي جوان جامعه به معناي چهرهاي احساسي و راديكال بخشودن بدانان نيز است. در چنين وضعيتي تضادها و تخالفها از هيچ قاعده و منطقي پيروي نميكنند و «مخالفت براي مخافلت» خود رضا و اشباع كننده مينمايدو
3) خود مختارطلبي و يا جداييطلبي لايههاي مباني فعال (تهييج و تحريك شده) از نخبگان پيشتار (آوانگارد) در هر جناح؛ به بيان ديگر، نوعي فراق و شقاق كنشي واكنشي ميان سطوح مختلف انساني جريانات در حال شكلگيري است (پديدهاي كه شايد بتوان آن را شورش سربازان عاصي و تحت انقياد جناحها ناميد.)
4) جايگزيني محسوس منطق «بازي با حاصل جمع جبري صفر» (برد يك طرف و باخت طرف ديگر) به جاي منطق «بازي با حاصل جمع جبري غير صفر» (تقسيم متناسب و عادلانه امتيازات) در چالشهاي سياسي كنوني جامعه.
5) نوعي اجماع و ائتلاف ارادي و يا غير ارادي (آگاهانه و يا غير آگاهانه) ميان «كانونهاي متعدد مقاومت» با انگيزهها و انگيختههاي مختلف در هر دو سو، بي ترديد، استراتژي بسياري از گروههاي اپوزسيون مشرب داخل و خارج نشين، معظوف به تعميق و گسترش اين جريان و ائلاف شده است.
6) پايين آمدن آستانهي تحمل و محمل قرار گرفتن هر جريان، و حادثهي كوچكي براي ابراز خصمن و خشونت.
7) نهادينه شدن يك نوع تحركات غير قانوني در پرتو دفاع از ارزشها و دين.
اكنون ميتوان فرض كرد كه «واقعيتهاي» فوق نيز خيال وارهي بيش نيستند. ميتوان به شرايط انوميك كنوني خو گرفت و به اشباع و ارضاي خود در قالب مشربهاي اپوزسيونيستي و اپورتونيستي (فرصت طلبي× پداخت. اساساً ميتوان وضعيت موجود را وضعيت طبيعي تعريف كرد كه نتيجهي بديهي دوران كذار و دگرديسي جامعه از يك جامعه پوپوليستي به يك جامعه پلوراليستي است. ميتوان مسائل را «اصلي» و «فرعي» كرد و مسايل اصلي را در قالب چالشهاي غير قاعدهمند كنوني و پيروزي مطلق يك جناح بر جناح ديگر تعريف كرد. ميتوان كماكان در دنياي مجازي و خيالي خود زيست و اگر دنيا را آب برد، ما را خواب ببرد..ميتوان در تعطيلات تاريخي بسر برد و چشم و گوش رابر حوادث اتفاقيه بست. ميتوان در پيش چشمان خود شيشهاي كبود نهاد و از وراي آن، عالم و عالميان را كبود ديد. ميتوان از منظر تنگ و باريك خرده گفتمانهاي سياسي ـ جناحي خود را به تحليل تحولات و دگرديسيهاي ژرف در جامعه پرداخت و رقيب و حريف خود را معمار تمامي كجراههها و بيراههها و ويرانيها دانست.
اما دست كم اين رسم سياست ورزي خردمندانه نيست. اگر بازيگران جناحي ـ سياسي جامعه امروز ما، صرفاً به بقا و منافع خود نيز ميانديشند و (لاغير) ترديد نداشته باشند كه «اين ره كه ميروند به تركستان است.» تا زماني كه نياموختهايم كه مسايل جامعهي خود را آن گونه كه در گذران هستند درك و تحليل كنيم روز به روز ميبايد شاهد عميقتر شدن شيارهاي موجود ميان خود و مردم باشيم. تا زماني كه از هر حشيشي براي «حالگيري سياسي» رقيب خود بهره ميبريم، نيامد انتظار داشته باشيم كه گوش به زنگ پيام وحدت و وفاق ما باشد. و تا وقتي كه «تدبير»هاي ما مصروف خنثي كردن هم ديگري ميشود نبايد بر اين باور باشيم كه ميتوانيم جلوتر از «تغييرات «جامعه خود حركت كرده و حاملان و طراحان تحولات آتي تعريف شويم.
شايد فربه انگاشتن «خيال وارههاي سياسي» و غفلت از «واقعيت اجتماعي» خود خيالي بيش نباشد. من نميدانم، تو ميداني بگو.
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
1-عزيز الدين نسقي، الانسان الكامل، تهران 1362،ص 27.
2-ابن ميمون دلاله الحائرين، ص 72.
3-محمد حسين صديق يزدچي، تاويل داستان،اول مثنوي، ايران نامه، سال نهم، شماره 3، تابستان 1370 ص ص .459 ـ 458.
4-Gusfield J.The Sequencing of social Movements; AMerican Sociological Review. 62 (oct). 1997.
5-Manidoff D.C "The Sepuencing Movements; American Sociological Review. 62 (oct). 1997
6-Hebelrl R.,"Types and Functions of Social Movements ", in International 1968, Encyclopedia 439 Social Sciences Vil.14, (New York; Macmillan, P.q.
7-Lofland J.Protest; studies of Collective Behavior and Social Movements (New York Trasacion Books 1985), P.29.