من سؤالي دارم و اميدوارم كه خوانندگان عزيز با دقت به آن بينديشند: آيا خواندن داستاني كه يك فضاي سرشار از تباهي، فساد، بيهودگي را ترسيم ميكند و ما را نسبت به آن آگاهي ميبخشد، مشروع نيست و خطاست؟ بهراستي ما چگونه از سرنوشت دوزخي انسانهايي كه الگوهاي منفي و ناكافي از زيستن هستند، پيببريم؟ آيا كار ادبيات، مگر آن نيست كه آينه راستگوي همه جانبه زندگي انسانها باشد؟
اگر ما معتقديم كه فرهنگ آمريكايي، نمونههاي آرمانباختهاي از انسان و هنرمند پوچگرا را بهبار آورده، در كجا بايد سراغ تصويري زنده از زندگيشان را بگيريم و عبرت بياموزيم؟
من خود در اين مورد پاسخي دارم. به نظرم آثاري كه تشويق به فحشا نميكنند و چهره دلنشيني از پوچي نميسازند و ما را به سوي عبث بودن نميرانند، نه تنها مضرّ نيستند، بلكه پرسششان پرسشي كاملاً ارزشمند است و ميتواند در حوزه مطالعات افراد علاقهمند به ادبيات، قرار گيرد. يك الگوي مثبت كليشهاي از انسانهاي درستكار، بدون ضدّ آن، نه تنها باورپذير و جذاب نيست، بلكه بهسرعت ما را خسته ميكند. درك ايدئولوژيك كمونيستهاي شوروي از ادبيات كه داستاننويسي سترگ قرن نوزدهمي و اوايل قرن بيستمي روسيه را به نابودي كشاند، محصول همان درك تبليغ يكجانبه و سطحي بود.
اين مقدمه را گفتم تا زمينهاي باشد صميمي براي سخن گفتن از كتاب «موسيقي آب گرم» نوشته «چارلز بوكفسكي».
«هنري چيناسكي ظهرها از خواب بيدار ميشود؛ روزش را با آبجو شروع ميكند؛ روي اسبها شرط بندي ميكند؛ از سياست چيزي سر در نميآورد؛ در شعر خوانيهاي خودش و ديگران، مست ميشود؛ از همينگوي بيزار است؛ موسيقي كلاسيك گوش ميدهد و با زنها مشكل دارد.
«چيناسكي» شخصيت اغلب قصهها، رمانها و شعرهاي «بوكفسكي» است؛ آثاري به غايت شخصي و صريح. صراحت او در بيان روابط، خشونتها و جنونهاي روزمره تا حدي است كه او از سوي نشريات و محافل ادبي آمريكايي مورد حمله قرار ميگيرد. بسياري از منتقدان او را نويسندهگريز و زنستيز ميخوانندو بيشرمي آثارش را تنها مد روز و متأثر از بي بند و باري دورانش ميدانند. اين در حالي است كه وقتي او هم زمان در اروپا كشف شد، مورد تمجيد قرار گرفت. و ژان ژنه و ژان پل سارتر، هردو از او به عنوان بزرگترين شاعر آمريكا ياد كردند. اما بوكفسكي خود را شاعر نميداندو در جايي مينويسد: «شاعر خواندن من، يعني قرار دادنم در دايره آدمهايي كه تظاهر به دانستن ميكنند.»
هاينريش كارل بوكفسكي در 16 اگوست 1920 در شهر آندرناخ آلمان به دنيا آمدو وقتي سه ساله بود، به همراه پدر و مادرش به آمريكا مهاجرت كرد. او در سيزده سالگي به سختي به بيماري آبله دچار شد و از آن پس آبلهرو بود. همين باعث شد كه دوران تحصيل را در انزوا سپري كند؛ اما به خاطر صورت كريهاش، بسيار مسنتر از آن چه بود، مينمود....
بوكفسكي در سال 1939 وارد كالج لوس آنجلس شد و در سال 1941 به دنبال كار، تحصيل را رها كرد. او از ابتداي دهه 40 نوشتن را آغاز كرده بودو اولين قصهاش در سال 1944 منتشر شد. اما در همان دوران بود كه به روايت خودش «سالهاي از دسترفته» يا «دهههاي هستي» آغاز شد. او تقريباً بيست سال هيچ چيز ننوشت؛ كارگري كرد، و در اتاقهاي اجارهاي كوچك زيست. او دهه دوم اين بيست سال را به عنوان نامهرسان در اداره پست لوس آنجلس گذراند. تمام اين دوران دست مايهاي بود براي قصهها و رمانهايي كه او بعد نوشت. بوكفسكي به روايت خودش روزي نوشتن را دوباره آغاز كرد كه از اداره پست اخراج شد.
روزي كسي از من پرسيد: «چطور مينويسي؟ چطور خلق ميكني؟» گفتم: «من خلق نميكنم من حتي سعي نيز نميكنم و مهم اين است كه سعي نكنيد. چه براي خلق كردن، چه براي جاودانه شدن، شما انتظار ميكشيد و اگراتفاقي نيفتد، بازهم انتظار ميكشيد...
كارنامه بوكفسكي در سال 1960 با چاپ اولين مجموعه شعرش آغاز ميشود. او همچنين در دهه شصت در چند مجله زيرزميني ستوني به نام «يادداشتهاي يك پيرمرد كثيف» داشت. اولين رمان او «اداره پست» در سال 1971 وقتي كه 51 ساله بود، چاپ شد.
... جايي درباره شعر گفتنش مينويسد: «سهم من از شاعري اين بود كه شعر را ساده كنم تا آن را انسانيتر كنم. من به آنها ياد دادم همان طور كه نامه مينويسند، شعر بگويند...»
بوكفسكي در نهم مارس 1994 با كارنامهاي شامل 31 مجموعه شعر و داستان كوتاه، 6 رمان و يك فيلمنامه در كاليفرنيا درگذشت».
مترجم توضيح ميدهد كه قصههاي اين كتاب را از دو مجموعه داستان Hot Water music (1983) , South of No North(1973)انتخاب كرده است. اما خود داستانهاي مجموعه، چگونه قصههايي است؟
از نظر فرم و ساختار و زبان، كارهاي بوكفسكي كاملاً ويژه و غير تكراري است. آثارش شبيه كارهاي مينيماليستي و پستمدرن هاست. داستانها، فاقد قواعد كلاسيك داستانسرايياند و به روايت وقايع بسيار ساده و روزمره ميپردازند. اما از خلال همين روايت غير خطي و مدرن و بدون ماجرا و هيجان، ما چهره زندگي آمريكايي، روابط و فضا و انواع پلشتي را احساس ميكنيم. اولين داستان مجموعه «مرگ پدرم» آينه تمام نماي روابط سودجويانه بين مردمي است كه به جاي همدردي با فرزند بازمانده همسايه مردهشان، در فكر غارت زندگي او و كلاه گذاشتن بر سر پسر جوان متوفا هستند.
مهمتر از آن رابطه خود پدر و پسر، سرد و هولناك است: «مادرم يك سال زودتر از پدرم مرده بود. يك هفته بعد از اين كه پدرم مرد، من تنها توي خونهاش بودم. خونهاش در آركاديا بود و من كه نزديكترين كس او بودم، چند روزي بعد از مرگش، سر راه سانتا آنيتا به سرم افتاد كه به خونهاش سر بزنم».
شروع قصه، به وضوح ارتباط پسر و پدر مردهاش را ترسيم ميكند. سرما از درون رابطه فردي يك خانواده، به ارتباط اجتماعي و همگاني سرايت ميكند. در آن جامعه كوچك، كه يكي يكي به پسر سر ميزنند، جز سوداگري هيچ نشان ديگري وجود ندارد. آنها تابلوهاي پدر هنري - همان هنري چيناسكي معروف - و وسايل او را به ثمن بخس يا مجاني چپاول ميكنند و وقتي در پايان دو كودك اسكيتبازِ هنري را به هم نشان ميدهند، يكيشان ميگويد.
- اون مَرده رو ميبيني؟
- آره باباش مُرده.
تازه ما در پشت اين زبان و روايت ساده به اوج فاجعه زندگي آمريكايي پي ميبريم.
داستانهاي ديگر بوكفسكي هم بيشتر درباره نويسندگان و شاعران مدرن است. عجيب است چهرهاي كه او ترسيم ميكند، غالباً نفرت آور، عفن، گنديده، آلوده به بوي مردار و كثافت است. چنين ترسيمي از روشنفكران بسيار جذاب و تأملانگيز است. آنان ميخواره، خلافكار و بي بند و بارند. سر زنها كلاه ميگذارند تا از آنها نگاهداري كنند، زنها كار ميكنند و آنها مشروب ميخورند و شعر ميخوانند و بوي تعفن ميدهند. اين تصاوير هنرمندانه از هنرمندي نويسنده و شاعر آمريكايي تكان دهنده است. سراپاي آن پر از استفراغ و زندگي انگلي و مستي است. تا كنون من هيچ اثر غربي نخواندهام كه تا اين حد زنده و واقعي، جامعه آمريكا را فاش كند.
فساد اين زندگي تا به آن حدّ است كه دو مرد با يك زن همبستر ميشوند.
داستان شب گرم بوكفسكي شاهكار است. كسي كه با او هم كاسه ميشود، چيزهايي از او ميفهمد و سپس ناجوانمردانه و با دروغگويي فرياد ميزند و با يك كلاغ چهل كلاغ و فرياد همه كافه را عليه او ميشوراند. بهر حال داستانهاي بوكفسكي آينهاي از ورشكستگي روحي و ارزشي و فرهنگي روشنفكراني است كه پر از احساس بيهودگياند. حال دوباره ميپرسم اثري كه از بيهودگي و تباهي و فساد و عفونت حرف ميزند، آيا خود اثري فاسد است؟