1 - هر چارچوب مكان انديشهاى درباره اجتماع و جامعه انديشهاى خاص دارد. چرا كه بعد از انسان، اين اجتماع است كه موضوعيت انديشهاى دارد. به سخن ديگر، انسان اولين قدم انديشهاى انسان است(علم به انسان حضورى و حصولى است) ولى آنچه بعد از انسان تجلى ذهنى دارد خود اجتماع است چرا كه از يك بعد به اجتماع به انسان بر مىگردد به همين دليل بحث مىشود كه اصالت با فرد است يا اصالت جامعه.
2 - فلسفه به معناى غربى آن (نه آنچه سهوى به آن فلسفه در جهان اسلام گفته مىشود) بر اصالت جامعه بنا مىشود يعنى سوسياليسم. يك كاتوليسيم، دين محسوب مىشود و دين با سازمان دينى يكى است يا به عبارتى ديگر دين همان سازمان دينى است و زمانى كه سكولاريسم ناپلئونى رخى دهد تبديل سازمانى رخ مىدهد و سازمان كليسا تبديل به سازمان دولت مىشود و دين تبديل به ايدئولوژى مىشود يعنى سوسياليسم و سوسياليسم به عنوان ايدئولوژى، فلسفه را در دل خودش دارد.
3 - زمانى كه سوسياليسم به عنوان ايدئولوژى جامعه وارد جامعه شد بايستى از نظر معرفتى تمام جامعه را پوشش دهد مثل خود دين سازمانى كليسائى كه تمام جامعه غربى را پوشش مىداد پس دولت متكفل جامعه است كه بايستى با دانش جايگزينى آن را لبريز كند تا بتواند اقتدار عمومى خود را شكل دهد پس فلسفه را جايگزين دين مىكند و كل جامعه را با توجه به فلسفه تبيين مىشود چرا كه فلسفه از جامعه اين اين چنين به وجود مىآيد و براى تبيين آن تاثير بكار مىرود كه فلسفه مصادف نيز نام مىگيرد.
4 - فلسفه، وظيفه نقد اجتماعى و جامعه را به عهده دارد چرا كه مهمترين هدف سوسياليسم و سكولاريسم، رسيدن به پيشرفت است؛ پيشرفت به جاى صيرورت به سوى خدا مىگيرد و اينجا كه شدن و صيرورت به سوى پيشرفت است كه انسان، خودش، خودش را مىسازد و مهمترين عنصر پيشرفت،نيز فناورى مىباشد كه تشكيل دهنده هسته مركزى ماترياليسم است(چرا كه ماترياليسم اساس خودش را بر فناورى مىگذارد و انسان نيز به عنوان حيوان ابزار ساز تعريف مىكند و اساس نيز بر پيشرفت مىگذارد و پيشرفت را براساس ابزار مادى يا فناورى بنياد مىكند و نيروى محركه پيشرفت نيز فناورى مىداند (از تألّه و متالهه).
5 - فلسفه با نقد اجتماعى راه پيشرفت را ترسيم مىكند پس جامعه را تبديل شدن به فلسفه به عنوان نرمافزار خودش، به نقد خودش مىرسد و راه براى آينده باز مىكند و اگر فلسفه نباشد رسيدن جامعه به فناورى ممكن نبود و در نتيجه رسيدن به پيشرفت اجتماعى نيز ممكن نبود(سوسياليسم - جامعه - فلسفه - نقد اجتماعى - فناورى - پيشرفت) نقد اجتماعى در علوم اجتماعى مبتنى بر فلسفه، خلق مىشود مهمترين حوزه نقد اجتماعى، جامعهشناسى بود كه در چارچوب خود سعى بر رسيدن به توسعه ترسيم مىكرد.
6 - فلسفه از اروپاى متصل شروع شد كه براساس سوسياليسم شكل گرفته بود و سوسياليسم كه از مسيحيت قرون وسطى و كليسا محورى آن نشات گرفته بود كه ريشه در معبدگرايى روم شرقى داشت كه داراى سابقه معابد يهودى و معابد يونانى داشت معبد جهان پديدارى را مشخص مىكرد و جهان پديدارى در ساختار و ساختمان يك معبد تجلى پيدا مىكند و اينكه معبد در شهرسازى داراى چه جايگاهى در شهر است نيز جهان پديدارى در شهر جارى مىسازد سپس شهر بيان كننده زبانى و نشانهاى جهانى پديدارى است كه همان فلسفه است.
7 - شهر اگر بيان كننده نشانهاى جهان پديدارى باشد و از طرفى شهر، جامعهاى بگيريم پس فلسفه و شهر و جامعه شكلهاى گوناگون از يك حقيقت مىباشد. به عبارت ديگر جامعه، مفهوم اجتماعى فلسفه مىباشد و فلسفه، مفهوم انديشهاى جامعه باشد و شهر تجسم عينى فلسفه در عالم خارج مىباشد پس تمدن و شهرپذيرى، عنصر اساسى فلسفه مىباشد و فرآيند تمدن، همان فرآيند تكوين و تكون فلسفه است همانگونه كه تمدن با يك فلسفه شروع مىشوند با مرگ همان فلسفه مىميرند.
8 - تمدن با فلسفه پذيرفته مىشود به عبارت ديگر شهر پذيرى يك نرمافزار مىخواهد كه براساس آن، مردم قواعد شهرى را بپذيرند قواعد اعتبارى كه شهر را نظم و نسق مىبخشند و به آن هويت مىبخشند، به سخن ديگر عقلانيت رسمى و غير رسمى يك شهر را ترسيم مىكند كه بتواند براساس آن به منفعت عمومى و رشد و پيشرفت نائل آيد اين حقيقت اعتبارى مشروعيت بخش و اقتدار افزا كه نرمافزار تمدن را تشكيل مىدهد فلسفه است و قواعد پذيرى مردم را در يك حوزه جغرافيائى تنظيم مىكند.
9 - زمانى كه فلسفه در يك جامعه خودش را اجتماعى و عمومى كرد از آن نظام حقوقى به وجود مىآيد كه همان قرار داد اجتماعى پذيرفته شده است كه به صورت قانون آمده است و مردم آن قوانين را مىپذيرند و اين گونه است كه نظام ادارى و عقلانى و تخصصى حاكم در يك جامعه پذيرفته مىشود و قدرتافزايى رخ مىدهد و قدرت نيز تبديل به اقتدار مىشود و اين گونه يك تمدن تماميت مىيابد و تمامى عناصردرونى آن با هم توافق و تلائم دارند و هم افزايى مىكنند.
10 - با نوع عقلانيت ترسيمى از سوى فلسفه است كه عقلانيت پذيرفته شده اول در تمدن به وجود مىآيد و سعى و كوششهاى انسانى به صورت تراكمى و هم افزا رخ مى دهد چرا كه فلسفه به تنهاى اين عقلانيت،قبولانده است و آن نيز با قبول آن به كوششهاى حيرت افزا و روزافزون مىپردازد و تمدن را شاداب و گسترده، قوام مىبخشند ولى با تكرار عقلانيت و رسيدن به رفاه نسبى به بى معنايى دچار مىشوند كه براى افزايش نشاط و معنازايى و براى لذت گرايى رجوع به انواع تمهيدات مىشود كه با آن، عقلانيت از تمدن رخت مىبندد و تمدن دچار فساد و رخوت مىشود و با حملههاى خارجى مىريزد و نابود مىشود و به تاريخ مىپيوندد.
11 - فلسفه است كه فرهنگ را تبديل به تمدن مىكند فرهنگ كه نظام معنايى يك جامعه تشكيل مىدهد و اين نظام معنايى را جهان پديدارى مىگيرد، معنا بىتعيين است و فرهنگ نيز بى مرز است و هر جا كه فرهنگ مىرود آن جا را نسبى مىكند پس زمانى كه فرهنگ ملاك تحليل واقع شود نسبيت نيز در مركز تحليل واقع مىشود فلسفه براى تعيّن بخشى به ميدان اجتماعى مىآيد و نظام معنايى فرهنگ را متعين مىكند با تبديل سازى نظام معنايى به نظام مفهومى و سپس تبديل به نظام قراردادى و حقوقى و ايجاد عقلانيت اجتماعى. پس بدون فلسفه، تمدن ممكن نيست.
12 - حكمت اجتماعى برعكس فلسفه اجتماعى تمدن محور نيست بلكه تعادل فرهنگ و تمدن را در محور خود دارد فرهنگ براساس شهود بنا مىشود چرا كه نظام معنايى جامعه براساس آن نيز به وجود مىآيد(معنا به وسيله شهود به دست مىآيد و وجود مىيابد) به همين دليل فرهنگ رابطه مستقيم با عرفان دارد(مثل وضعيت پسا مدرن كه با شهود و فرهنگ ارتباط بنيادى و مستقيم دارد) ولى حكمت در سطح عرفان نمىماند بلكه به طرف فلسفه نيز مى رود چرا كه بى تعيين در حكمت به سبب اتقان،قبول نيست (كتاب احكمت آياته) پس به طرف فلسفه نيز مىرود به همين دليل به تمدن نيز مىرسد پس در فرهنگ نمىماند كه دچار آنارشيسم وهرج و مرج انگارى و هيچ انگارى شود و در تمدن نيز نمىماند (مثل فلسفه) كه دچار تعين گرايى فسادانگيز و فسادزا شود و دچار نابودى و اين بنياد حكمت اجتماعى است.