مقايسه مبانى فكرى تصوف و رهبانيت مسيحى
کریمی محمد تقی
قسمت اول
اسلام: آخرين دين الهى كه بر پيامبر اسلام حضرت محمّد(ص) آخرين رسول الهى، نازل شده و از سه بخش عقايد، احكام و اخلاق تشكيل شده است.
مسيحيت: يكى از اديان ابراهيمى كه از طريق حضرت عيسى مسيح(ع) بر قوم بنى اسرائيل نازل شده است.
تصوف: تصوف در لغت عبارت است از:
1. صوفى شدن، پشمينهپوش گرديدن، سالك راه حق شدن؛
2. طريقه درويشان؛ ابونصر سراج در اللمع آورده: آنان را صوفى مىناميم؛ زيرا پشمينه پوشند و پشمينه پوشى دأب انبيا و حواريون و زهّاد بوده است. تصوف به معناى طريقه و روش زاهدانه زندگى كه بر رياضت و تزكيه نفس و اعراض از دنيا استوار است.
عرفان: عرفان از عرف به معناى شناخت بوده، و در اصطلاح، به معناى طى طريق در راستاى شناخت شهودى حق تعالى و دستيابى به حقايق است.
تصوف و عرفان: در اينكه آيا تصوف و عرفان يكى هستند يا دو چيز، اختلاف نظر وجود دارد. در ابتداى پيدايش تصوف در اسلام كلمه صوفى كاربرد داشته و لفظ عارف از قرن سوم كاربرد يافته است؛ در آن زمان اين دو كلمه، به جاى يكديگر هم بهكار مىرفتند؛ اما به تدريج كاربرد اين دو اصطلاح تفاوت يافته است؛ به گونهاى كه "مولوى و حافظ، صوفى را مبتدى و متوجه ظاهر و كوتاه انديش مىدانند و سادهدل، در حالىكه عارف را روشنبين و صافى درون و عالم روشنروان مى دانند"؛ به اين معنا تصوف امرى ظاهرى و ابتدايى در سير و سلوك و تنها زندگى زاهدانه است؛ اما عرفان تعمق در عالم شهود و كشف حقايق آن و رسيدن به مقام شهود است.
رهبانيت: رهبانيت در لغت عبارت است از طريقه راهبان، ترك دنيا و اعراض از لذايذ آن؛ اين طريقه يك شيوه استثنايى براى افرادى محدود از مسيحيان تلقى شده كه احساس مىكنند، به صورت خاص دعوت شدهاند تا حيات ايمانى خود را به آن شيوه ادامه دهند؛ اينان تجرد و زهد را شيوه زندگى خود قرار مىدهند.
تصوف و رهبانيت: در طول ساليان متمادى تعاريف بسيارى براى تصوف بيان شده و همين مسئله موجب شده كه نتوان تعريف جامعى از تصوف ارائه كرد، در اين خصوص "صحيح آن است كه بگوييم تعداد تعريفهاى صوفيه، بيش از تعداد مشايخ و سران صوفيه در طول تاريخ است، زيرا برخى مشايخ براى تصوف بيش از يك تعريف گفتهاند"؛ اما در رابطه با رهبانيت برخى محققان آن را ادامه عرفان يهودى مىدانند؛ ليكن استاد مطهرى با ذكر آيه 27 سوره حديد، نظر اسلام را در مورد رهبانيت چنين بيان مىكند:
»ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلَى آَثَارِهِمْ بِرُسُلِنَا وَقَفَّيْنَا بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَآَتَيْنَاهُ الْإِنْجِيلَ وَجَعَلْنَا فِى قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَه وَرَحْمَه وَرَهْبَانِيَّه ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغَاءَ رِضْوَانِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا آَتَيْنَا الَّذِينَ آَمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ«
ما در پيروان مسيح رأفت و رحمت قرار داديم. بدعتى هم خودشان آوردند، بدعتى كه قرآن مىگويد، اگر همين بدعت را خوب عمل مىكردند مىتوانستند مطابق رضاى خدا هم باشد؛ در ادامه روايتى را از پيامبر(ص) نقل مىكند كه مضمونش چنين است: حضرت به ابن مسعود مىفرمايد، رهبانيت چنين به وجود آمد كه چون در ميان اتباع مسيح(ع) فسق و فجور و كفر پيدا شد و مؤمنان امت عيسى(ع) عليه كفر و فسق و فجورها قيام كردند و مكرراً شكست خوردند، براى حفظ دين خدا به اماكن متروكه رفته و عزلت گزيدند.
مقدمه
معنويت از ريشه معنا، به معناى آنچه در وراى ظاهر است. چنانكه "معناى كلمه" نيز به معناى آنچه وراى ظاهر و پشت ظاهر كلمه و لفظ خوابيده، است. معنويت، به معناى اشتغال انسان به درون و ماوراى ظاهر به كار مىرود؛ از طرفى ديگر، به دليل آنكه دين برنامه تكامل معنوى انسان است، در تمام اديان گرايشات معنوى يكى از مهمترين مباحث اديان است. گرايشات عرفانى و درونگرايى از مقولاتى است كه در ذات انسان نهفته و همه انسانها به نوعى با آن در ارتباط اند؛ به گونهاى كه هر انسانى كه فطرت و حقيقت خود را به صورت كامل نابود و خاموش نكرده باشد، در درون خود نوعى گرايش به معنويت و درونگرايى مىيابد؛ به همين دليل، ما گرايش به معنويت و درونگرايى را تقريباً در همه اديان و آيينها مشاهده مىكنيم؛ از جمله در دو دين اسلام و مسيحيت مىتوان، نشانههايى از گرايشات به معنويت و عرفان، به گونهاى مختلف مشاهده كرد. دين اسلام، به عنوان كاملترين دين الهى و خاتم اديان، مدعى است كه براى همه شئون زندگى انسانى، اعم از زندگى فردى و اجتماعى و دنيوى و اخروى برنامه دارد؛ همچنين دين مسيحى به عنوان يكى از اديان الهى، از سوى پيروان آن به عنوان دين محبت و مهربانى معرفى شده است، آيينها و برنامههاى خاص خود را براى زندگى ارائه مىكند؛ ولى هر دو دين در اين نكته مشترك هستند كه براى برنامه معنوى و سلوك عرفانى انسانها برنامه ارائه كردهاند. پرسشى كه از سوى برخى مطرح مىشود و پاسخ به آن ضرورى به نظر مىرسد، اين است كه آيا مىتوان رابطهاى ميان نوع گرايش به معنويت و درونگرايى ميان دو دين اسلام و مسيحيت يافت؟ به عبارت ديگر از آنجا كه گرايشات عرفانى و معنوى در هريك از اين دو دين با آيينها و برنامههاى سير و سلوك خاصى همراه است، اين پرسش مطرح است كه آيا تأثير و تأثرى در آموزهها و روشهاى معنوى ميان اين دو دين وجود دارد يا خير؟ آيا مىتوان عرفان و تصوف اسلامى را متأثر يا حتى نشأت گرفته از عرفان و رهبانيت مسيحى دانست؟
براى پاسخ به سهگونه مىتوان به اين پرسش پرداخت: نخست اينكه به بررسى ريشه تصوف اسلامىپرداخته و به اين بحث بپردازيم كه آيا تصوف اسلامى از رهبانيت مسيحى منشأ يافته يا از انديشههاى نوافلاطونى، يا از هندوئيسم و بوديسم و يا آنكه در عرفان ايرانى ريشه دارد؛ در اين زمنيه كه بيشتر مورد توجه شرقشناسان بوده پاسخهايى ارائه شده؛ اما هيچكدام به پاسخ روشنى نرسيدهاند و علت آن را نيز مىتوان همين پاسخ كلى دانست كه گرايش به معنويت، عمومى همه اديان و به طور كلى فطرى همه انسانهاست؛ بنابراين جستوجو در ريشه تصوف در خارج از يك دين و منشأيابى آن در جايى غير از دين اصلى كارى بيهوده و بىنتيجه است.
روش ديگر اين است كه به بررسى آموزههاى تصوف اسلامى پرداخته و با بررسى شباهتهاى اين آموزهها با آموزههاى مسيحى، نسبت ميان آنها را به دست آوريم. راه نخست به دليل آنكه تاكنون بسيارى انديشمندان به آن پرداخته و به نتيجه مشخصى دست نيافتهاند و اصولاً نمىتواند، به نتيجه مشخصى برسد، راه صحيحى نيست؛ چون در اين زمينه هيچ دليل قطعى يا سند تاريخى وجود ندارد. روش دوم نيز به دليل آن كه يك روش كاملاً استقرايى و مبتنى بر استقراى ناقص است، حتى بر فرض محال كه بتوانيم، شباهتهايى ميان برخى آموزههاى تصوف و رهبانيت بيابيم چيز بيشترى را بر ما مكشوف نخواهد كرد؛ براى مثال بر فرض كه اثبات شود، پشمينهپوشى در تصوف اسلامى برگرفته از نوع پوشش راهبان مسيحى است، يا اينكه نخستين خانقاه در مناطق غرب اسلامى و شام، به دست يك راهب مسيحى براى صوفيان ساخته شد، چيزى بيش از همين مسئله را براى ما روشن نخواهد كرد و نتيجه علمى دربر نخواهد داشت؛ بنابراين راه سومى بايد جست.
به نظر مىرسد بهترين راه بررسى نوع رابطه بين اين دو گرايش معنوى، بررسى ريشههاى فكرى و اعتقادى و مبانى آنهاست، تا از اين طريق، با اثبات اين مسئله كه برخى اعتقادات و مبانى تصوف، برگرفته از مبانى و اعتقادات مسيحيت بوده، با اعتقادات اسلامى در تعارض است، به وارداتى بودن اين عقايد و در نتيجه تأثير پذيرى تصوف اسلامى از عقايد مسيحى دست يابيم؛ در اين راه، نخست بايد سير پيدايش و تحول رهبانيت مسيحى و خصوصيات بارز آن را بشناسيم و سپس سير پيدايش و تحولات تصوف اسلامى را بررسى كرده، ويژگىهاى عمده آن را مطالعه كنيم؛ و در نهايت به دنبال نوع ارتباط و يافتن ملاكى براى نوع ارتباط ميان اين دو گرايش معنوى پيدا برآييم.
رهبانيت مسيحى و ويژگىهاى آن
تاريخ دين مسيحيت و تحولات آن
پيدايش دين مسيح به عنوان دين تبليغى آيين يهود، و تحولات آن در زمان پولس قديس
دين مسيحيت از اديان ابراهيمى و مبلغ توحيد است. اين دين پس از دين يهود، در منطقه فلسطين ظهور كرد. پيامبر اين دين، حضرت عيسى(ع) خود از معجزات الهى است؛ چرا كه هم در تولد و هم در پايان زندگى دنيوى، با ساير انسانها متفاوت است. تولد او بدون وجود پدر و به امر خدا بود، و پايان زندگى او نيز، عروج به آسمان و رهايى از تعقيب و آزار يهوديانى بود كه در پس ايشان بودند.
در هر دو بخش از زندگى حضرت عيسى(ع)، ميان آموزههاى قرآن و آموزههاى مسيحى تفاوت وجود دارد. مسيحيان در تولد حضرت عيسى(ع) با كمى تفاوت در ميان اناجيل اربعه معتقدند كه حضرت مريم، در عقد شخصى به نام يوسف بود. اما يوسف در مسافرت بود كه مريم توسط روح القدس به حضرت عيسى (ع) باردار شد. يوسف از شنيدن اين خبر ناراحت شد و خواست او را طلاق دهد؛ اما در اثر رؤيا و مكاشفه از اين كار منصرف شد. در مورد دوران كودكى و نوجوانى حضرت عيسى در اناجيل، مطلب زيادى ذكر نشده است؛ تا آنكه عيسى به سن سى سالگى رسيد، و پس از غسل تعميد توسط يحياى تعميد دهنده، ندايى از آسمان رسيد و پيامبرى او اعلام شد.
به اين ترتيب بعثت حضرت عيسى (ع) در سال سى ميلادى صورت گرفت؛ اما به دليل آن كه تعاليم او با مباحثى كه توسط كاهنان يهودى ترويج مىشد، و احياناً برخى از اعمال ايشان مورد اعتراض حضرت عيسى(ع) بود، با غضب ايشان مواجه شد كه درصدد دستگيرى و قتل او برآمدند. در اثر خيانت يكى از حواريون، عيسى(ع) دستگير و به صليب كشيده شده، و پس از سه روز از صليب به پايين آورده و مدفون مىشود؛ اما پس از چند روز كه برخى زنان براى زيارت به كنار قبر او مىروند، مشاهده مىكنند كه سنگ قبر در جاى خود نيست و كفن هم خالى از جسد است. به اعتقاد مسيحيان حضرت عيسى به آسمان عروج كرده و در زمان معينى دوباره از اورشليم ظهور مىكند و رهبرى قوم بنى اسرائيل را بر عهده خواهد گرفت.
از ديدگاه قرآن كريم، حضرت مريم(س) پس از تولد، به دليل نذر پدر و مادرش، به خدمت بيت المقدس درآمد. در آنجا تحت سرپرستى حضرت زكريا قرار گرفت تا بزرگ شد. در مدت زندگى حضرت مريم در بيت المقدس، او كراماتى داشت از جمله اينكه غذاى او توسط فرشتگان آماده مىشد. تا آنكه در محراب با خطاب روح الأمين، بشارت تولد فرزند به او داده شد. او عرض كرد: چگونه من فرزندى داشته باشم، در حالىكه شوهر ندارم؟ خطاب شد كه خداوند بر هر امرى قادر است. به اين ترتيب عيسى(ع) متولد شد. او از همان كودكى معجزاتى داشت. از جمله اينكه در همان كودكى و در گهواره، از حيثيت مادر در مقابل اتهامات مردم دفاع كرد، و خود را به عنوان بنده خدا و صاحب كتاب آسمانى معرفى كرد. حضرت عيسى(ع) پس از تبليغ و دعوت مردم به سوى خدا، با غضب كاهنان مواجه شد، و آنها در صدد قتل او برآمدند؛ اما عيسى(ع) به امر خدا از توطئه آنها با خبر و مخفى شد، و به خواست خدا كس ديگرى كه از نظر ظاهرى به حضرت مسيح شباهتى داشت، به جاى ايشان به صليب كشيده شد. در نتيجه خداوند حضرت عيسى را از خطر نجات داده، ايشان به آسمان عروج كرد.
يكى از مباحث مطرح در مورد دين مسيحى آن است كه آيا اين دين، به عنوان يك دين تشريعى است، يا آنكه به عنوان دين تبليغى يهوديت ظهور كرده است. قدر مسلم آن است كه با آمدن دين مسيحيت، دين يهود و شريعت حضرت موسى منسوخ نشد، و علت آن را هم مىتوان در اين مطلب دانست كه همه پيروان حضرت مسيح، كتب عهد قديم را به عنوان كتاب مقدس پذيرفتهاند:
»فكر نكنيد كه من آمدهام تا تورات و نوشتههاى پيامبران را منسوخ كنم؛ نيامدهام تا منسوخ كنم، بلكه [ آمدهام ] تا به كمال برسانم«.
ظاهر اين عبارت آن است كه دين مسيحيت به عنوان يك شريعت جديد است كه براى تكامل اديان گذشته و از جمله دين موسوى آمده است؛ اما نظر دوم اين است كه دين مسيحى يك دين تبليغى آيين يهود بود؛ ولى توسط پولس تغييراتى در آن به وجود آمد و به صورت دين مستقل، با آموزههاى خاص تبديل شد.
پولس يك شخصيت يهودى بود كه حضرت عيسى(ع) را نديده بود؛ او در فلسطين زندگى مىكرد و به آزار و اذيت مسيحيان اشتغال داشت. در سفرى به شام كه براى دستگيرى و شكنجه پيروان حضرت عيسى مىرفت، در بين راه حال او منقلب شده، مكاشفهاى به او دست مىدهد. در اين مكاشفه حضرت عيسى او را هدايت كرده، از او مىخواهد، از آزار و اذيت مسيحيان دست بردارد. به اين ترتيب او هدايت شده، از آن پس، از مبلغان آيين مسيحى مىشود.
شخصيت ديگرى كه در اين زمان، يعنى در زمان پس از عروج مسيح و همزمان با پولس به تبليغ آيين مسيحى مىپرداخت "پطرس" يا همان "شمعون" نخستين حوارى حضرت عيسى است. پطرس از نزديكان حضرت عيسى و كسىبود كه همواره با ايشان بود و در نتيجه مروج مسيحيت واقعى و شريعت حضرت موسى بود؛ اما پولس تغييراتى در اين آيين به وجود آورد، از جمله اينكه حضرت مسيح را به عنوان الوهى معرفى كرده، انديشه تثليث را ميان مسيحيان رواج مىداد. از انحرافات ديگرى كه پولس در دين مسيحى به وجود آورد، عدم لزوم پايبندى به شريعت موسى بود. خود پولس نيز به اين نزاع تصريح دارد، و اختلافات خود با پطرس را در نامههاى خود كه به مسيحيان ديگر فرستاده است، تشريح مىكند. او رسالت پطرس را مىپذيرد، اما مأموريت او را براى يهوديان و مأموريت خود را براى مسيحيانى كه از غير يهوديت به مسيحيت گرويدهاند، مىداند.
در واقع همان كسى كه مرا براى هدايت غير يهوديان به كار گرفت، پطرس را نيز براى هدايت يهوديان مقرر داشته، زيرا خدا به هر يك از ما رسالتى خاص بخشيده است.
نزاع اصلى ميان پولس و پطرس، بر سر ميزان و محدوده عمل دين مسيحى بود. پطرس معتقد بود كه مسيح براى تبليغ همان آيين حضرت موسى آمده است، و در نتيجه محدوده عمل و تبليغ مسيحيت، همان قوم بنى اسرائيل و يهوديان به عنوان قوم برگزيده خدا بوده، و به آيين حضرت موسى و شريعت او بايد به دقت عمل شود؛ اما پولس با اين امر مخالف بود. او معتقد بود كه مسيحيت دين عشق و محبت است و عشق و محبت، سرزمين و قوم خاصى نمىشناسد. همچنين توجه خاص او به عشق و محبت موجب شده بود، تا نسبت به قوانين شريعت با مسامحه برخورد كرده، كند. در نتيجه محدوده تبليغى خود را به آسياى صغير و همه اروپا گسترش داد. او در سفرهاى تبليغى متعددى كه داشت به تبليغ انجيل و ساخت كليسا پرداخت. شايد اگر نوع نگاه او به مسيحيت و تبليغات او نبود، اكنون مسيحيت به عنوان يك فرقه از دين يهود باقى مانده بود. به اين نكته بايد توجه داشت كه ايمان پولس به حضرت مسيح، در اثر يك مكاشفه و خلسه بود، و اين مىتواند عامل مؤثرى در نوع تبليغ او از آيين مسيحيت و تأكيد او بر آيين عشق و محبت و ترويج الهيات عرفانى مسيحى باشد.
در نهايت اين نزاع به نفع پولس تمام شده، انديشه پطرس در اقليت قرار گرفت. از مهمترين بدعتهاى پولس در دين مسيحى، يكى الوهيت مسيح بود و ديگرى نفى پايبندى به شريعت حضرت موسى(ع) در ميان مسيحيان. اين امر به جدايى و تشتت ميان مسيحيان شده، گروه مسيحيان يهودىگرا كه از انديشههاى پطرس پيروى مىكردند، از جمله فرقه ابيونىها، پولس را به دليل رواج چنين آموزههايى تكفير مىكردند. آنها قائل شدن به هرگونه الوهيت براى مسيح را رد كرده، ايشان را به عنوان يك انسان، مانند ساير انسانها قلمداد مىكردند.
اين نخستين انحراف و اختلاف نظر در دين مسيحى تا قرن سوم ميلادى، بود كه به همراه مشكلات ناشى از آزار و شكنجه مسيحيان توسط امپراطوران روم ادامه داشت. در قرن چهارم ميلادى، به تدريج آيين مسيحى گسترش يافته، در سال 313 ميلادى، اين دين به عنوان يكى از اديان رسمى امپراطورى روم معرفى شد و در سال 380 و 381 ميلادى، مسيحيت به عنوان تنها دين رسمى مطرح گرديد. از اين پس، نه تنها ديگر از آزار و شكنجه مسيحيان خبرىنبود، بلكه امپراطورى با همراهى كليسا و اسقفهاى مسيحى كه اكنون به امپراطورى نزديك شده بودند، كسانى را كه به آيينى غير مسيحيت اعتقاد داشتند، تعقيب مىكردند؛ به عبارت ديگر مسيحيت در جايگاه شكنجهگر قرار گرفت. از سوى ديگر نزديكى بيش از حد كليسا به امپراطورى موجب دنيا زدگى اصحاب كليسا و دنياگروى آنها شد. اين انحرافات و اختلافات موجب برخى مسيحيان معتقد، كه نگران دين خود بودند، طريقه زهد و دنياگريزى را برگزيده، براى رهايى از اين مسائل، از اجتماع كناره گرفته و به كوه بيابان پناه ببرند. به تدريج اين افراد كه زندگى فردى و بيابانى داشتند، با ساختن صومعهها و ديرهايى، گرد هم جمع شده زندگى راهبانهاى را آغاز كردند.
رسوخ انديشههاى فلوطين در آيين مسيحيت و نقش آن در عقل گريزى مسيحيت، در نتيجه توانايى اين انديشه در توجيه تثليث بود و اينكه چگونه با وجود اعتقاد به اب و ابن و روح القدس، مىتوان از اتهام شرك رهايى يافت. به اين ترتيب كليساى مسيحيت، با توسل به انديشههاى فلوطين، توانست از اين اتهامات رهايى يافته، عقايد خود را توجيه كند. در نتيجه اين مباحث، موجب بهوجود آمدن انديشهاى در مسيحيت، به نام وحدت وجود شد. انديشهاى كه به نوعى ايدئاليسم معرفتى منتهى مىشود. بنابراين انديشه، تمام هستى تنها يك وجود است، و وجودهاى متفاوت تنها سايههايى از حقيقت مطلقاند.
از قرن پنجم ميلادى، دورانى شروع شد كه به قرون وسطا مشهور است. اين دوران كه در حدود هزار سال به طول كشيد، داراى ويژگىهاى خاصى است. طى پنج قرن اوليه انديشههاى دينى مسيحيت، بر مبناى تفكرات و آموزههاىپولس به ثبات نسبى دست يافت. از اين پس از ساير انديشهها خبر چندانى نبود. اگر چه در مواردى از تفكرات پطرس هم مىتوان نشانههايى يافت. در دوران قرون وسطى نخستين جدايى در دين مسيحيت بهوجود آمده، مذاهب ارتدوكس و كاتوليك از هم جدا شدند. مركزيت مذهب كاتوليك غرب و در اختيار كليساى روم بود كه از زمان انتقال مركز امپراطورى به قسطنطنيه، در 330 ميلادى از قدرت زيادى برخوردار بوده، جايگاه امپراطورى را داشت، و مركزيت مذهب ارتودوكس در شرق، يعنى قسطنطنيه بود. شروع اين جدايى از سال 1054م بود. اختلافات بين اين دو كليسا، اختلافات جزئى بوده، بر اصل الهيات مسيحى اختلافى وجود نداشت. هر دو كليسا، اصل الهيات پولسى را به عنوان اعتقاد اصلى مسيحيت پذيرفته بودند. اختلافات اساسى ايندو تنها در ميزان قدرت كليساى روم، و برخىآيينها و اعمال عبادى بود. كليساى ارتدوكس به دليل نزديكى به مناطق مسلمان نشين، نسبت به برخى اعمال عبادى، مانند تعظيم و سجده در مقابل مجسمهها و تمثالها مورد اتهام بت پرستى از سوى مسلمانان قرار مىگرفتند. در نتيجه در اين كليسا، تمام تمثالها، به جز صليب را از كليسا خارج كرده و منهدم كردند.
در مقابل كليساى كاتوليك بيشتر به مسائل حكومتى پرداخته نفوذ خود را در دستگاه حاكميت پاپ افزايش داد. در قرون وسطى، تأكيد بيش از حد كليساى كاتوليك بر اعتقادات خود از يك سو، و دخالت در امور حكومتى از سوى ديگر، منجر به آزار و شكنجه و قتل مخالفان كليسا به دست اصحاب كليسا شد. علاوه بر اين، دنياگرايى و فسادهاى مالى و اخلاقى اسقفان مسيحى، بدبينى روز افزونى نسبت به كليسا به وجود آورد. در نتيجه مخالفتها با حاكميت كليساى كاتوليك، روز به روز افزايش يافت، تا آنكه در قرن شانزده سومين جدايى در دين مسيحيت بهوجود آمد. مارتين لوتر (1546 1483م) و جان كالون (1509 1546م) دو تن از مخالفانى بودند كه توانستند، بناى تحولىجديد در مسيحيت، يعنى ايجاد مذهب جديد پروتستان، را پايه گذارى كنند.
مخالفت اصلى جريان پروتستان با كليساى كاتوليك علاوه بر انحرافات مالى و اخلاقى، بيشتر اعتقادى بود. اعتقاد به فروش گناهان به اسقفها و كشيشها و دريافت پول در مقابل فروش بهشت به مسيحيان از سوى كشيشان كاتوليك، يكى از اعتراضات اين گروه بود. لوتر در نامه معروف خود كه داراى 95 اصل است و به عنوان اساس پروتستانتيسم معروف شده است، رابطه انسان با خدا را و اينكه انسان براى ارتباط با خدا به واسطه نياز ندارد، و اينكه كليسا حق فروش غفران و مغفرت را ندارد بيان كرد.
رهبانيت و آموزههاى آن
رهبانيت و رابطه انسان با خدا
همچنان كه اشاره شد، عقايد پولس در مورد مسيح و جايگاه آن در آيين مسيحيت به عنوان فرزند خدا، به تدريج به عنوان عقيده اصلى مسيحيان درآمد. به گونهاى كه تا به امروز، علىرغم گرايشات و فرقههاى مختلفى كه در مسيحيت بهوجود آمده است، اين عقيده در همه اين فرقهها پذيرفته شده است. از آنجا كه اين مسئله قابل توجيه عقلى نبوده، اصحاب كليسا و بزرگان مسيحيت نمىتوانستند، اين مسئله را توجيه عقلى كنند، بحث اعتقاد، كشف و شهود را مطرح كردند؛ به اين معنا كه فهم حقيقت تثليث با عقل آلوده به گناه ممكن نيست، و كسى كه مىخواهد اين مسئله را خوب بفهمد، لازم است، حقيقت آن را از طريق تجربه عرفانى و كشف و شهود درك كند. در نتيجه فهم حقيقت خدا، تنها از طريق كشف و شهود و تجربه عرفانى ممكن است؛ نه با استدلال و عقل. مسئلهاى كه امروزه نيز بر آن تأكيد مىشود.
رهبانيت و رابطه انسان با طبيعت
يكى از عوامل پيدايش رهبانيت در مسيحيت، گرايشات مادى، حكومتى و دنيوى دستگاه پاپ و كليسا بود. به عبارت ديگر پس از حكومتى شدن مسيحيت و نزديكى دستگاه پاپ به امپراطورى و به خصوص پس از آنكه مركزيت امپراطور به شرق انتقال يافته، در غرب و روم پاپ عملاً جايگاه امپراطور را به دست گرفت، روز به روز به تجملات و زرق و برق كليساهاى روم افزوده شد. در نتيجه مسيحيان معترض به اين وضعيت كوشيدند تا براى حفظ دين خود، از اين مسائل دورى گزينند. در نتيجه به بيابانها پناه برده، با ساخت صومعه ها و ديرهايى به شكل كاملاً ساده، از دنياى فريبنده و زرق و برقهاى آن رهايى يابند. در نتيجه نگاه مذموم به دنيا و تجملات آن، در آنها روز به روز گسترش يافت. به گونهاى كه تلاش كردند، از حداقل خوراك و پوشاك استفاده كرده و مسئله گرسنگى ،به عنوان يكى از آموزههاى اصلى رهبانيت تبديل شد.
رهبانيت و رابطه انسان با ساير انسانها
شروع رهبانيت در مسيحيت، با دورى گزيدن از اجتماعات انسانى، و فرار به سوى صحراها و بيابانها همراه بود. علت اين امر، گرايشات فرمانروايان به دين مسيحيت، در دوران قسطنطين بود. پس از آن مردم به دين مسيحيت ايمان آوردند، و مسيحيت يك دين عمومى شد. در نتيجه سطح دين دارى مردم نسبت به گذشته پايينتر بود. همين امر موجب شد، تا برخى مسيحيان كه از ايمان بيشترى برخوردار بودند، يا خيال مىكردند كه از ايمان بيشترى برخوردارند، تحمل جامعه انسانى گناه آلود و سست دينى را نداشته تصميم گرفتند تا از اين اجتماعات كه مملو از گناه، دروغ و تزوير بود، كناره گيرى كنند. در نتيجه به صحراها و بيابانها پناه بردند، تا از اين گونه فضاها نجات يابند.
همين امر موجب نوعى بد بينى به نوع انسان در آنها گرديده. آموزهاى كه بعدها به عنوان گناه نخستين آدم و در نتيجه گناه كار بودن نوع انسان در آنها نهادينه شود. اين امر موجب شد تا حتى از هر نوع ارتباط با ساير انسانها پرهيز كرده، تجرد و دورى از ازدواج، به عنوان يكى از آموزههاى اصلى آنها درآمد.
تصوف در اسلام و سير پيدايش آن
پيدايش تصوف در اسلام
وجود گرايشات عرفانى و تهذيب نفس و تمايلات درونى ميان انسانها را در جزيره العرب مىتوان به پيش از اسلام تسرى داد. بهترين شاهد بر اين مثال، رفتارهاى شخص پيامبر عظيم الشأن اسلام(ص) پيش از بعثت و عبادتهاى ايشان در غار حرا است. برخى مستشرقين كوشيدهاند اين رفتار پيامبر(ص) را به تقليد از گروه راهبان مسيحى كه به صورت دوره گرد در مناطق شبه جزيره حجاز زندگى مىكردند، نسبت دهند. در حالىكه تفاوت ميان رفتارهاى پيامبر اسلام با گرايشات راهبان مسيحى بسيار روشن است؛ چرا كه پيامبر(ص) پيش از بعثت ازدواج كرده و تشكيل خانواده داده است. همچنين در همين ايام همراه با كاروان تجارى خديجه، و به عنوان رئيس كاروان به سفرهاى تجارى مىرفته است. افزون بر اين حضور فعال پيامبر(ص) در صحنههاى اجتماعى به اندازهاى بود كه ايشان را به عنوان محمد امين مىشناختند. اين همه شاهد بر اين است كه چنين اتهامى به پيامبر اسلام بىاساسى است. پيامبر(ص) تنها براى تهذيب نفس و عبادت، بر اساس دين اجدادى خود، كه همان دين حضرت ابراهيم(ع) بود، هر سال يك ماه را به غار حرا مىرفتند و به عبادت مىپرداختند.
پس از بعثت نيز برخى گرايشات افراطى ميان بعضى مسلمانان ظاهر شد. شايد بتوان برخى از اين رفتارها را به تأثير از راهبان مسيحى نسبت داد. علت آن هم مىتواند چند امر باشد. نخست حضور و پراكندگى اين افراد در سرزمينهاى عربى و شبه جزيره عربستان، و ديگرى شباهت رفتارى برخى از اين اعمال با رفتارهاى مسيحيان و راهبان آنها و سوم نهيى كه پيامبر(ص) از اين گونه افراد داشتهاند كه با تعبير "رهبانيت" ذكر فرمودهاند. از جمله داستانهايى كه در مورد عثمان بن مظعون رسيده كه قصد آن را داشت خود را عقيم كرده، زندگى همراه با انزوا اختيار كند كه در همين زمان بود كه حديث معروف "ليس فى امتى الرهبانيه" از پيامبر(ص) صادر شد.
تطورات تصوف در جهان اسلام
شروع گرايشات صوفيانه به معناى امروزى را مىتوان از آغاز قرن دوم هجرى دانست. در اين زمان افرادى مانند حسن بصرى (وفات 110 ه) و رابعه عدويه (وفات 135 185ه) و ابوهاشم كوفى (وفات 179) و سفيان ثورى، و ابراهيم ادهم بلخى (وفات 161ه) و مالك دينار و ديگران پيدا شدند. نخستين كسى كه بنابر منابع، با عنوان صوفى ناميده شد، ابوهاشم كوفى از اهالى شام بود. ويژگى همه اين افراد اين بود كه توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توكل، رضا و جهاد نفس را بر همه كارى مقدم مىشمردند. به اين ترتيب كمكم صوفىگرى كه پايههاى آن توسط افراد بنا نهاده شده بود، رواج يافت.
به تدريج و طى قرون سوم تا پنجم هجرى، دو گرايش عمده در تصوف اسلامى به وجود آمد؛ يكى گرايش به زهد و ترك دنيا يا "تصوف زاهدانه" كه از آن به "مكتب سكر" ياد مىشود، و ديگر گرايش به عشق و محبت و فناى فىالله كه "تصوف عاشقانه" يا "مكتب صحو" نام گرفته است. نماينده گروه اول، كه به مكتب خراسان معروف است، شقيق بلخى، ابراهيم ادهم و بايزيد بسطامى هستند. و نماينده گروه دوم، كه به مكتب بغداد معروف است، جنيد بغدادى است. مكتب بغداد بعدها توسط شاگردان جنيد ادامه يافت. ويژگى اصلى مكتب خراسان تأكيد بيش از حد بر مسئله خوف و زهد و دورى از دنياست. اما مكتب بغداد، يعنى تصوف عاشقانه، بيشتر بر مسئله رجاء، شوق و محبت به خدا تأكيد دارد. از نظر جنيد، صحو و عشق الهى زمانى مىتواند صوفى را به منزل برساند كه با عبوديت همراه باشد. در نتيجه در مكتب او، گرايشات سكرانه افراطى راهى ندارد.
البته اين امر را نمىتوان، به عنوان امر ثابت اين دو گرايش، در دورههاى بعدى به شمار آورد، چرا كه در دورههاى بعدى تصوف اين امر بسيار متفاوت است. بسيارى از پيروان مكتب صحو در دورههاى بعد گرايشات سكرانه داشتهاند؛ مانند حلاج كه اگر چه شاگرد شيخ جنيد است و شيخ جنيد از بزرگان مكتب صحو و گرايشات او به شريعت از مهمترين ويژگىهاى اوست، در مقابل حلاج است كه شطحيات معروف او، از جمله "انا الحق" شهره آفاق شده است.
اوج تصوف اسلامى از قرن سوم تا هفتم هجرى است. در اين دوره، بيشتر صوفيان معروف ظهور كرده، مكاتب و فرقههاى بزرگ صوفيه در اين دوران به ظهور رسيدهاند. همچنين مهمترين آثار و كتب صوفيه در اين دوران تأليف شده است. معروفترين مشايخ صوفيه در اين دوران، عبارتند از سرى سقطى (ف254ه)، ذوالنون مصرى (ف254ه)، بايزيد بسطامى، جنيد بغدادى و... هستند. مهمترين ويژگىهاى اين دوران به خصوص قرن 6 و 7ق عبارت است از: "ظهور بسيارى مشايخ بزرگ صوفيه، پايهگذارى كهنترين طريقههاى سازمان يافته، شكل گيرى برخى آيينها، همچون خرقه پوشى و سند اجازه سلسله، رشد و توسعه و نظاممند شدن خانقاهها به عنوان نهادهاى رسمى اجتماعى، و تأثير تصوف در تحول ادبيات فارسى".
يكى از مهمترين ويژگىهاى قرن هفتم هجرى، ظهور محيى الدين ابن عربى است. او كسى است كه بسيارى انديشههاى عرفانى را به صورت مدون در آورده، در حقيقت مُبدع عرفان نظرى اسلامى است و به تدريج انديشههاى او به صورت يك مكتب جديد در تصوف بهوجود آمد؛ به گونهاى كه پس از او بسيارى گرايشات صوفيه از او متأثر بودند. مانند فرقههاى سهرورديه، نقشبنديه، چشتيه و... كه ويژگى اين سلسلهها گرايشات آنها به عرفان نظرى، و به خصوص مسئله وحدت وجود، به عنوان خصوصيت اصلى مكتب ابن عربى است كه در هريك از اين فرقهها، به صورت خاصى ظهور يافته است.
رشد صوفيه در اين دوران به خصوص به دليل گرايش خلفاى عباسى به تصوف و ابراز علاقه آنها به اين گرايشات، كه تحت تأثير عوامل مختلفى مىتوانست باشد، ادامه يافت. از عللى كه براى گرايش حاكمان به تصوف مىتوان ذكر كرد، كسب مشروعيت از اين طريق، به دليل رشد تصوف در ميان مردم است. در هر صورت اين گرايشات و همراهىها موجب شد تا تصوف در ميان مسلمانان روز به روز افزايش يابد. تا جايى كه امروزه در بافت قديمى اكثر شهرها، در كنار مساجد و مدارس علميه، خانقاهها مشاهده مىشود و اين نشان آن است كه توجه به خانقاه، در مقطعى از تاريخ ايران، به اندازه توجه به مساجد و مدارس علميه بوده است.
در دوران ايلخانى، اگر چه در ابتداى حمله مغول به ايران، بسيارى مشايخ صوفيه به تيغ مغولان كشته شده، يا متوارى شدند، ليكن باقى مانده آنها، با مهاجرت به مناطق مختلف كوشيدند، خط تصوف را نگه دارند؛ براى مثال عزيزالدين نسفى از عرفاى معروف اين دوران، از بخارا خارج شده، به مناطق مركزى ايران و شهر ابركوه مهاجرت كرده، اكثر كتابهاى مهم خود را از جمله "انسان كامل" و... در اين منطقه تأليف كرد و در همآنجا از دنيا رفت. بسيارى ديگر از مشايخ صوفيه نيز به حركت و مهاجرت پرداخته و به همين شكل، حيات تصوف را حفظ كردند. همين امر موجب شد تا تصوف بتواند، اين دوره حساس را پشت سر بگذارد. در اين دوره، فعاليت اجتماعى تصوف، رشد فزايندهاى داشت. به گونهاى كه گروههاى فتيان و جوانمردان، حضور فعالانهاى در محيط اجتماعى آن زمان داشتند.
تصوف در دورههاى بعدى، به رشد و پويايى خود تا دوران صفويه ادامه داد. از آنجا كه دوران صفويه، دوران به حكومت رسيدن صوفيان بوده است، اهميت ويژهاى دارد. به تعبيرى مىتوان دوران صفويه را اوج حيات اجتماعى تصوف اسلامى دانست. همچنان كه قرون سه تا هفت دوران شروع اين اوج شروع حركت و سير عمودى تصوف بود و به قله رشد خود رسيده، به شكلى كه تصوف به صورت كامل اجتماعى شد. ليكن از سوى ديگر، اين مرحله، مرحله بازگشت و سقوط تصوف نيز بود، چرا كه با به حكومت رسيدن صفويه، كه ناشى از يك حركت طولانى در مسير اجتماعى شدن تصوف بود، ساير گرايشات صوفيانه رنگ باخت و به دلايل مختلفى، اهميت و جايگاه خود را از دست داد. يكى از اين علتها، گرايش صفويه به علماى دين و فقها بود. اين مسئله نمىتوانست به صورت اتفاقى و بى دليل باشد، بلكه به اين دليل بود كه صفويه به عنوان يك گروه شيعه، همواره از قبل با آموزههاى دينى و شريعت همراه بودند. به همين دليل ساير گرايشات صوفيانه كه داراى انحراف و ناخالصى بودند، از سوى صفويه سركوب شدند يا آن كه رشد آنها توسط صفويه كنترل شد. علت اينكه در اين زمان بيش از دورانهاى قبل نمود يافت، موقعيت بهتر علماى دينى در صحنه اجتماعى و امكان نقد آموزههاى صوفيانه از سوى آنها بود. علاوه بر اين، رشد بينش اجتماعى تصوف در دورانهاى قبل از صفويه، همچنان كه اشاره شد، و ناتوانى شيوخ صوفيه در پاسخ گويى به نيازهاى معرفتى و معنوى صوفيان موجب شده بود تا در بسيارى موارد، تصوف به عنوان يك امر سخيف و در سطح پايين جامعه ظاهر شود. به گونهاى كه در صوفيان صورت دوره گردهايى كه به تكدىگرى، فال گيرى، مارگيرى، جنگيرى و... مىپرداختند، شناخته شدند. همچنين ظهور فرقهها و گرايشات جديد، موجب رسوخ هر چه بيشتر خرافات و آموزههاى خرافى به درون اين فرقهها شده بود. در نتيجه صفويه كه خود را به اطاعت از فقها و علماى دينى ملزم مىدانستند، در مقابل عقايد انحرافى موضع گرفته، فرقههاى صوفيه موقعيت اجتماعى خود را از دست دادند. با افول دولت صفوى، متصوفه كوشيدند تا موقعيت از دست رفته خود را بازيابند، و اين تلاش همچنان نيز ادامه دارد.
مقايسه دو گرايش معنوى در اسلام و مسيحيت
بررسى گرايشات مختلف تصوف و ارتباط آنها با يكديگر از يكسو و همچنين ارتباط آنها با آيين مسيحيت، به دو طريق امكانپذير است؛ يك روش بررسى استقرايى خصوصيات و ويژگىهاى بيرونى آنهاست، و ديگرى بررسى مبانى و ريشههاى فكرى آيينى آنها. در بررسى بيرونى و استقرايى آيينها، بررسى خصوصيات و آموزهها، يافتن ريشههاى فكرى و نوع ارتباط آيينهاى مختلف به يكديگر مشكل است، و آن به دليل اختلاف بسيار گسترده در گرايشات مختلف تصوف اسلامى و نيز گرايشات مختلف عرفان مسيحى است. به لحاظ معرفتشناسى، شناخت مبانى معرفتى آيينهاى درونگرا در دو دين اسلام و مسيحيت، كمك بسيارى در شناخت حقيقى اين دو آيين و نوع رابطه ميان آنها مىكند؛ براى مثال شناخت صحيح از بحث وحدت وجود و اينكه آيا اين بحث به معرفت مسيحيت نسبت به خدا و تلقى آنها از خدا به عنوان اب و ابن و روحالقدس مربوط مىشود و اينكه چگونه اين بحث وارد عرفان اسلامى و تصوف اسلامى شده است، كمك بسيارى در شناخت حقيقت اين ارتباط مىكند.