responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 295  صفحه : 2

راشد الغنوشى و جنبش اسلامى تونس
عباسی حسین

از روستايى كوچك تا دانشگاه بزرگ زيتونه
قسمت اول

توضيح و يادآورى
انقلاب تونس، آغازگر زلزله سياسى جهان اسلام است. براى آشنايى بيشتر با اين كشور، زندگينامه‌ى تفصيلى خودنوشت »راشد الغنوشى« خواندنى ست. او از روشنفكران اسلامى و رهبر حزب النهضه تونس است كه ساليان دراز پس از تبعيد و با سقوط بن على به تونس بازگشت. اين زندگينامه از سايت شخصى او با عنوان »لغنوشى و اطوار من نشاه الحركه الاسلاميه فى تونس« ارائه شده است. www.ghannoushi.net
خوانندگان ملاحظه خواهند كرد كه اين زندگينامه، تصويرى گويا و جذاب از مسائل تونس، مصر،سوريه، مسلمانان فرانسه، روابطبا ايران و ده‌ها مسئلهى ديگر را به همراه دارد و اطلاعات جامعى را از مسائل اجتماعى سياسى جهان اسلام در دهه‌هاى اخير ارائه مى‌كند.
در پايان يادآور مى‌شود كه ترجمه و ارائه اين جستار، به منظور آشنايى با جوامع اسلامى معاصر بويژه تونس منتشر مى‌شود و طبعا به معناى تاييد تمامى ديدگاه‌ها و مندرجات آن نخواهد بود.

اشاره:
لازم به ذكر است كه اين نوشته از منظر شخصى به رشته ى تحرير در آمده، نوع نگاه و روايت نوسينده را نمايندگى مى كند و هر نظر و حكمى كه در اين باره هست و هر نتيجه اى كه در برمى گيرد، برخاسته از رأى نگارنده و عليه اوست. چه بسا از شخص يا گروهى به نيكى ياد نشده، از اين رو نگارنده پيشاپيش، از هر خطا و اشتباهى پوزش مى طلبد و از هر ديدگاه و پيشنهادى استقبال مى كند.
در يك غار ديده به جهان گشودم؛ آن دم كه خانواده ام از آتش متقابل نيروهاى آلمانى و نيروى متفقين در جنگ دوم جهانى پناه گرفته بودند. فرانسويان، به سرعت بازگشتند تا از كسانى انتقام بگيرد كه آنها را "خائن" ميناميدند؛ چراكه در جنگ به نيروهاى آلمانى كمك كرده بودند.
منطقه ى ما "حامه" شاهد نخستين جرقه هاى مقاومت مسلحانه در برابر فرانسويان بود كه در اين مقاومت و پايدارى، برخى از خويشاوندان من دوشادوش هموطنان خود به مبارزه پرداختند. استقلال تونس، آسايش را براى ما به ارمغان نياورد؛ زيرا آتش و بمباران ساكنان اصلى اين موطن كه از فرهنگى عربى - اسلامى برخورداند، توسط جانشينان استعمارگران از سر گرفته شد. اين خَلَف استعمارگر، انواع ددمنشى هاى را عليه ساكنان اعمال كرد و گذر زمان بر اين توحش مى افزود. اين سبعيت با پيدايش بيدارى اسلامى روزافزون شد و همچنان آتش خشم و كينه ى استعمارگران، سردمداران بيدارى اسلامى را نشانه رفته است.
با اين همه مى توان گفت كودكى من چونان كودكان ديگر به صورتى عادى سپرى مى شد؛ در يك خانه ى آرام زيستم كه صلح و صفا بر آن گسترده بود. براى نمونه، هيچگاه به چشم نديده ام كه پدر بر سر مادرم داد بكشد؛ چه رسد به اينكه او را تاديب بدنى كند. زنده ياد مادرم، از حرمت فراوانى در خانه برخوردار بود. همزمان، با اقتدار و فرمانبردار پدر بود. با اينكه پدرم بيش از يك زن اختيار كرد، ولى‌هماهنگى مادر و نامادرى ام بسيار بالا بود؛ تا آنجا كه زن پدر خود را "مادر" خطاب مى كردم. در مقابل او نيز بسيار محترمانه برخورد مى كرد و ما بسيار دوست مى داشت. خانه و خانواده ى ما هيچگاه شاهد بحران نبوده است و از خشونت در آن خير چندانى نبود. هيچگاه به ياد ندارم كه از پدرم كتك خورده باشم. نيز، اصلاً به خاطر ندارم كه مادر به من ناسزا گفته باشد و يا حتا در كودكى نفرينم كند و عاقبت به خيرى مرا نخواهد. خانواده ى ما به لحاظ اقتصادى از اوضاع نسبتاً مناسبى برخوردار بود. در روستا، به كار كشاورزى مشغول بوديم. نه از ثروتمندان به شمار مى آمديم و نه از طبقه ى كشاورزى مستمند؛ اگر چه زندگى كشاورزان در آن زمان بسيار ساده بود و البته احساس محروميت نمى كردند، زيرا مردم در قناعت به سر مى بردند. در آن سال ها، جامعه ى مصرفى وجود نداشت تا مردم را نسبت به دارائى خود بدبين كند و براى رسيدن به سطح ديگران حرص بزنند. جامعه يكدست بود و چه بسا ثروتمندانى كه چونان فقيران روزگار مى گذراندند. نيز، انسان هايى چنان فقير تهيدست يافت نمى شد كه نيازمند حتا نان شب باشند و از خانه و كاشانه نداشته بى بهره. جامعه، همبستگى و اتحاد داشت؛ گو اينكه از چندين خانواده ى بزرگ شكل گرفته باشد كه مهربانانه با هم ارتباط تنگاتنگ داشته، نيازهاى چندانى نداشته باشند. خوردن گوشت بسيار اندك و انگشت شمار بود. يك خانوار، سالانه گوشت را به ندرت در سفره ى خود مى ديد. در عيد قربان، كه وضع مالى پدر تا حدودى بهبود مى يافت، قربانى مى خريد و آن را ميان ده ها همسايه و خويشاوند تقسيم مى كرد. عرف جامعه چنين بود كه هر كس گوشت بخرد، بايد آن را با همسايگان قسمت كند. خانه ى ما چنان بزرگ بود كه خانواده ى پدر و عموها در فضايى سرشار از همبستگى‌خانوادگى در آن به سر مى بردند. جوّ دينى خانه ى ما، تفاوت آن را با ساير خانه ها و خانواده ها آشكار مى كرد، چرا كه پدر، تنها باسواد روستا بود كه توان خواندن و نوشتن دارد. وى، حافظ قرآن، امام جماعت، مفتى مردم، بسيار پاكدامن و با تقوا بود. تنها به دين ورزى كمر همت نمى بست و ريا كارى نمى كرد. بل كودكان را به رايگان قران مى آموزاند و در زمستان به رايگان امامت مردم را در خانه ى ما، به عهده مى گرفت و در درتابستان، زير سايه ى نخل ها، امام جمعه و جماعت مردم مى شد.
پدر، چندى به كار تجارت پرداخت اما ناكام بود و به مزرعه بازگشت و از سپيده ى صبح تا غروب در آن به كار مى پرداخت و ساير اعضاى خانواده از كوچك و بزرگ و زن و مرد، دوشادوش او فعاليت مى‌كردند. خسته و كوفته به خانه باز مى گشتيم. پس از صرف شام - كه هميشه اشكنه بود و با ولع و اشتها مى خورديم و مزه ى فوق العاده اى داشت ولى امروزه ديگر حتا آن طعم و مزه را ندارد - شب نشينى‌آغاز مى شد و همگان در زنبيل بافى با شاخه هاى خرما دور هم جمع مى شديم. هميشه شب نشينى ها به درازا مى كشيد؛ به ويژه در فصل زمستان كه تا نيمه شب ادامه مى يافت و چاى مى نوشيديم و سرود مى خوانديم و اشعار دينى را به صورت گروهى مى سروديم و سرشار از شادى و خشوع مى شديم.
مديحه سرايى هايى چون "اللهم صلّ على المصطفى / بديع الجمال و بحر الوفا / وصلِّ عليه كما ينبغى / الصادق محمد عليه السّلام / صلاة تدوم و تبلع إليه / مرور الليلالى و طول الدوام" و اين مقطع را صدها بار، در سرودى دسته جمعى تكرار مى كرديم. مادر، با آن صداى خاشع و دلنشين و مهربان، پيشاپيش ما مى خواند.
از منظر من در آن زمان، زيبايى شب نشينى را جز حفظ آياتى چند از قران كريم سخت نمى كرد كه پدر بر من واجب كرده بود تا از بركنم. پدر، در مؤاخذه و بازخواست سخت مى گرفت و قاطع بود. چنانچه بازى ها ى كودكانه مانع حفظ كردن من مى شد، از اين تنگنا خارج نمى شدم؛ مگر اينكه ميهمانى پا به خانه ى ما مى گذشت كه چون رحمتى الهى از آسمان نازل شود. از سوال و جواب و عتاب راحت شوم، چرا كه حتا نيش عقرب به هنگام شب نشينى مرا از بازخواست او آسوده نمى گرد، و اين كار عملاً اتفاق افتاده بود. زيرا او به زودى بر خودش خشم مى گرفت و به مواخذه ى من مى پرداخت. درست نمى‌دانم كه چرا حفظ قران و نماز در دوران كودكى بر من سنگينى مى كرد. اما پس از اينكه به سير و سفر پرداختم، و از اين دو كار و سلطه ى پدر رهايى يافتم، مشتاقانه به حفظ قرآن و خواندن نماز پرداختم و اين كار در سايه ى آگاهى كامل و شفاف صورت پذيرفت، سپاس خداوند را و رحمت خداى متعال بر پدرم، زيرا اكراه وى، قرين نيكى و احسان بود و اگر چه امروزه بر اين باورم كه آن روش بهترين شيوه ى آموزش به حساب نمى آيد، اما آن تجربه، نتيجه ى مناسبى درپى داشت، بيدن سبب كه براساس واقعيت هاى موجود جوامع بشرى، فلسفه ى ليبرالى الگوى مناسبى براى پرورش و تربيت انسان ها نيست. واقعيت هاى‌بشرى آن تجربه را بر آن مى دارد تا در منظومه ى خود باز نگرى و تعديل كند.
مهمترين كار من در خانواده، بازاريابى براى محصول كشاورزى بود. محصول را به بازار مى بردم تا به تاجر سبزى بدهم و آن را بفروشد. فرداى آن روز، با محصول جديد مى آمدم و پول روز قبل را دريافت مى‌كردم و نيازهاى اندك خانه، مانند چاى و شكر و نمك و روغن را مى خريدم. معمولاً كار من در باغ سبزى اندك و سبك بود. البته چند تجربه ى سخت و جانفرسا داشتم كه چه بسا مسير زندگى مرا تغيير مى داد. يكى از آنها ناچار شدن پدر به اخراج من از مدرسه بود. پدر ديگر توان كاركردن نداشت و اقتصاد و كار خانواده تنها به سبزى كارى و كار در باغ سبزى محدود نمى شد، بلكه بايد به شخم زدن و درو كردن در خارج از روستا به صحرا مى رفتيم. پس از اينكه پدر عملاً از كاركردن در باغ ناتوان شد، مادر و دو خواهرم به اين كار پرداختند. هر دو خواهر من به دليل مؤنث بودن از درس خواندن محروم بودند و البته از اين تبعيض رنج مى بردند. يكى از آن دو كه جميله نام داشت، نوشتن حروف و تلاوت قران را از يكى از برادرانم ربود؛ بدون اينكه كسى به آموزش وى وقعى نهد و تلاشى كند. هر دو خواهر، شبان روز در خانه و باغ كار مى كردند؛ به ويژه كه برادران ناتنى براى كار به شهر مهاجرت كردند و دو برادر تنى و بزرگتر، براى تحصيل به شهر كوچيدند. اين دو پس از حفظ كامل قران، توسط پدر به پايتخت فرستاده شدند تا در زيتونه به تحصيل علوم دينى بپردازند؛ كارى كه معمولا روستائيان انجام نمى دادند.
برادرانم، نخستين بچه هاى روستا بودند كه به اصرارمادرم به مدرسه رفتند. خانواده ى ما، علاوه بر كار و زندگى با درآمد سبزى كارى، مى بايست هزينه ى زندگى آنها را تامين مى كرد و هر از چند گاه، مبلغى‌برايشان ارسال مى شد. پدر، به آستانه ى هفتاد سالگى رسيد و توانايى شخم زدن در بيرون از روستا را نداشت. همه ى پسرانش به شهر رفته بودند. لذا چاره اى جز ترك تحصيل من نداشت تا به جاى‌او به صحرا روم. دوازده سال بيش تر نداشتم. با عمو زادگانم به شخم زدن و درو مى رفتم و براى مدت يكسال از درس و مدرسه جدا شدم. پس از يكسال، برادرم فارغ التحصيل شد و به سلك معلمى‌پرداخت و من هم به مدرسه باز گشتم و تحصيل را ادامه دادم. آن سال، دردناك ترين تجربه ى زندگى بود؛ در سن 12 سالگى به صحرا رفتن و در كنار مردان به كارهاى سختى چون شخم و درو پرداختن. نماينده ى خانواده بود در كنار عموزادگان. جز اين مورد، كودكى چندان سختى نداشتم، بلكه سهم من در كار از برادران كوچكتر و بزرگتر، كم تر بود؛ تا جايى كه مى توان گفت تا حدودى ناز پرورده بودم. برادران، بار سنگين تغيير اوضاع يك روستايى به يك شهرنشين را بر دوش كشيدند و من از نعمت اين تحول و تغيير، بهرمند شدم.
در سال آخر دبيرستان، براساس آموزش زيتونه كه دچار اصلاحاتى شده بود و مى بايست علوم نو را در چارچوب فرهنگ عربى اسلامى تدريس كنند، درس فلسفه مرا بيش از هر درس و بحث ديگرى شيفته ى خود كرده بود و نگاهم را به افق هايى باز كرد كه تا پيش از آن نمى شناختم: به بحث و جدل پيرامون مسايلى نظرى، مانند ايمان به خداوند، سرنوشت آدميان پس از مرگ و قضا و قدر علاقه ى وافرى داشتم. فلسفه ى براى من ابزارى شد براى جدل كردن با شيوخى كه به ما علوم دينى مى آموزاندند و آنها را با اين حربه آزار مى دادم و به سخره مى گرفتم. با بيرون رفتن از زيتونه، تنها چيزهايى كه پدرم به من آموخته بود، رابطه ى مرا با اسلام حفظ كرده بود. به لحاظ فكرى، بيش از اينكه پذيراى افكار قديم باشم به ديده ى شك و سرگشتگى و عصيان بدانها مى نگريستم. اين تمرد و آن شك، ره آورد شيوه هاى آموزشى‌شيوخ زيتونه بود و نشان دادن ضديت من با روش هاى آموزشى آن دانشگاه كه به ما چهره اى از اسلام نشان مى داد كه آن را ياراى ت پاسخ گفتن به پرسش ها نبود، به طورى كه انسان مسلمان، از مسلمان بودن خويش احساس اطمينان و آرامش نمى كرد و نمايى نو و همگام با نيازهاى زمانه از اسلام به دست نمى دادند؛ تا جايى كه در درس فقه گمان مى كرديم به يك موزه ى تاريخى كهن پا گذاشته ايم. در حالى كه با پا نهادن بيرون از زيتونه، جهانى مدرن و نو فرارويمان مى ديديم كه هيچ رابطه اى با اسلام ندارد. آن درس ها و بحث ها، نتوانست به مثابه پلى باشد براى رويارويى و ملاقات با زمانه، و يا حتا تصويرى - هر چند جايگزين - كه نمايان گر جهان خارج باشد. در آن زمان، هيچ يك از استادان درباره ى اقتصاد اسلامى يا حكومت اسلامى، هنر اسلامى، اسلام به مثابه يك روش زندگى نمى گفت و از مواضع اسلام نسبت به قضايا و مسائل جهانى سخن به ميان نمى آورد. بيش ترين سخن ايشان در مورد احكام برده ى دارى و چارپايان بود كه چنان كهنه بود كه هيچ رابطه اى با زندگى نداشت؛ بحث هايى‌لغوى كه نه زبان عصر را مراعات مى نمود و نه از منطق آن زمانه برخوردار. همزمان، در كنار آن دانش هاى متصب و جامد دينى، درس هايى چون رياضيات و فيزيك و شيمى و جغرافى مى خوانديم كه همين دروس را در مدارس مدرن به زبان بيگانه ارائه مى دادند؛ در واقع، ما در آن واحد، دو جهان مجزا و دور از هم را مى زيستيم و به محض پا نهادن به جامعه و خيابان، بر غربت و دهشت ما افزوده مى گشت.
آن چهره ى مسخ شده از اسلام مى رفت تا آموزش هاى خانواده را تحت الشعاع قرار دهد، اما تربيت دينى خانواده بر من اثر وافرى داشت، وگرنه از مدار اسلام خارج مى شدم.
از ميان حدود سه هزار دانشجوى زيتونه در مراحل بعدى، فقط سه يا چهار نفر نماز مى خواندند. اين بود حال و روز آموزش در كشورى عربى و اسلامى. درهاى زيتونه به بازار باز مى شد. تاجران وقت نماز عصر را بوسيله ى دانشجويان مى شناختند كه با شروع وقت نماز، براى سيگار كشيدن به صحن جامع زيتونه مى آمدند؛ و درست همان هنگام، تاجران و فروشندگان مغازه هاى خود را مى بستند و براى اداى‌فريضه ى نماز به مسجد مى آمدند؛ حال آنكه دانشجويان علوم دينى، به بازى و سيگاركشيدن رو مى آوردند و اين ها همه دليلى جز واپس ماندگى شيوه هاى آموزشى و محتواى علوم دينى ما نداشت.
پس از پايان دوره ى دبيرستان، تلاش من همه اين بود كه موانع سدّ راه خود و دوستانم را از ميان بردارم و به تحصيل دانش هايى نو بپردازم كه اجازه ى شركت در بحث و درس آنها را نداشتيم. تنها عرصه ى‌ممكن براى تحصيل ما، دايره ى علوم دينى به شمار مى رفت، و من از اين بحث ها بيزار بودم. از اين رو به آموزش زبان آلمانى در يك مركز آموزش زبان آلمانى در تونس كمر همت بستم و در دوره اى‌فشرده، طى يك سال آموزش ديدم. با اينكه پيشرفت تحصيلى مناسبى داشتم، به شرق رفتم. مانع من از تحصيل، نيازهاى مالى بود، از اين رو براى رفع نيازهاى مالى، به آموزش در مقطع ابتدايى پرداختم تا با درآمد آن به سفر بپردازم. به عنوان معلم، به سال 1963 در "قصر قصفه" استخدام شدم. دو سال در آنجا ماندم، اما تدريس جايگزين عشق به تحصيل نشد؛ خاصه اينكه دو برادر ديگر من، يكى قاضى شده بود و ديگرى كه از من بزرگ تر بود يك وكيل و من نبايد به آموزش در مقطع ابتدايى بسنده مى كردم. شيفته ى مشرق عربى بودم كه پناهگاهى روحى و بومى براى عرب هاى مسلمان بود در برابر طوفان ويرانگر غرب. آن سامان، زمانى به پيروزى رسيد كه در تونس، به رياست بورقيبه و نخبگان فرانسوى زده اعلام استقلال كرده بود. از اين رو، از موطن خود دلزده شدم و در پى فرصت و راهى تا با پس اندازمبلغى از پول كار و تهيه ى ويزا، رهسپار شرق و مصر شدم. تصويرى كه من از شرق داشتم، ارمغان استادانى و دوستانى مانند استاد احمد قاسم بود كه در مصر به تحصيل پرداخته بودند و منبع الهام عشق ورزى ما به شرق به شمار مى آمدند.

مصر:
حدود چهل نفر از دانشجويان تونسى در آنجا گردهم آمدند. هر يك براى تحصيل در دانشگاه هاى مصر به تنهايى بار سفر بسته بود. خدا مى خواست تا ما يكديگر را در سرزمين مصر ببينيم. در آن زمان، يعنى‌اكتوبر 1964، ثبت نام در دانشگاه هاى مصر كار آسانى نبود. سفارت نونس، به جاى پيگيرى در پيگرد ما بود، چرا كه ما را خطرى بزرگ براى آينده ى تونس مى انگاشت و از اين رو تلاش زيادى براى‌بازگرداندن ما داشت. ما در آغاز، از دشمنى كهن بورقيبه و جمال عبدالناصر سود جسته، فشارهاى زيادى آورديم و روبه روى خانه ى جمال عبدالناصر تظاهرات كرديم و حق ثبت نام در دانشگاه گرفتيم. در دانشگاه قاهره در دانشكده ى كشاورزى به مدت سه ماه، سال تحصيلى 1964 آموزش ديدم. انگيزه ى انتخاب اين رشته، مشكلات فروانى بود كه من و هم ولايتى ها در آن شكل ابتدائى كشاورزى ديده بوديم. در كودكى آرزو مى كردم با شيوه اى آسان، دلو را از آب چاه براى آبيارى درختان و باغ هاى سبزى بيرون بكشم، زيرا مادرم با سختى فراوان كار مى كرد و مدام در پى اسبى بود كه روزانه بارها و بارها دلو را از چاه بيرون مى آورد و به درون آن مى برد. آرزو مى كردم چشم هاى آب زير زمين را منفجر كنم و بدون هيچ زحمتى از دل زمين بيرون آورم. پيشرفته كردن روستا، از آرزوهاى بزرگ من بود.
اين اوضاع دوام چندانى نداشت. ميان دورئيس جمهور مصر و تونس، آشتى برقرار شد و دولت مصر به زودى رضايت داد "فراريان" را تحويل دهد. نام هاى ما، از ليست هاى دانشگاه خط خورده بود. پليس مصر در تعقيب ما بود ما در گريز تا ما را به سفارت تونس تحويل دهد و از مفاسد و ايدئولوژى هاى شرق دور شويم! برخى از دوستان ما را دستگير و به تونس فرستاندند. آن زمان باور نمى كردم كه به دستور جمال عبدالناصر از دانشگاه اخراج شويم. او الگوى تمام عيار من بود و من كار اخراج را به برخى از كارمندان نسبت مى دادم، چراكه در نگاه من، عبدالناصر بزرگ تر از آن بود كه به چنين كارهاى كوچكى‌بپردازد و چنين جرمى مرتكب شود. مساله ى ما اين شد كه چگونه از مصر فرار كنيم، زيرا سفارت تونس بر آن بود همه ى ما را گردهم آورد و با يك پرواز به تونس بفرستد. از اين رو هر يك از ما، راهى برگزيد.
من بر آن شدم تا به آلبانى بروم. درست به خاطر ندارم كه چه چيز باعث شد به آن فكر بيافتم. نه كسى را از شهروندان آلبانى مى شناختم و نه شخص را كه به آن جا رفته باشد. شايد بدين خاطر بود كه من به گوش دادن به صداى آلبانى - كه از شهر تيران پخش مى شد - عادت كرده بودم. برخى از داستان هايم را براى بخش ادبى مى فرستادم و از راديو مى خواندند. دلبسته ى رمان بودم و خود را براى رمان نويسى و روزنامه نگار شدن آماده مى كردم. با بحرانى شدن اوضاع ما در قاهره، بر آن شدم تا به آلبانى بروم. در آژانس تهيه بليط براى آلبانى بودم كه يكى از هموطنانم را ديدم. او در مصر به تحصيل مى‌پرداخت و وقتى از اين كار من با خبر شد، با تعجب گفت: "به آن كشور نرو، كشورى بسته است." او از اوضاع بد آنجا مى گفت. دانشجوى سال آخر بود و مرا قانع كرد و از رفتن به آلبانى منصرف نمود و رويكردم را دگرگون كرد. مرا ترغيب نمود تا به سوريه بروم و اطمينان داد دوستان زيادى در آنجا به من كمك خواهند كرد كه مى توانم با آگاهى كامل در آنجا و بدون دردسر و سردرگمى درس بخوانم.
و بدين سان، قدر الهى رويكردم را دگرگون و متحول ساخت. البته اين تغييرات براى چند بار در زندگى من رخ نمود كه چه بسا خواست الهى بر آنها مترتب شده باشد.
از مصر تا سوريه؛ از كشاورزى تا فلسفه:
با تغيير مسير سفر از آلبانى به سوريه، از تحصيل در رشته ى كشاورزى به تحصيل در فلسفه پرداختم. علت را به درستى به خاطر ندارم. شايد بدين سبب بود كه بسيار از تونسى ها در آن رشته تحصيل مى‌كردند و از نام و نشانى برخوردار بودند. شايد هم به خاطر عشقى بود كه در دوره ى دبيرستان به اين درس داشته ام؛ سرسختانه به جدل مى پرداختم و با شيوخ زيتونه پيرامون مسائلى چون وجود خداوند و جهان آخرت مجادله مى كردم. گاهى آن جدل ها بسيار جدى مى شد و با خواندن برخى از نظريات فلسفى، در من شك و ابهام هايى در من جا مى گذاشت، و گاه، اين كار را به خاطر ناراحت كردن و ناتوان نمودن و به سخره گرفتن شيوخ زيتونه انجام مى دادم، زيرا نسبت به بسيارى از ايشان كينه داشتم، شايد چون من يك روستايى بودم و آنها از طبقه ى اريستوكرات شهرى. نيز چه بسا، علت اين نزاع ها، تناقض آشكار ميان ظاهر دينى ايشان با زندگى اجتماعيِ سرشار از غرب زدگي و اشرافيت آنان بود كه بر هيچ كس پوشيده نبود.
در رشته ى فلسفه ثبت نام كردم. به سان بيشتر عرب هاى تونس، با انديشه اى قومگرا و احساسى پا به سوريه نهادم؛ كسانى كه به شرق مى آمدند تا سنديت و مرجعيت معنوى و منبع الهام آنها باشد براى مقاومت در برابر جامعه اى كه حكومت مدرن و حزب دستور آن را نيازمند دامان و دايه اى به نام فرانسه كرده بود. تونس آن روزها به دو گروه تقسيم شده بود؛ بخش غرب زده كه سلطه را در دست داشت؛ و بخشى‌عرب گرا كه دلسپرده ى شرق بودند و دل هايشان براى صيانت از قوميت خود مى تپيد.
در شرق آن زمان، قوميت گرايى و ناصريسم موج مى زد كه تمام عرب ها را با نيروى فراوانى به سمت خود جدب و بسيج مى كرد، كه در واقع ساكنان اصلى و بومى آن به شمار مى آمدند و در برابر نخبگانى‌كه بنيادهاى غربى به سمت خود كشانده بود، مقاومت مى كردند. سرنوشت غربزدگان با وجود مقاومت سياسى، با اشغال گرى گره خورد. مصر عصر جمال عبدالناصر، محور جذب ساكنان اصلى شد؛ نويدهاى‌زيادى به ايشان داد كه عزت را براى مسلمانان و عرب ها به ارمغان آورد. در شمال آفريقا، ناصريسم چهره ى اسلام به خود گرفت زيرا ساكنان شمال افريقا نمى توانستند ميان اسلام و قوميت عربى‌تمايز افكنند. در مخيله ى من، بهترين و زيباترين چهره از مشرق زمين ترسيم شده بود. در اين تصوير شگفت انگيز، بايد از نقش استادانى كه از آنجا فارغ التحصيل شده بودند، غافل شد. ما را از زندگى‌پرنشاط شرق سرشار مى كردند و آرزوهاى بزرگى به ويژه در صورت تحقق آرمان هاى عبدالناصر مى دادند كه عزت عرب ها و آزادى فلسطين در گرو آن بود. ما را به صورت مستقيم و غير مستقيم براى كسب دانش در شرق ترغيب و تشويق ميكردند. ما نيز خواهان دانش هاى نويى همچون هندسه و پزشكى و كشاورزى و داروسازى و رياضيات بوديم كه در دانشگاه هاى شرق تدريس مى شد. بى گمان، مصر محور اين شيفتگى بود؛ هر چند همانند سوريه نتوانسته بود تمام علوم معاصر را عربى تدريس كند. دانشگاه هاى قاهره و بغداد و دمشق درهاى خود را به روى دانشجويان تونسى گشودند. اين كار، تا حدودى وامدار تلاش هاى دفتر مغرب عربى در قاهره بود كه پروژه ى يكپارچه سازى منطقه ى غرب عربى و پيوست دادن آن را به مشرق عربى برعهده گرفته بود. اما غربزدگان توانستند اين پروژه را به حاشيه كشانده، با نام پروژه ى آزاد سازى منطقه اى، آن را با قضايا و تحولات كشور فرانسه پيوند دهند.
از سال 1964 تا 1968، كه سرآغاز قدرتمندى حزب بعث بود، در دمشق گذشت سوريه در آن زمان هنوز پيرنگى از ليبراليزم داشت. اگرچه مجلس شورايى در كار نبود، اما مى توانستيم مظهرى از يك جامعه ى مدنى را عيان ببينيم. ميراث ليبراليزم همچنان گسترش داشت و از شوق سورى ها به يافتن آزادى آگاه بود؛ حتى كودكان سورى در راهپيمايى ها و گردهمايى هاى گسترده ى سياسى و فرهنگى شركت مى‌جستند. جامعه ى سوريه به شدت سياسى شده، حزب بعث هنوز بر كل آن سلطه نيافته بود. حزب بعث سلطه ى خود را از رأس هرم آغاز كرده بود؛ سران ارتش و پليس. اما جامعه ى مدنى يعنى‌مدارس، مساجد و دانشگاه ها و سخنرانى در اين امكان، از وجود جريان هاى مختلف ديگر خبر مى داد. جدل هاى سياسى و چالش هاى اجتماعى سرشار از نشاط و بالندگى بود. چالش هاى سياسى دانشگاه، در ميان جريان هاى دانشجويى جان و حال و هواى ديگرى داشت. يكى از مهمترين جريان هاى سياسى، قوميت گرايان بودند و آتش چالش حتا ميان خود قوميت گرايان زبانه مى كشيد؛ بين ناصريسم و حزب بعث. ناصرى هاى سورى تبار، خواهان وحدت و يكپارچگى جهان عرب بودند و شعار اساسى آنها اتحاد ميان سوريه و مصر بود؛ هر چند تا چندى پيش ناكام شده بودند.
از سوى ديگر، چالشى سهمگين ميان خيزاب سكولاريزم و جريان اسلامى در گرفته بود كه يك جريان نيرومند دانشگاهى به شمار مى آمد. در مركز دانشگاه دمشق، مسجدى با موقعيت مناسب و زيبا در ميان پارك قرار داشت كه نقش بسزايى در روشن كردن دانشجويان با انتشار نوشته ها و اعلاميه ى اسلامى داشت. نيز به درس و مناقشه همت مى گماشت و خطيب برجسته اى به نام اديب صالح داشت كه در آن زمان مجله ى معروف "حضارة الاسلام" ( تمدن اسلام) را به چاپ مى رساند. نيز استادان برجسته اى همچون دكتر سعيد رمضان البوطى، و دكتر وهبة الزحيلى در آنجا تدريس مى كردند. گفتگو و مناقشه پيرامون مسائلى چون موضوع فلسطين، مقاومت در برابر رژيم صهيونيستى و بازگرداند فلسطين فزاينده بود. اسلامگرايان، تنها راه رهايى فلسطينى را اسلام و برپايى نظام جامع اسلامى مى دانستند. ديگران با نفى اين راه، وحدت جهان عرب را ارمغان آور آزادسازى فلسطين مى انگاشتند، كه همزمان بايد ساختارهاى واپس گرا را از ميان برد و جامعه اى سوسياليستى بر پا نمود.
موضع گيرى نسبت به غرب، از محورهاى كليدى گفتگوها و مناقشات بود. سكولاريست ها، غرب و به ويژه ماركسيم غربى را نمونه ى والا و الگوى برتر مى پنداشتند كه بشر تا آن زمان توانسته بود بدين الگو رهنمون شود. از سوى ديگر، اسلام گرايان از نابسامانى هاى تمدن غربى پرده برمى داشتند و ناكامى هايش را عيان مى ساختند و مژده ى سقوط غرب مى دادند. از منظر اسلامگرايان، غرب سرمايه دار و ماركسيم، دو روى يك سكه اند و هر دو با رژيم صهيونيستى همپيمان بوده، معضلى بر سر راه انسانيت اند كه بايد با تمام قوا و منظومه ها و الگوها از آن دور شد؛ به ويژه مى بايست از چهره ى ملحد كمونيزم دورى گزيد. آنچه از آن زمان تا به امروز همچنان در ياد من مانده، حادثه ى تكانده ى جنگ 1967 ميلادى است.
مشكل عمده ى اسلامگرايان، مشروعيت جنگ زير لواى حزب بعث بود كه بيرقى سكولار و جاهلى داشت. من اما كه به تازگى با جريان اسلامى آشنا شده بودم، و به همراه من جريان هاى گسترده اى از دانشجويان، اين مسأله را يك مناظره ى بيزانسى به شمار آورديم و در يك راهپيمايى شركت جستيم كه شعار اصلى آن، حمل سلاح براى دفاع از قدس بود. خود دمشق هم مورد تهديد بود. سلطه ى وقت از شعار ما استقبال كرد و ميان ما به توزيع سلاح پرداخت كه گفته مى شد ساخت يوگسلاوى بودند و البته عملاً در برابر هواپيماهاى ميراژ اسرائيلى كه آسمان دمشق را مى شكافت و به آتش مى كشيد، كارى از پيش نمى بردند. البته ما تنها چند روز از داشتن اسلحه خرسند شديم و روح مقاومت و شجاعت در ما پديد آمد؛ به ويژه من از جمله افرادى بودم كه پذيراى درخواست سفارت تونس براى انتقال ما به بيروت نبود، چرا كه دمشق هم در خطر هجوم بود. اما به ناگاه چشم گشوديم و با واقعيتى هولناك رو به رو شديم؛ سقوط جولان، قدس، كرانه ى باخترى و سينا ما را شگفت زده كرد. به زودى اسلحه هاى ما را جمع آورى كردند و نمايندگان حزب بعث در مقر اتحاديه ى دانشجويان مغرب عربى گردهم آمده، ما را متقاعد مى كردند تا زمانى كه سازمان هاى انقلابى وجود داشته باشند، ما شكست نخورده ايم و هدف اصلى‌دشمن محقق نشده است.

كشف غرب:
ژوئن 1965، پس از پايان سال تحصيلى ، مانند ديگر دانشجويان تونسى به تركيه، بلغارستان، يوگسلاوى، اتريش، آلمان، فرانسه، بلژيك و هلند مسافرت كردم. در راه، كم كم از هم جدا مى شديم. اين مسافرت، هفت ماه به طول انجاميد؛ از ژوئن تا ژانويه ى سال بعد. حضور بر سر كلاسهاى دانشكده ى ادبيات، اجبارى نبود. هدف من از اين مسافرت، آشنايى با كشورهاى اروپايى بود. انگيزه ى سكونت در غرب داشتم؛ جهانى ناشناخته كه مى بايست با نوع زندگى در آن آشنا شوم. از اين رو از كشورى به كشور ديگرى مى رفتم و در جاى جاى اين كشورها كار مى كردم تا هزينه ى سفر فراهم شود. سه ماه در مركز تجارى آلمان راننده ى شخصى بودم كه در منطقه ى "رور" كالاهايى به مغازه ها توزيع مى كرد. فرصتى دست داد تا سخن گفت به زبان آلمانى بيازمايم كه در تونس بطور مقدماتى در مراكز فرهنگى آلمانى فرا گرفته بودم. پس از آن به فرانسه رفته، در كار كشاورزى در يك تاكستان مشغول شدم. محل بعدى كار، بلژيك بود كه به شستن ظروف غذا در رستوران ها پرداختم. در هلند، براى مدت يك ماه و نيم شاگرد يك كارگاه نجارى بودم. نه نشان و اثرى از تسامح بود و نه گشادگى نسبت به بيگانگان. اين وضعيت حتا در جايى چون هلند كه نسبت به كشورهاى ياد شده از اخلاق خوب و حتا سخاوت بيشترى برخوردار بودند، به چشم مى خورد. حتا با اينكه در مدت شش ماهه ى اقامت، يك خانواده ى آلمانى مرا در اعياد كريسمس دعوت كرده بود. شهرهايى بزرگ، كارخانه ها و جاده هاى مدرن، خيابان هايى تميز و مرتب اما در اين كلان شهرها چيزى فراتر از عشق به ثروت اندوزى و اشباع غرايز و خوارشمارى بيگانه و به حاشيه كشيدن دين و خانواده و همسايه و سايرا ارزش هاى انسانى نبود. بيشتر در خانه هايى سكنى مى‌گزيدم كه جوانانى چون مرا از جاى جاى جهان بدانجا كشانده بودند. شگفت آور بود ديدن آن همه جوان سرگسته ى تحليل رفته و بى هويت. تصوير سترگ غرب كم كم رنگ باخت و جاى آن را چهره اى گرفت كه از يك رو متضاد با چهره ى نخست اما واقعى بود. و از ديگر سو، اين چهره و نگار را پيش از تجربه در پژوهش ها و قرائت هايى كه از اسلام و غرببه چاپ مى رسيد، يافته بودم. پاره اى از كسانى كه كمر به دشمنى و چالش با غرب بسته به رويارويى با قوميت گرايان و جريان ها سكولار پرداخته بودند. مخالفان غرب، كتاب هايى همچون "انسان آن بيگانه" اثر الكسيس كارل و "سقوط تمدن" نوشته ى شپنگلر و برخى از كتاب هاى نويسندگان انگليسى مانند آثار توينبى كه به نقد تمدن غربى پرداخته، درباره ى تاريخ تمدن نگاشته بودند، مى خواندند.
اسلام گرايان، بيش از همه به خواندن چنين كتاب هايى اهتمام مى كرند كه بر فروپاشى تمدن غرب تاكيد و اصرار داشت؛ خواه ليبراليزم سرمايه دارى و خواه سوسياليست هاى ماركسيتى. اسلام گرايان اين كتاب ها را ابزار گونه براى كوبيدن بنياد جريان هاى سكولار قوميت گرا به كار مى بستند. گاه به متن كتاب هاى كمونيست هاى اشتقاق يافته از كمونيزم، مانند جيلى يوگسلاوى تبار اشاره مى كردند كه درباره ى‌آمار طلاق و بزهكارى و بيمارى هاى روانى سخن گفته، آن حقايق را به رخ مخالفان مى كشيدند. مشاهدات من در غرب و زيستن با جوانان غربى، بيشتر بر قرائت اسلامگرايان از غرب صحه مى نهاد تا بر قرائت جريان هاى قوميت گرايى كه آن زمان به آنها وابسته بودم.
رفته رفته انديشه ى شگفت زدگى از غرب افول يافت. نيز، روح قدرتمند قوميت گرايى فروكش كرد؛ به ويژه آن زمان كه ناكامى و گرفتارى فراگير 1967، معادلات و ديدگاه هاى اسلامى را تاييد نمود.

اتحاد سوسياليستى - از قومگرايى عربى به اسلام
سوريه دهه ى 60 درگير يك بحران عميق و جدى بود. اين كشور با تبعات انشقاق از مصر دست و پنجه نرم مى كرد و نزاع و گرايش هاى قومى ميان وحدت گرايان ناصريسم و جريان هاى ديگر نظير حزب بعث و ديگران به اوج خود رسيده بود. من به دليل پيشينه ناصرگرايى، به سمت اردوى وحدت گرايان كشيده شدم. همانگونه كه ذكر شد، ناصرگرايى من، عاطفى و احساسى بود. در تونس تازه استقلال يافته، شكل بارز نزاع فكرى چالش ميان عربگرايى و غربگرايى بود كه در زادگاهم، جنوب، حالت شديدترى داشت. در آن زمان، بسيار احساساتى بودم و پر از ناصريسمى كه سال 1952 شروع شد و داعيه ى‌وحدت عربى و آزادسازى فلسطين داشت. ناصريسم به لحاظ نظرى و ايدئولوژيك، به جريان عربى اسلامى غنا مى بخشيد؛ به ويژه آنكه بزرگترين كشور جهان عرب اين جريان را رهبرى مى كرد. بدين ترتيب در تونس ميان بورقيبه و عبدالناصر نزاعى جدى در گرفته بود. بورقيبه جمال عبدالناصر را به خاطر همنوايى مردم تونس با جريان عربى اسلامى، تهديدى براى خود به شمار مى آورد. رسانه هاى جمعى‌تونس به شدت ناصريسم را مورد حمله قرار مى دادند. در مقابل، رسانه هاى جمعى قوى ناصر مانند راديو صوت العرب (صداى عرب ها) به بورقيبه مى تاخت و او را به باد تمسخر مى گرفت و از او به بدى ياد مى كرد. تونسى هايى كه طرفدار جريان عربى اسلامى بودند - و آنها اكثريت جامعه و ساكنان اصلى آن را تشكيل مى دادند - در ناصريسم پناهگاهى روحى و روانى مى يافتند، چراكه به آنان قدرت و اميد مى داد. ناصرگرايى در تونس، تشكيلات و سازمانى نداشت. نيز، جريان عربى اسلامى، سازمان يافته نبود بل صرفاً جريانى فكرى و احساسى بود.
پس از آن رخدادها، همچنان به مرام ناصريسم وفادار ماندم. هرچند كه نتوانستم در مصر ادامه تحصيل دهم و مرا اخراج كردند؛ زيرا پس از چندى بورقيبه و عبدالناصر پيمان دوستى بستند. در سال 1965 بورقيبه به كشورهاى مشرقِ عربى سفر كرده، به اريحا رسيد و در خطابه اى معروف، خواستار به رسميت شناختن اسرائيل و پذيرش قطعنامه ى تقسيم فلسطين شد. كشورهاى مشرق به شدت بر او تاختند. هرچند آينده برملا ساخت كه خشم آنان دروغين و ساختگى بود؛ از اين رو كه انكار وجود رژيم اسرائيل، دغدغه ى جدى جهان عرب نبود.
وقتى به سوريه آمدم بعضى از هم دوره هاى دانشجويى تونسى را ديدم كه جذب "اتحاد سوسياليستى" شده بودند. من هم در سال دوم اقامتم در سوريه، به عضويت آن در آمدم. حزبى بود ناصرى و شاخه اى‌از اتحاد و شاخه اى از اتحاد سوسياليستى عربى كه انور السادات آن حزب را منحل كرد و "الحزب الوطنى" (حزب ملى) را جايگزين آن كرده بود. تنها يك سال در آن حزب ماندم. در آن حزب از يك قومگراى احساسى به قومگرايى متعهد و ايدئولوژيك تبديل شده، كم كم بواسطه ى سازمان هاى قومگرا، با واقعيت انديشه ى قومى آشنا شدم .
آن زمان بيش از همه، كتابهاى "ساطع الحصرى" را مطالعه مى كرديم. در نوشته هاى او خميرمايه ى عميقى نمى يافتم كه در حلقه هاى نزاع ميان جريان هاى اسلامى و جريان هاى قومى در دانشگاه به كار آيد. او متأثر از مكتب آلمان به سياقى خاص و متفاوت بود. پس از ژرفنگرى بيشتر در فلسفه و بر اثر سفرى كه به اروپا داشتم، كتاب هايى كه خواندم و جدال هاى تندى كه عليه جريان اسلامى داشتم، مبانى و اصول تفكر قومى در درونم به لرزه درآمد و مرا ياراى مقاومت و دفاع از انديشه ى قومى نبود. استدلال هاى تفكر قومى در نظرم سطحى و بى اساس شده بود. قوميت عربى چيست؟ زبان و تاريخ است، اما به راستى‌اين زبان تاب مقاومت در برابر لهجه هاى رايج قبل از اسلام را داشت تا بعدها بتواند چنين غنى، وسيع و ثابت و استوار بماند؛ بدون آنكه از حمايت قاطع قرآن برخوردار باشد؟ آيا براى تاريخ و جغرافياى جهان عرب و تمامى حقايقى كه امروزه از اين جهان مى شناسيم، بدون اسلام امكان گسترش و شناخت داشت؟ با چه منطقى مى توان با ساطع الحصرى هم صدا شد و نقش اين عامل اساسى را در پيدايى و شكل گيرى اين قوم، ثانوى دانست؟ اين مصاديق و شعارهاى چون آزادى، وحدت و سوسياليسم - كه قومگرايان داعيه دار آن هستند - به چه معناست؟ چه تفاوتى ميان ناصريسم و حزب بعث وجود دارد؟ تفاوت ميان آن ها اگر مربوط به هوادارى از اين يا آن رهبر نباشد، در حد جابجايى اين شعارها باقى مى ماند. اين يك مى گويد: آزادى، وحدت، سوسياليسم و ديگرى جار مى زند: سوسياليسم، آزادى، وحدت! بدون آنكه محتواى واقعى، مبناى فلسفى و يا استراتژى هاى عملى سازى اين ايده ها مشخص شود. و به همين دليل است كه اين مقولات به ندرت ميان ما عرب ها يافت مى شد. عامل ديگرى نيز باعث سستى تفكر قومى من شد: رابطه ى اين تفكر با دين. من هيچوقت به يك ملحد تبديل نشدم؛ بلكه عليرغم شك و حيرت گاه و بيگاه، همواره مؤمنى بودم كه برخى از مناسك دينى را به جا مى آورد. به علت تربيت مغربى احساس نمى كردم و به هيچ وجه در خاطرم نمى گذشت كه عربيت چيزى غير از اسلام باشد. اما حضورم درون جريان قومى اين حقيقت را آشكار كرد كه در اينجا موضعى بر خلاف دين اتخاذ شده است. در اينجا پروژه ى جدا سازى دين از هر گونه فعاليت حزبى عيان بود. شوك عميقى به من وارد شد آن دم كه دريافتم آرزوى همنوايى عربيت و قوميت، فريبى بيش نبوده است. يعنى عربيتى كه ما در شمال آفريقا مى شناسيم و منافاتى با اسلام ندارد، همان عربيتى نيست كه حزب بر مبناى آن تأسيس شده بود؛ همان حزبى كه به آن پيوستم تا در راه تحقق آرمان آن مبارزه كنم. عربيتى بود منفصل از روح خويش، بلكه در ستيز با خود. كالايى وارداتى از ميراث غرب در قرن نوزدهم. اين ايده، دستاورد تجارب جوامع ديگرى بود و لبريز از مسائل و معضلات فرهنگى آن جوامع، با تحولاتى متفاوت كه بيش از همه بر گرفته از تاريخ و فرهنگ جوامع ديگرى چون فرانسه و آلمان بود.
درون حزب به موضوع رابطه ى قوميت و عربيت با اسلام كشيده شدم. هر بار مسئولى مى آمد و با من بحث مى كرد، خواستار مشخص شدن جايگاه اسلام در حزب ونگاه حزب به اسلام بودم. به اين نتيجه رسيدم كه اسلام هيچ ربط و رابطه اى با حزب ندارد. از سوى ديگر، تمايل شديدى به ماندن در حزب داشتم. به دنبال چيزى بودم كه براى خود بهانه سازم و وجدان دينى ام را بتوانم راضى كنم كه وجودم در حزب منافاتى با دين و تضادى با اصل ايمان ندارد. پرسيدم: آيا ايمان داشتن به خدا - براساس هر دينى كه باشد - از اصول بنيادين فرهنگ حزب به شمار مى آيد؟ جواب اما، نفى چنين شرطى بود؛ بدين معنا كه اعضاى حزب مى توانند هر دينى كه بخواهند، اختيار كنند و يا اصولا به هيچ دينى تعلق نداشته باشند. در آن لحظه مطمئن شدم كه تا آن زمان فريب خورده ام. واژگان زيبا و فريبنده اى چون عربيت بكار رفته بود تا ما را از دينمان دور سازند. ايده هاى ما از محتوايى كه دوست مى داشتيم و به آن معتقد بوديم، تهى بود و جاى مفاهيم بومى و دينى ما را نقيض آن، يعنى فلسفه ى سكولار غرب گرفته بود. جدا شدن از حزب برايم آسان شد و دريافتم تا كنون فريب خورده ام. گمان مى بردم با پيوستن به حزب به عربيتى كه با آن بزرگ شده بودم، خدمت خواهم كرد اما به عيان مى ديديم كه حزب، حتا اين عربيت را ردّ و با آن دشمنى مى كرد. دريغا، من در دام عربيتى گرفتار شده ام كه مردم شمال آفريقا هيچ رابطه اى با آن ندارند. از قديم تا به حال برآنم كه حتا حزب اسلامى مى تواند هم ميهنانى را در برگيرد كه به لحاظ عقيده مسلمان نبوده، اما دست كم پروژه ى تمدن اسلامى را قبول دارند؛ چراكه اسلام، روح اين امت و عامل تكوين آن، بوجود آورنده ى شكوه و جلال و موجب بيدارى و پيروزى آن است. حال چگونه مى توان همه ى اين ها را ناديده انگاشت و به عاملى ثانويه تبديل نمود؛ درست همانگونه كه در كتاب هاى مقدس قوميگرايانى نظير ساطع الحصرى آمده است! البته برخى ديگر از كتاب ها و نويسندگاه، نگاه منفى ترى‌داشته، با اسلام دشمنى آشكارى ابراز مى كردند. اين نگاه و ديدگاه را بويژه مى توان در مرحله ى قوميت ماركسيستى كردن قوميتگرايى مشاهده نمود. در آن مقطع با مجموعه اى از جوانان حقيقت جوى‌سورى ، بحث و گفتگو مى كرديم. گروهى از دانشجويان بوديم كه عضويت در جريان قومى، آن ها به گرد هم آورده بود. بحث و جدل هاى طولانى و گسترده ى ما پيرامون واقعيت هاى جهان عرب و شيوه هاى برون رفت، ما را به سمت شك و ترديد در ايدئولوژى قومى كشاند. در راستاى جستجوى جايگزين با پاره اى از جريان ها اسلامى موجود در عرصه ى آن زمان و سامان، مانند اخوان المسلمين، گروه شيخ ناصرالدين الالبانى و برخى از روحانيانى كه فعاليت هايى در دمشق داشتند؛ مانند زنده ياد شيخ حبنكه و بعضى از اعضاى حزب التحرير ملاقات هايى داشتيم. درهاى زيادى را جهت آشنايى با اسلام كوبيديم . در پى درى بوديم كه از آن وارد اسلام شويم . اخوان السلمين ، آن زمان تنها حلقه اى از گروه هايى بود كه ما با آن ها گفتگو مى كرديم.
دست آخر، در مورد فساد شيوه هاى قوميت گرا كاملاً اطمينان خاطر يافتم و اينكه عربيت مشرق جهان عرب، غير از عربيتى است كه در كشورم مى شناختم. همچنين اطمينان خاطر يافتم اسلام بديلى است براى عربيت؛ آن را دربرمى گيرد، ارجمند مى سازد و از عربيت فراتر و گسترده تر است. درعين حال متوجه شدم اسلامى كه با آن بزرگ شده بودم، اسلام صحيحى نيست؛ اسلامى است سنّتى، بدوى و آميزه اى ست از ميراث عصر انحطاط. نگرشى كلى به هستى و برنامه اى كامل براى زندگى ندارد. ديانتى سنتى و فردى است و تنها به درد جهان پس از مرگ مى خورد. بنابراين، خود را تا آن زمان يك مسلمان واقعى به حساب نياوردم. حال كه دريافتم اسلامى كه داشته ام نااسلام بوده، مشتى سنّت و عادت وآيين است و هيچ روش و منش و نسبتى با تمدن جهانى و نظام زندگى ندارد، مى بايست اسلام واقعى‌را مى يافتم و به دامانش مى شتافتم.

شب تحول آفرين
شب پانزدهم ژوئن 1966 نقطه ى عطفى در زندگى ام بود. آن شب، كاسه ى صبرم لبرز شد و لحظه ى نهايى فرا رسيد. دانستم كه به حول و قوه ى الهى، بايد از دنيايى خارج و به دنياى ديگرى وارد شوم. آرى! در آن شب مسلمان شدم. در آنِ واحد، دو چيز را همان زمان از خود راندم؛ قومگرايى سكولار و اسلام سنتى. به دين اسلام مشرف شدم. اسلام اصيلى كه آن را از منبع اصلى آن، "وحى" برگرفته بودم؛ نه آن اسلام ساخته و پرداخته ى تاريخ و سنت ها. آن شب، بارانى از ايمان و عشق و شادى و شگفتى بر قلبم باريدن گرفت. خود را نذر اين دين كردم. اتحاد سوسياليستى را در سال سوم اقامتم در سوريه ترك كرده، وارد جريان اسلامگرا شدم. البته به لحاظ عقيده و زندگى و سرنوشت و به دور از هر گونه وابستگى تشكيلاتى و حزبى. بدين سان، ناصريسم را در اوج آن، يعنى پيش از شكست آن در سال 1967 ترك گفته بودم.
بعد از آنكه در سوريه به اسلام مشرف شدم، به هيچ فعاليت عملى در اين خصوص دست نزدم. وارد هيچ حزب و دسته اى نشدم و به ارشاد نپرداختم. فعاليتم محدود مى شد به خواندن و فهميدن بيشتر كتاب هايى كه آن اواخر، در زمينه ى انديشه اسلامى نگاشته مى شد. در سال هاى 1968 و 1966، كه در سوريه ساكن بودم و پس از آن كه مجدداً با اسلام آشنا شدم، در سطح فعاليت نظرى مانده، با ژرف نگرى به مطالعات فلسفى پرداختم. در آن دوره، كتاب هاى اقبال، مودودى، سيد قطب، محمد قطب، البنّا، السباعى، مالك بن نبى و الندوى را خواندم. در كنار آنها، درس هايى در زمينه ى حديث، تفسير و فقه آموختم. آنچه تاكنون در مورد پيوستنم به اخوان المسلمين در سوريه گفته شده، صحت ندارد. البته بعضى از گروه ها و از جمله اخوان از من دعوت كردند، اما عذر خواستم. نه به دليل تصور خاصى در مورد آنان، بلكه به خاطر عدم استقرارم در سوريه، رغبتى به عضويت در هيچ دسته و گروهى نداشتم. شايد اگر در آنجا، وضعيت ثابت و پايدارى داشتم، به عضويت اخوان المسلمين درمى آمدم. بالاخره مى بايست به كشورم بازمى گشتم و نمى دانستم كدام حزب و جريان اسلامى در آنجا فعاليت مى كند. مناسب نمى ديدم كه با يك تعهد حزبى و تشكيلاتى وارد كشورم شوم، بلكه مى خواستم با يك بينش فكرى محض، وارد تونس شده، تا بتوانم تشكيلات مناسب فكر و عقيده ام را پيدا كرده، به عضويت آن در آيم. البته عليرغم نپذيرفتن عضويت هيچ حزب و گروهى، در سوريه با همه گروه ها آشنايى پيدا كردم: اخوان، حزب التحرير، صوفيه و سلفى ها. با آنكه در جلسات درس مشايخ بسيارى حاضر شدم، اما بيش از همه، درس محدث بزرگ شيخ ناصرالدين البانى رحمة الله عليه، توجهم را جلب كرد. در حلقات درس اين شيخ، يك سال ماندم و از علم سرشار او در حوزه ى علوم حديث و زدودن اسلام از خرافات بهره گرفتم. نيز، در حكم ديباچه اى بود براى آشنايى با انديشه ى ابن تيميه و ابن القيم. اين مسأله، جزء ثابت ساختار فكرى ام شد. در بدو امر، سلفى گرى را پذيرفتم اما بعد از بازگشت به ميهن و به محك تجربه، كم كم از اين فكر متعصب، سطحى نگر و جزئى نگر فاصله گرفتم. سلفى گرى به واسطه ى اين صفات نمى تواند رويكردى كلان نگر پيدا كرده، تا مناسب محيط ما شود. محيطمان داراى ميراث سنتى، مالكى، اشعرى و صوفى گرى بود. در كنار اين ها، فرهنگى وجود دارد با ريشه هاى عميق در مدرنيته. فضاى فكرى‌جامعه، به دور از خرافه گرايى و مجادلات كلامى و لفظى است كه با رويكردهاى نوين بحث علمى، به مطالعه ى آثار اسلامى مى پردازد.

از شرق به غرب؛ از سوريه به فرانسه
بعد از پايان يافتن تحصيلم در سوريه، در تابستان سال 1968 بلافاصله جهت ادامه ى تحصيل در مقاطع عالى در رشته فلسفه، راهى فرانسه شدم. چند ماهى از شورش دانشجويى مى گذشت كه در 3/5/1968 شكل گرفته بود. به تونس نرفتم، مبادا حكومت مانع خروج مجددم شود؛ زيرا من برخلاف خواست آنها، از كشور به سمت مشرق عربى رفته بودم؛ حال آنكه حكومت پس از استقلال به غرب جهان گرايش داشت.
در پاريس، با چشم اندازهايى از زندگى دانشجويان شمال آفريقا؛ به ويژه با جنبه هاى فكرى و اجتماعى ايشان، آشنا شدم. براى آشنايى با جنبه هاى فكرى، به كافه هاى محل تجتمع دانشجويان در خيابان سن ميشل واقع در محله ى لاتينى ها - كه بعد ها به خيابان دانشجويان معروف شد - و به ويژه رستورانى مشهور متعلق به دانشجويان شمال آفريقا و در پلاك 51 همان خيابان، رفت و آمد مى كردم. آنجا بحث هايى‌روشنفكرانه و سياسى ميان طيف هاى مختلف دانشجويى درمى گرفت. آن زمان در حوزه ى دانشجويى، رويكردى اسلامگرا وجود نداشت. دانشجويان تونسى يا وابسته به يكى از مشارب ماركسيست بودند، يا ناسيوناليست قومگراى بعثى و يا ناصريست. فقط رويكرد اسلامى در اين ميان غريب و بى كس بود. من در بسيارى از مباحثات، جلسات و سمينارها حاضر مى شدم؛ بويژه پيرامون مسأله ى فلسطين كه آن زمان به به شكلى همه جانبه در پاريس مطرح بود. جنبش چپ، در صدر مخالفان رژيم بورقيبه و از حاميان اصلى انقلاب عليه استعمار بود. از جمله آن سمينارها، سخنرانى "وانسن مونتوى"، تاريخ نگار فرانسوى، در تالار دوستى در حمايت از مسأله ى فلسطين بود.
جريان دانشجويى عموماً در دست جريان چپ و انديشه ى آن بود. من تنها از طريق نشريه ى كم انتشار la Nation با انديشه ى راست جزم انديش، آشنا شدم. به دليل حاميت اين نشريه از مسأله ى‌فلسطين و مبارزه با صهيونيست ها، اشتراك آن را داشتم. يك بار نيز به همراه يكى از دوستان نزديك، به نام استاد "حميدة النيفر" به ملاقات مدير مسئول نشريه در منزل وى رفتيم. وقتى مخالف او را نسبت به مسأله ى استقلال الجزاير شنيديم، كاملاً شوكه شديم. اين اولين و آخرين ديدار با او بود. پس از بحث و جدل هاى فراوان و طولانى، در سال 1959 هسته ى كوچكى از دانشجويان تونسى تشكيل شد. در بين اين حلقه، استاد حميدة النيفر بود كه دوران تحصيل در سوريه را قبل از من تمام كرده بود. وى ابتدا ناصرى بود. قبل از من به فرانسه آمد و در همانجا شك و ترديد هايش نسبت به رويكرد قومى آغاز شد. در پايان به رويكرد اسلامى گراييد؛ هرچند تنها پس از بازگشت به تونس بود كه به حوزه ى فعاليت عملى در اين زمينه پرداخت. از جمله افراد اين هسته ى اوليه، "احمد المناعى" است كه در مقاطع عالى‌تحصيل مى كرد. وى در سال 1995 كتاب معروفى در مورد "بن على" منتشر كرد. از ديگر اعضا، دانشجويى بود كه كشاورزى مى خواند. دانشجوى ديگرى به نام برادر "حسن القضبان" كه در رشته ى‌فلسفه تحصيل مى كرد. در كل، 5 دانشجوى تونسى بوديم. بين ما رابطه اى صميمانه و دوستانه بود. بعضى نماز خواندن را از همان زمان شروع كردند. افراد ديگرى نخست ايده هاى اسلامى را پذيرفتند و بعدها نسبت به آن التزام عملى پيدا كردند. به موازات اين عرصه، رابطه ى من با مسجد به عنوان عرصه ى تبليغ و ارشاد، روزافزون مى شد. اين عرصه، به دور از بحث هاى جدلى و كشمكش هاى فكرى و عقيدتى، پناهگاه و استراحتگاه روح من بود.
گفتگوهايم با دانشجويان - به ويژه تونسى ها - پيرامون شكست آن زمان عرب ها در ژوئن 1967، انقلاب دانشجويى 1968 و اوضاع تونس بود. بعد از شكست ناصريسم، پايه هاى تفكر قومى به لرزه درآمد. كم كم در ذهن افرادى كه گرايش هاى قومى داشتند، پرسش هاى فراوانى پيرامون صحت و اعتبار رويكرد قومگرا پديدار گشت. گروهى به رويكرد اسلامى گرايش يافتند. برخى ديگر، بعدها آن را پذيرفتند. جدايى من از جريان قوميت گراى سكولار و پيوستن به جريان اسلامى پيش از شكست 1967 بود. ما در جريان سلامى آن زمان، نشانه هاى اين شكست
را آشكارا مى ديديم؛ حال آنكه دوستان قوميت گراى ما در همان زمان، بر شن هاى سواحل تلاويو، در كنار دختران يهودى، در ييلاق به سر مى بردند.
مشكلات اجتماعى در سختى زندگى دانشجويان و بويژه آنها كه بورسيه نبودند و مانند من خانواده اى تهيدست داشتند، نمود داشت. اين ها حتا براى فراهم آوردن شرايط اوليه زندگى، متحمل سختى ها و رنج هاى بسيارى مى شدند. اكثر آنان نگهبان شبانه ى مسافرخانه ها و كارخانه ها بودند. اين شغل تناسب بيشترى با زندگى دانشجويى داشت؛ زيرا دانشجويان مى توانستند در حين نگهبانى، دروس خود را نيز مرور كنند. اگر محل نگهبانى هم مناسب بود، مى توانستند ساعتى بخوابند. ديگر آنكه اين شغل، نياز به نيروى بدنى نداشت. من حتا اين شانس را نداشتم كه شغل نگهبانى پيدا كنم؛ هر چند به شدت مايل به اين كار بودم. بنابراين شغل هاى متعددى را از سرگذراندم؛ مانند نظافتچى و پخش كردن آگهى هاى تبليغاتى مؤسسات. اين شغل، مستلزم گردش در محله هاى زيادى بود. مى بايست بروشورهاى تبليغاتى را داخل صندوق هاى پستى و منازل افراد مى انداختيم. اين كار را اكثر اوقات در شرايط باران شديد يا سوز سرما انجام مى داديم. كفشم سوراخ بود، آب وارد آن مى شد و انگشت پاهايم يخ مى زد. مدير توزيع، يك فرانسوى بدبخت و بيچاره بود كه ابايى نداشت به ما دستور دهد بعضى از بروشورهاى تبليغاتى را توزيع كنيم و بقيه را پاره كرده، درون رود سن بياندازيم. اين امر باعث ناراحتى و عذاب وجدانم مى شد.
مسألهى خوابگاه، از جمله مشكلاتى بود كه با آن مواجه شدم. در پاريس، بين اقامتگاه هاى مختلفى جابه جا مى شدم. خوابگاه هاى دانشجويى مخصوص بورسيه ها بود. وضع به حدى بود كه گاه ساعت ها در سرماى زمستان و تا نيمه شب بر در خوابگاهى منتظر مى شدم تا دانشجويى پناهم دهد. غذا، معضل ديگرى بود چراكه به شدت مقيد به حلال و حرام شرعى بودم. آن زمان به راحتى امروز نبود. فضاى لا اباليگرى جنسى نيز مزيد بر علت شده بود. دانشجويى بودم در عنفوان جوانى و بحران ها و فشارهاى آن. همانطور كه در يادداشت هاى آن دوره آورده ام، خود را همچون قلعه اى تصور مى كردم كه بادهاى‌مخالف از بيرون و درون سعى در براندازى آن داشتند. آن يكسال كه در پاريس طى كردم، سخت ترين سال زندگى ام بود. امتحان بسيار سختى بود. شديدا نگران هبوط و سقوط بودم. يك لغزش، كافى بود تا آرزوى تبليغ و هدايت ديگران را برباد دهد. خدا را شكر به حول و قوه ى الهى توانستم از آن امتحان سخت سرافراز بيرون آيم.

از يك روشنفكر دينى به يك مبلغ دينى
در پاريس، شيوه ى زندگى غربى نتوانست تأثير عمده اى بر انديشه و رفتارم بگذارد. شايد تقدير چنين بود كه آنجا با گروهى مبلغ آشنا شوم. اين جماعت، نه تنها مرا از گزند طوفان درامان داشت، كه به رشد و تكوينم ابعاد ويژه اى افزود. جماعت تبليغ به دست گروه كوچكى از پاكستانى ها كه در سال 1968 به پاريس آمده بودند، تأسيس شد. هسته ى اوليه ى آن را گروهى از كارگران مغربى و گروهى پاكستانى تشكيل مى داد. منزل كوچك تاجرى جزايرى به نام سى عبدالقادر در خيابان belle ville در محله اى بسيار فقير، به عنوان دارالتبليغ انتخاب شد. آنجا، نخسين تجربه ى من در زمينه ى تبليغ و ارشاد بود. از آنجا كه اكثريت اعضاى گروه را كارگران تشكيل مى داد، مرا به عنوان امام جماعت خود انتخاب كردند؛ هرچند به لحاظ ارشاد كم تجربه بودم. آنجا به مساجد و خيابان ها، به محل مسكونى كارگران و حتا ميكده هايشان جهت دعوت به اسلام مى رفتيم؛ اسلامى ساده كه پيرامون جوانب آرامش بخش روحى نظير نماز جماعت، ذكر، تلاوت قران، برادرى، احسان به مسلمانان، مهربانى با خطاكاران و مساعدت مشفقانه جهت روى آورى به توبه تمركز مى يافت. چه بسا افراد غرق گناه و مستى كه مبلغان مهربانانه با آنان رفتار مى كردند و آنان در مقابل دشنام مى دادند، مستى مى كردند. اما مبلغان همچنان مى ماندند و تحمل مى كردند. بعضى از آن افراد خاطى، پاك شده، به مبلغان بزرگى مبدل مى شدند. مرا جلو مى انداختند بنا بر اين من سخنگوى جماعت بودم. تجربه ى جالبى بود. با تمام وجودم طبقه ى محروم كارگران مغربى را لمس كردم و با آنان در محلات فقيرشان زندگى كردم. اولين تجربه ى تبليغى من در بين آنان شكل گرفت. در آنجا پيشنيه ى فقيرانه روستايى ام، ميراث فكريم از تجربه چپ ناصرى و اسلام ساده و مردمى، يكجا جمع شده بود. در آن محله ها؛ بل ويل، درانسى و نانتير بود كه سواد اسلامى من از برج عاج فلسفى خويش به سطح دغدغه ها و رنج هاى اين قشر له شده و دور از وطن افتاده، پايين آمد. كم كم، فن خطابه را ياد مى گرفتم. از استاد فلسفه به روشنفكر دينى و سپس مبلغ دينى تبديل شده بودم. فرايند تحولم بدست جماعت تبليغ بواسطه ى سادگى و تواضع آنان و تكيه بر جنبه ى روحى اسلام و پيروى از سنن رخ داد. اين جنبه، تأثيرى بر درونم گداشت كه همچنان همراه و ملازم شخصيت من است؛ حتا وقتى به تونس بازگشتم، با انديشه ى سياسى اسلامى اخوان، مودودى و فلسفى آمدم، اما درعين حال، تجربه ى عملى‌ارشاد و تبليغ رهاورد سفرم بود. درواقع، غير از شيوه ى تبليغ، هيچ شيوه ى عملى فعاليت اسلامى با خود نياوردم. به همين دليل همين تجربه، در شيوه ى عملى مجموعه ى ما در تونس منعكس شد. تقريباً سه سال به همان شيوه ى جماعت تبليغ وفادار مانديم. در مسجد، براى حفظ آياتى از قرآن كريم و احاديث پيامبر(ص) گردهم مى آمديم. سپس به مساجد مختلف رفته، مردم خيابان هاى اطراف را موعظه مى كرديم و به نماز و بردبارى ترغيب مى نموديم؛ البته همه ى اين ها، بدور از تأثيرات سياسى بود. اما حكومت به زودى مانع كار ما شد؛ اين امر باعث شد در اين شيوه ى ساده و كاملا آشكار و بى‌پرده، تجديد نظر كرده، نهايتا آن را مناسب شرايط موجود ندانيم. چراكه شيوه اى باز بود و هيچ پنهانكارى در آن وجود نداشت. چنين شيوه اى شايد مناسب عرصه هاى باز فعاليت غرب يا جوامعى نظير هند و پاكستان باشد، اما با شرايط كشورى كه توسط نظام حزب واحد سكولار و كاملا فردى اداره مى شد، مناسبت نداشت. وضعيتمان را با شرايط سازگار كرديم؛ به طورى كه شامل فعاليت هاى علنى آگاهى بخشى‌به توده ها و ايجاد تشكيلات سرى مى شد. بدين ترتيب به شيوه ى اخوان و تجربه ى آنان نيازمند شديم.

ملك حمزه ابوبكر يا مسجد پاريس
دوره ى اقامتم در پاريس، تجربه اى تلخ و غربتى واقعى بود؛ زيرا اسلام آن زمان كاملا غريب بود. اقليتى مسلمان موجود بود. تنها يك مسجد يعنى همان مسجد مركزى پاريس بود كه از دهه ى 20 ميلادى‌تأسيس شده، در حكم پاداش ده ها هزار سربازى از شمال آفريقا بود كه در آزاد سازى فرانسه از اشغال آلمان شركت فعالانه اى داشتند. جزآن كه آن مكان، تنها مسجد تحت سلطه ى مردى جزايرى‌الاصل به نام حمزه ابوبكر بود. اين مرد از ديدگاه وطن خواهان جزايرى ، فردى خائن بشمار مى آمد؛ چراكه نماينده كشور مغرب در جمعيت ملى فرانسه طى اشغال الجزاير از سوى آن كشور بود.
برآن بودم فعاليتى در مسجد سروسامان دهم اما او مانعم شد. يارانى داشت - نوكرانى از كشور مغرب - هر كه را مى گفت، به باد كتك مى گرفتند. شايعه شده بود زير زمين مسجد مخفيگاهى داشت و مخالفانش را آنجا شكنجه مى داد. بى خود من هم احتمال ضرب و شتم وجود داشت؛ زيرا عضو شوراى مركزى انجمن اسلامى دانشجويان بودم. اين انجمن، از گروه هاى محدودى از دانشجويان دانشگاه تشكيل مى شد و مقر آن همان مسجد بود. رئيس انجمن، دانشجويى ايرانى بود. من از طريق او با انديشه ى بازرگان و انديشه ى امام خمينى (ره) آشنا شدم. من به برادر ايرانى، آقاى فخرى، در زمينه ى‌ترجمه سخنرانى هاى آيت الله خمينى از زبان فرانسه به زبان عربى كمك مى كردم. در آن زمان، چيزى در مورد آيت الله خمينى نمى دانستم تا اينكه انقلاب او آغاز شد و من او را در پاريس در زمستان 1979 در نوفل لوشاتو ملاقات كردم. جالب توجه است كه دانشجوى ايرانى كه به رياست انجمن دانشجويان مسلمان انتخاب كرده بوديم، تنها ايرانى موجود در جمع ما بود. او شديدا ًمقيد به اسلام براساس مذهب جعفرى بود. هيچ كس نسبت به شيعه بودنش اعتراض نداشت و هيچ بحث و جدلى در اين زمينه مطرح نشده بود. مذهب او مانع انتخاب شدن وى به سمت رياست انجمنى كه همه اعضايش سنى بودند، نشد. ديندارى و شايستگى اين فرد، ملاك انتخاب بود. اما امروزه كسى مى تواند چنين چيزى را در يك هيأت سنى يا بالعكس متصور شود؟ آيا فردى سنى مذهب مى تواند رئيس انجمنى شود كه اعضايش شيعه اند؟ چه برسر مسلمانان آمده؟ چرا در بعضى از جوانب، سير نزولى داشته اند؟ جهان به سمت گشودگى مى رود و آنان بيشتر در لاك خويش فرومى روند. جهان به سمت وحدت پيش مى رود و آنان رو به سوى جدايى دارند! به سمت تعصب و افراط گرايى، حال آنكه دينشان منبع و حامى انعطاف پذيرى و رحمت است.
ديرى نپاييد كه حمزه ابوبكر ما را از مسجد بيرون كرد. در محله لاتينى ها مكان كوچكى را جهت استقرار انجمن - كه دبير كل آن بودم - كرايه كرديم. شنبه شب ها جلسه ى سخنرانى داشتيم. تعدادى از دانشجويان - در حدود 15 دانشجو - حاضر مى شدند. علامه دكتر محمد حميدالله هر شنبه مى آمد و مطالبى به مدت 15 تا 20 دقيقه پيرامون موضوعات اسلامى بيان مى كرد. ايشان هنوز در قيد حيات هستند. خداوند عمر او را پربركت گرداند. حال نود و چند سال دارد؛ بدون شك علامه از بزرگان علماى اسلام در عصر كنونى است، البته اگر بزرگترين آن ها نباشد. معانى قرآن را به زبان فرانسه ترجمه كرد. از مهمترين تأليفاتش كتابى است در سيره رسول الله (ص) به زبان فرانسه و در دو جزء . مهمترين مرجع من در درس هاى سيره نبوى، كتاب پيامبر اسلام (Le prophet de L'Islam ) بود. نيز، كتاب هاى فراوان ديگرى دارد كه مهمترينشان؛ اسناد سياسى و ادارى عهد پيامبر و كتاب درآمدى به اسلام (introduction a l'Islam ) است.
آن يكسال، به رغم كوتاه بودن مدت، سرشار از تجربه و علم آموزى بود. طى آن سال، به طور عملى در زمينه ى اسلامى فعاليت كردم و با طبقات پايين جامعه ى فرانسوى يعنى كارگران فراموش شده ى‌نواحى‌حاشيه اى و فقرزده ى آن شهر ارتباط برقرار كردم. در بيشتر اوقات آن سال، با اين اقشار حشرونشر داشتم. بعضى از خويشان و همميهنانم در بين آنان بودند. هروقت دلم مى گرفت و پناهى نمى يافتم، نزد دوستان كارگرم مى رفتم. تخت ها كوچك بود. روى هر تخت، دو نفر مى خوابيدند؛ آن هم در اتاقى كه 20 كارگر را در خود جاى مى داد. در زاويه اى ديگر از زندگى ام درون هسته اى از دانشجويان مسلمان بعضى ايرانى و برخى ديگر از جوامع شرقى جهان عرب، با ديگر دانشجويان پيرامون موضوعات فرهنگى و سياسى عمومى بحث مى كرديم. وقت باقى مانده را صرف خواندن درس دانشگاهى مى‌كرديم كه كمترين سهم را داشت. به دانشگاه مى رفتم و رساله ام را پيرامون "تربيت" با راهنمايى استادى به نام "سندراس" آماده مى كردم. موضوع رساله ام شيوه هاى تربيتى در قرآن بود. اين موضوع مسلتزم وجود دو استاد راهنما بود؛ استادى متخصص در امر تربيت و استاد متخصص ديگرى در علوم اسلامى. گام هاى اوليه را در زمينه تهيه ى رساله آغاز كردم.

بازگشت به تونس
اما بعد از يكسال و اندى برادر بزرگترم حاج مختار رحمة الله عليه به فرانسه آمد. شنيده بود كه به همراه جماعت ارشاد و تبليغ در محلات كارگرى رفت و آمد مى كنم. بعضى از اين كارگران از روستاهاى‌جنوبى‌بود، موضوع را به خانواده ام منتقل كرده بودند. براى همه، مايه يشگفتى شده بودم. فرزند جوان خانواده با افكارى مدرن، كشور را ترك كرده، انتظار مى رفت كه مدرن تر بازگردد. اما خبر مى‌رسد به شيخى آواره تبديل شده. مى ترسيدند مبادا ديوانه شده باشم. براى همين قضيه، فرزند ارشد خانواده را براى نجاتم فرستاده بودند! آن زمان مردم رفتارهاى اسلامى را ابلهانه مى دانستند. ديدن جوانى روشنفكر كه در سرزمينى آزاد و بى قيد به همه چيز پشت پا زده، مقيد به تعاليم اسلام شده، نهايتاً سر از مبلغى و ارشاد در آورده، مايه ى شگفتى، استهزاء و شك كردن به سلامت عقلى او بود. شايد به نسبت زيادى مجنون و ابله شده باشد و تا دير نشده مى بايست معالجه مى شد. برادرم با خبر بيمارشدن مادر آمده بود. 5 سال بود از مادرم دور شده بودم . برادرم وضعيت را بحرانى جلوه داد؛ تنها به اين هدف كه مرا از سر به هوايى بر حسب باور آن دوره، دور سازد. درواقع من داشتم آماده مى شدم كه به سمت و سوى ديگرى بروم. جماعت تبليغ از هر كسى كه به آنها مى پيوست مى خواستند مدت 4 ماه در پاكستان بماند. اگر شخص روشنفكر بود و به او عالم مى گفتند نيازمند 7 ماه زندگى در پاكستان بود تا در چهارچوب كامل جماعت قرار گيرد. درست زمانى كه خود را براى سفر به آنجا آماده مى كردم، يكباره برادرم ظاهر شد و بار ديگر مسير زندگى مرا تغيير داد. نخستين بار اين مسأله در مصر رخ داد؛ آن زمان كه آماده ى سفر به آلبانى بودم و با فردى ديدارى داشتم و نظر و سفر مرا به سوى سوريه تغيير داد؛ وَاليه يرجعُ الأمرُ كلُّه.
بر اين بودم كه چند ماهى نزد مادر رفته و برگردم. به همين خاطر وسايل را در پاريس گذاشته، با خود نبردم. بازگشتم از راه اندلس (اسپانيا) بود از شهر قرطبه عبور كرده، مسجد جامع آن را زيارت كردم. اثر روحى شگرفى بر من داشت. متأثر شدم و به تلخى گريستم. برادرم هر چند مقيد به مذهب نبود - وى حافظ قرآن بود اما به واسطه ى ى فضاى سكولار دهه ى50 و 60 نماز را ترك كرده بود - وقتى مسجد قرطبه را مشاهده كرد او نيز به شدت گريست. پس از آن لحظه ها و اشك ها به آغوش نماز بازگشت و تا زنده بود آن را ترك نكرد. خاطرم هست وقتى آمدم در محراب نماز بخوانم، كشيشى آمد تا مانع شود. به شدت عصبانى شدم. آماده بودم با او درگير شوم، رهايم كرد. من هم در مسجد اذان گفته، در محراب به اداى فريضه ى نماز پرداختم.
بعد از آن به الجزاير رسيدم. آنجا مالك بن نبى را ديدار كردم. آرزوى ملاقاتش را داشتم؛ زيرا به برخوردارى از عقلانيت و بينش جامعه شناختى و تاريخى شهره بود. چيزهايى كه از او خوانده بودم، مرا مشتاق ديدار كرده بود. ملاقات با او، تأثير ژرفى بر من نهاد. نيز، بر مجموعه ى ما كه بعدها شكل گرفت. پس از آن طى سال هاى متوالى، سه بار به ديدار او رفتم. براى حضور در سمينارهاى انديشه ى اسلامى، و در اصل براى شنيدن سلسله سخنرانى هاى مالك بن نبى كه در منزلش منعقد مى كرد. اين مراودات، تأثير عمده اى بر جريان اسلامگراى تونس داشت. شايد اثر آن به مراتب بيش از جريان اسلامى الجزاير باشد كه عموماً متمايل به تأثيرپذيرى از مشرق بود. به ياد دارم در يكى از جلسات يكى از شاگردان از او پرسيد: آيا الجزاير كه اكنون به استقلال دست يافته، نظام آموزش عالى دارد و دانشگاه اميرعبدالقادر را تأسيس كرده، ممكن است جايگاه فرهنگى تونس در منطقه را به خود اختصاص دهد و نقش آن كشور را كم رنگ سازد؟ استاد با فراست پاسخ داد: اينگونه نيست كه مراكز درخشان فرهنگى در تاريخ تمدن، يك شبه نيست و نابود شوند. چقدر اين پاسخ براى ما تشويق كننده بود!

اقامت گزيدن ناگهانى
به وطن بازگشتم. تجربه ى سوسياليسم در حال احتضار بود. غربگرايى به اوج خود رسيده بود. روشنفكران سكولار سوسياليسم را پروژه ى بى بازگشت ارزيابى كردند. بعد از ديدار با خانواده در جنوب، براى اولين بار در راه برگشت به پاريس به زيتونه رفتم. البته پيش از آن برادرانم به شيوه ى جديد من در نقد آشكار اوضاع يمان آوردند كه خطرى متوجه من و خانواده نمى شود. از نظر آنان بهتر بود از همان راهى كه آمده بودم، به همان جا بازگردم. زيرل به درد اين وطن نمى خوردم و اين سرزمين نيز مناسب من نيست. با اين شكل و شمايل هم زنى پيدا نمى شد كه حاضر به ازدواج با من باشد. بنابراين به پايتخت سفر كردم. در كمال تعجب شيخى را ديدم كه معدودى جوان و تعدادى افراد مسن دور او را گرفته بودند. در بين آنان جوانى توجه مرا به خود جلب مى كرد. در او چيز خاصى مى يافتم. با هم آشنا شديم و او مرا به جماعت تبليغ، كه يكسال پيش، پاكستانى ها ايجاد كرده بودند، رهنمون ساخت. اين جماعت گروهى پنج نفره بود و به كار ارشاد و هدايت اهتمام داشت. در ميان آن پنج عضو، جوان معممى بود به نام شيخ عبدالفتاح مورو؛ دانشجويى بود از دانشكده ى حقوق. آشنايى من با آن هسته و شيخ جوان، جوانه ى اميد را دوباره در درونم زنده كرد. در اين ميان آن همه بى بندوبارى، هنوز ساحلى براى خير و نيكى‌وجود داشت. عضو آنها شدم. قرار گذاشتيم هفته اى يكروز جمع شويم و مردم را به حضور در مساجد و آموزش نماز فراخوانيم. ديگر در فكر بازگشت به پاريس نبودم. تكليف اساسى ام را پيگيرى‌فعاليت مى دانستم. به زودى تدريس فلسفه در مقطع پيش دانشگاهى را پيشه ى كردم. اين حوزه، خود بستر مناسب ديگرى شد براى ترويج اسلام.

استاد و ناقد فلسفه
فلسفه را به دانش آموزان پيش دانشگاهى تدريس مى كردم. فلسفه در اين مقطع، اهميت فوق العاده اى داشت؛ بطوريكه نمره ى آن ضريب 6 داشت. تمام رشته هاى ادبيات در طول هفته، 7 ساعت فلسفه را به خود اختصاص مى داد. روش انتخاب شده، بر كليت فلسفه غربى بنا نشده بود؛ بلكه تنها جزيى از آن، يعنى فلسفه ماترياليستى: ماركسيسم، داروينيسم اجتماعى، اگزيستانسياليسم، ساختارگرايى، آراى فرويد و دوركهايم را دربرمى گرفت. آن شيوه، توسط بازرس فلسفه، استاد "الكرايس" پايه گذارى شده بود. وى، يك ماركسيست تمام عيار بود با برخى از ماركسيست هاى فرانسوى همكارى داشت. درس فلسفه، آخرين گذرگاهى بود كه دانش آموزان، پيش از ورود به دانشگاه بايد از آن مى گذشتند تا به مبارزى ماركسيست بديل شوند. در همه ى ارزشهاى دينى و تاريخى اسلامى تشكيك كنند، نيز، منكر تمام مطلق ها - البته به جز مطلق هاى مادى شود. شيفته ى انقلاب ها و الگوهاى غربى گردند، نسبت به اسلام و تاريخ آن بدبين و در نهايت اسلام را به ريشخند گرفته، ملحد و مرتد شده، و به دشمنى دين اسلام كمر همّت بندند.
آن زمان مقاله اى نوشتم كه زبانزد خاص و عام شد. معتبرترين روزنامه ى تونسى آن را منتشر كرد. بعئها در چند كتاب، به آن مقاله ارجاع مى دادند.
مقاله تحت عنوان "آموزش فلسفه و نسل گمشده" بود. در آن متد فلسفى موجود را مسئول گمراهى آن نسل در تونس برشمردم. انتقادات كوبنده اى را متوجه اين متد كرده، جايگزينى براى آن مطرح ساختم. احساس مى كردم انديشه ى اسلامى مى بايست از طريق نقد عميق فلسفه ى موجود در ميان جوانان جايى براى خود بازكند. اين وظيفه را در حين تدريس در مدرسه يا از طريق جلسات سخنرانى كه در بيرون آن منعقد مى كردم، انجام مى دادم. همچنين در طول سال هاى دهه ى هفتاد، اين كار را از طريق نوشتن مقالات و برگزارى سخنرانى در مدارس و دانشكده ها پيگيرى مى كردم. مساجد كه جاى خود را داشتند و نيازى به ذكر نيست. اين فعاليت اساسى من و همفكرانم در حوزه ى اصلاح وطن بود.
تفكر ماركيستى سيطره ى كاملى بر فرهنگ، ادبيات و ساير علوم انسانى از جمله مطالعات فلسفى داشت. بنابراين مى بايست فلسفه ى ماديگرا نقد مى شد. نيز، فلسفه ى تاريخ آن گونه كه هگل تاسيس و ماركس آنرا مادى گرا كرده بود. همچنين نقد فلسفه ى ديالكتيك پيرامون طبيعت، تاريخ و جامعه؛ يعنى تضاد طبقاتى و نقد فرويديسم كه رفتار بشرى را از خلال اميال جنسى سركوب شده تبيين مى كرد. نقد اگزيستانسياليسم سارتر كه انسان را مقياس همه ى اشياء قرار داده، نگاهى پوچگرا به هستى داشت. نقد مبانى و اصول جامعه شناختى آن گونه كه دوركهايم تعيين كرده، در نهايت باعث الغاى مسئوليت فردى مى‌شود؛ حال آنكه اسلام براساس آن و پاداش و جزا در دنيا و آخرت، رفتار بشرى را پايه گذارى مى كند.
نقد همه ى اين موارد مى بايست با همان ابزارهاى علمى و عقلى صورت مى گرفت تا راه براى اعتباريابى مجدد متون اسلامى هموار شود. ديدگاه اسلامى نمى توانست قلب آدميان را تسخير كند؛ مگر با زدودن مطلقگرايى ها و مطلق ها: مطلق جنسى، مطلق اقتصادى و ديگر ابزار هاى تحليلى تفكر غربى. اين مطلق ها، راه را بر مرجعيت اساسى وحى بسته بود. مرجعيتى باز، نه آنگونه كه بعضى از اسلامگريان افراطى‌عنوان كرده اند: نسخه اى آماده و حاوى پاسخ هاى نهايى تمامى پرسش هاى مطرح شده!
گاه كه نوشته هاى متفكرانى را مى خوانم كه سعى داشتند تفسيرى از اسلام و بيدارى اسلامى بيابند، با كمال تعجب مى ديدم كه در همان چارچوب تحليل ماركسيستى وامانده اند، هر چند ماركيست نباشند، يا تبيين آنها مبتنى بر جامعه شناسى دينى غربى يا تحليل فرويد از پديده تدين باشد. تمام اين ها، به علت چنبر زدن فلسفه ى ماديگرا و تبعات نظرى آن بر تاروپود ساير حوزه هاى علوم انسانى است. شگفت آنكه غرب با ماركسيسم به مثابه نظامى سياسى سرجنگ دارد، اما مقولات تحليلى مطلق نگر آنرا در سطح فكرى بكار مى برد. اين همان چيزى است كه ماركس را يك غربى واقعى مى كند؛ او به راستى از همه ى‌غربى ها، غربى تر است و بيش از هر فرد غربى ديگر، محوريت و مركزيت اروپا را در اين تفكر به نمايش مى گذارد. ماركسيسم در واقع حاصل جمع تفكر غربى و نمايانگر اوج سكولاريسم است. از اينجاست كه نقد ماركيسم گريزناپذير مى نمايد.
اين نقد ها البته مانند هر نقد ديگرى در مراحل ابتدايى و شكل اوليه، به حالتى كاملاً راديكال و مبتنى بر دوگانگى همه يا هيچ بود. در مراحل بعدى، اعتدال بيشترى يافت. ديگر مساله ى تاثير عامل اقتصادى بر رفتار بشرى را رد نمى كرديم. در مقابل، بر مساله ى عدالت اجتماعى، مبارزه اسلام با فقر و طرفدارى اسلام از "مستضعفين" به تعبير قرآنى و همان گونه كه بزرگترين انقلابى قرن بيستم، يعنى امام خمينى (ره) آنرا برملا ساخت، تاكيد مى كرديم. بنابراين ماركسيسم بعد از آن كه از ريشه زده شد، دوباره از آن اعاده ى حيثيت شد؛ البته به عنوان يكى از عوامل تبيين و نه به مثابه ارزش مطلق يا جزم. همينطور مفهوم ناخودآگاه فرويد و محتواى جنسى آن دوباره اعتبار يافت؛ از اين رهگذر كه عوامل جنسى بر رفتار انسان اثر مى گذارد، بلكه بيش از اين، اسلام برخلاف اديان ديگر، اهميت فراوانى به مسائل جنسى داده، وقتى‌سخن از ازدواج باشد، اين مقوله را در سطح عبادت مطرح مى كند.
نتيجه ى رويكرد نقادانه، ردّ اين اصول به مثابه قوانين مطلق، و علت واحده و پذيرش بعضى از دستاورد هاى آنها در زمينه س عوامل تاثير گذار بر رفتار انسانى و تاريخ بشرى است. در زندگى عمومى انسان ها، عوامل تاثير گذارى وجود دارد كه نمى توان منكر شد؛ مانند عوامل جنسى، اقتصادى و اجتماعى. دين فطرى اسلام نمى تواند به آنها اذعان نداشته باشد. دين، بهترين شرايط را براى ارضاى آنها فراهم آورده، انسانيت انسان را بارور مى سازد و او را به اوج و تعالى مى رساند تا در پرتگاه حيوانيت سقوط نكند. در اينجا، مهم ترين وجهى كه جريان اسلامگراى تونس به انديشه ى اسلامى معاصر افزوده، مشخص مى‌شود؛ تحول و انتقال از جايگاه نقد مطلق فلسفه ى غربى - كه تمامى وجوه اين تفكر را باطل مى داند و هيچ جنبه درست و حقيقى در آن نمى بيند - به جايگاه و مرحله ى رد نسبى يا تعامل واقع بينانه با آن. اين ويزگى، باعث فراهم آمدن بستر گفت وگو، تعاون و درك متقابل جريان اسلامى و جريان هاى سكولار، اعم از ليبرال و چپ مى شود. نيز، دفاع از آزادى، نهاد هاى جامعه مدنى و استقلال اتحاديه ها ذا به همراه دارد. جريان اسلامى با انديشه ى غربى و خود غرب نه از اين زاويه نقد منفى، بلكه از زاويه ى رد و نقد ايجابى و مثبت رفتار مى كرد. اين جريان، بعد از آنكه ايدئولوژهاى ياد شده را به مثابه يك امرمطلق رد كرد، همهنگام آنها را بخطر دربرداشتن بخشى از حقيقت و ابزار هاى تحليل مفيد مانند: مساله ى آزادى، دموكراسى، حقوق بشر، حقوق كارگران و حقوق زنان پذيرفت. بنابراين يك ايده را نبايد فقط بخاطر اينكه بر مرجعيت فاسدى همچون الحاد بنا شده، رد كنيم. يا به خاطر آنكه نسبيت و بى قيدى ملازم آن بوده، مردود شماريم. بايد معيار صحيحى براى ارزيابى امور داشته باشيم.
بايد اعتراف كرد كه در بسيارى از مواقع، انديشه ى اسلامى، موضعى انفعالى نسبت به انديشه ى غربى داشته است. اگر متفكران سكولار عرب، ايسم هاى غربى را مطلق پنداشته اند و اگر ماركيست ها، ماركس را سخنگوى حقيقت مى دانستند، بعضى از اسلامگرايان تلاش كرده اند هر آنچه از غرب آمده را يكجا و بطور كامل رد كنند. به گمان من، منطق اسلام به وضوح در آيه ى هفتم سوره ى مائده نمايان است: "ولا يجرمنكم شن‌آن قوم على ألّا تعدلوا، أعدلوا هو أقرب للتقوى واتقو الله، ان الله خبير بما تعلمون". از لوازم عدل، نگاه بيطرفانه و عينى به همه ى چيزهايى است كه عرضه مى شود؛ داشتن رويكرد ايجابى به دستاوردهاى بشرى. درست همانطور كه ابن رشد و ديگران با انديشه ى يونانى رفتار كردند. هر مطلب حقى كه در آن يافتند و با اسلام سازگارى داشت، پذيرفتند و باطلش را رد كردند.
در سال 1984 از دانشكده ى شريعت (دين) تونس مدرك كارشناسى ارشد پژوهشگرى دريافت كردم. موضوع پايان نامه ام "قضا و قدر در انديشه ى ابن تيميه" بود. بعد از آن، آماده ى رساله ى دكترى، درباره ى موضوع آزادى هاى عمومى در حكومت اسلامى شدم. اين موضوع، خواب را از چشمانم ربود و مرا بر بستر بيمارى انداخت. گرفتارى به طول كشيد و فرصت دفاع از رساله را پيدا نكردم. بعد از آن متوجه شدم كه اين موضوع مورد نياز عرصه ى اسلامى است؛ بنابراين مناسب ديدم كه آن را در قالب كتابى بدور از القاب و عناوين منتشر سازم، تا اين افكار كه فضاى موجود مطرح كردنش را مى طلبيد و ضرورى مى‌ساخت، بيش از اين معطل چاپ و انتشار نماند.

نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 295  صفحه : 2
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست