1 - نظريه اجتماعى و اجتماع، دو بعد از زندگى اجتماعى انسانهاست، اينكه چگونه اجتماع تبديل به نظريه اجتماعى مىشود، يا چگونه اجتماع، نظريه اجتماعى خود را توليد مىكند و يا اينكه چگونه اجتماع خود را باز توليد تئوريك مىكند، واسطهاى را مىطلبد آن چارچوب، يا فلسفه است يا عرفان يا حكمت (بحثى كه در شمارههاى قبلى گذشت)
حكمت به عنوان يك چارچوب كلان، كمك مىكند كه اجتماع، خودش را تبديل به يك نظريه كند و لذا حكمت در حكم مشربى است كه با آب آن نظريهها بارور و بالنده مىشوند.
2 - تاريخ و جغرافيا دو بعد اجتماع هستند، كه خودشان را در نظريه اجتماعى نشان مىدهند. تاريخ در نظريههاى متفاوت زمانى و در طول زندگى بشرى خودش را متجلى ساخته، همان گونه كه جغرافياى بشرى خودش را ظاهر كرده است، كه مىتوان به آن جغرافياى تفكر بشرى، يا جغرافياى تاريخى بشر نام داد.
حكمت نيز در همين چارچوب بازى مىكند و نقش واسطه براى نظريه پردازى اجتماعى را ايفا خواهد كرد. (هر چند فلسفه و عرفان نيز به دنبال همين نقش بودهاند، مثل غرب و شرق در جغرافياى تاريخى خود).
3 - زمانه (تاريخ و جغرافيا) را فناورى مىسازد؛ پس با فناورى است كه زمان و مكان، تعريف مىشوند. و رسانه به عنوان فناورى ارتباطى، پيشترين تاثير را در ساختن زمانه دارد؛ پس فهم رسانهاى تاريخ و جغرافيا مىتواند ما را به تاريخ نظريههاى اجتماعى، راهنمايى كند، كه چگونه توليد شدهاند و چگونه تطور و تحول يافتهاند و حكمت، فلسفه و عرفان نيز داراى قابليت اين گونه مطالعات هستند تا بتوان به جغرافياى تاريخى انديشههاى بشرى و نظريههاى اجتماعى مبتنى بر آن رسيد.
4 - حكمت خود يك مقوله ارتباطى است؛ يعنى حكمت بر عكس فلسفه و عرفان، يك چارچوب ارتباطى است؛ چرا كه فلسفه براساس جامعه بنا مىشود و عرفان براساس خرد خود را بنا مىكند، ولى حكمت براساس جماعت و اجتماع خود را بنا مىكند؛ يعنى آنچه هويت اين حكمت را تشكيل مىدهد، جماعت و اجتماع محورى است نه فرد و نه جامعه، و جماعت و اجتماع خود را براساس سنت بنا مىكنند و متن سنت نيز فرهنگ را تشكيل مىدهد و فرهنگ بدون پويايى، وجود ندارد و سازوكار پويايى فرهنگ ارتباطات است.
5 - حكمت داراى شاكله نظريهاى اجتماعى؛ اجتماعى - سنت - فرهنگ - ارتباطات مىباشد و اين شاكله براساس يك نوع انسانشناسى بنا مىشود و آن، زندگى محورى است كه براساس معنا، بنا مىشود؛ چرا كه زندگى؛ يعنى پويايى و پويايى بدون مقصد معنا ندارد و نيهيليسم و هيچ انگارى كارى جز توقف ندارد (كافى است به افكار خيام و نيچه توجه شود) چرا كه جهتى وجود ندارد كه حركتى صورت گيرد و همه جهتها نيز، فرقى با هيچ جهتها ندارد؛ چرا كه جهت بايد محدود باشد تا بتواند حركتى را جهت دهد و آن را به وجود آورد.
6 - با توجه به شاكله نظريهاى حكمت، بايستى حكمت را يك منطق ميان فرهنگى، ناميد؛ زيرا به دنبال يك نوع منطقى است كه بتواند ميان فرهنگ و افراد آن حوزههاى فرهنگى، تعامل شكل دهد(خذالحكمه ممن اتاك بها انظر الى ما قال و لاتنظر الى من قال) يعنى با توجه به رسانه در تاريخ و جغرافيا، مىتوان بر حكمتهاى موجود در فرهنگهاى جهان رسيد؛ چرا كه فرايند ارتباطات ميان فرهنگى در هر فرهنگى وجود داشته و فرهنگها با ارتباطات ميان فرهنگى تنفس مىكردهاند و پويايى خود را رقم مىزدهاند. و گرنه فرهنگ بدون پويايى، يك فرهنگ مرده است و فرهنگ بدون ارتباطات ميان فرهنگى، ديگر فرهنگ نيست.
7 - پس هر فرهنگى، داراى حكمتى است؛ چرا كه هر فرهنگى داراى ارتباطات ميان فرهنگى است و منطق ميان فرهنگى، همان حكمت است؛ پس بايستى حكمتهاى موجود در هر فرهنگ استخراج شود و مردمشناسى به دنبال استخراج حكمت در هر فرهنگ است، كه گاهى از آن به عقلانيتهاى موجود در هر فرهنگ ياد مىشود و يا عقلانيت فرهنگى اينكه هر فرهنگى عقلانيت خاص خود را دارد و در نهايت، همه عقلانيتهاى موجود در فرهنگ، تبديل به عقلانيت ميان فرهنگى مىشود، كه در سياستهاى فرهنگى لحاظ مىشود.
8 - هر فرهنگى براى معيشت انسانها ترسيم شده است؛ يعنى انسانها براى اينكه بتوانند غرايز خودشان را ارضاء كنند، احتياج به نرمافزار دارند؛ يعنى فرهنگ نرمافزار ارضاى غرايز انسانى است كه هم امكان ارضاى فيزيكى مىدهد و هم امكان ارضاى مشروع و قبول يافتگى غرايز را نيز فرهنگ مىدهد و همين نوع ارضاى غرايز، عقلانيت موجود در فرهنگ را تشكيل مىدهد، ولى در هر فرهنگى يك نوع نرمافزار خاص ارضاع وجود دارد؛ پس عقلانيت نيز متفاوت خواهد بود و عقلانيت ما داراى تشابه و تفاوت مىباشد، كه در ارتباطات ميان فرهنگى بومى تاثير مىگذارند و عقلانيتها متحول مىشوند.
9 - حكمت و عقلانيت، كه مبناى ارضاى غرايز واقع مىشوند و در فرهنگ ما تجلى پيدا مىكنند، در ارتباط با قراردادهاى موجود در فرهنگ مىباشند؛ يعنى نظام حقوقى، هنجارى و قانونى در هر فرهنگ، كه به دنبال نظاممند سازى ارضاى غرايز انسانى است، داراى تاثير و تاثرپذيرى از فرهنگهاى ديگر است؛ پس نظام حقوقى و قانونى و هنجارى نيز يك نظام ميان فرهنگى است كه مىتواند در حكمتهاى موجود در فرهنگها نقش بسيار زيادى بازى كند كه با همين فقههاى موجود در اديان نيز يك فقه ميان فرهنگى ترسيم مىشود (فقه امضايى) و شايد به همين دليل است كه حكمت در ادباى عرب به فقه ترجمه شده است. (ترجمه سيوطى درباره قرآن)
10 - فقه، به عنوان حكمت و عقلانيت ارضاى مشروع غرايز انسانى، خود امرى ميان فرهنگى است؛ چرا كه زندگى جز با پويايى معنا ندارد و پويايى جز با ارتباطات ميان فرهنگى به انجام نمىرسد؛ پس فقه به عنوان يك حكمت كه متاثر از زندگى روزمره است و جز با فساد و افساد مخالف نيست و قراردادهاى غير فاسدانه را امضاء مىكند؛ پس خود را در يك پهنه جهانى و ميان فرهنگى مطرح مىكند و اين گونه، عرف حاكم بر جوامع را محترم مىشناسد و راه را براى اصلاح فرهنگ و عقلانيت حاكم بر آنها، در يك ارتباطات ميان فرهنگى با عنوان امر به معروف و نهى از منكر، ترسيم مىنمايد.
11 - اين فقه و حقوق ميان فرهنگى بر يك اصل كلامى بنا مىشود، كه تفاوت و تشابه عقلانيت فرهنگى نيز از آن منشعب مىشود فطرت را مىتوان عقل ميان فرهنگى ناميد، يعنى عقل فطرى همان عقل حاكم در فقه و حقوق مىباشد، كه حكمت را ترسيم مىكند و عقل فطرى، عقلى است كه حكمت يا منطق ميان فرهنگى را شكل مىدهد (برعكس عقل ارسطويى يا كانتى و.... كه منطق صورى، منطق رياضى، كه منطق فرميك است) پس منطق ميان فرهنگى و عقل ميان فرهنگى است كه عقلانيت ميان فرهنگى و يا حكمت را شكل مىدهد، كه امروزه در آلمان از آن به فلسفه ميان فرهنگى ترسيم مىشود.
12 - در حوزه نظريه اجتماعى جهان امروز، در امريكا سعى به نزديك كردن فقه ميان فرهنگى، يا حقوق ميان فرهنگى كردهاند و نام آن را حقوق جهانى بشر نام نهادند. سعى كردهاند كه آن را حقوق فطرى ترسيم كنند، كه براساس عقل فطرى ترسيم شده است؛ چرا كه آنها علوم اجتماعى خود را براساس مردمشناسى بنا كردند، كه عقلانيت ميان فرهنگى را ترسيم مىكرد و علت، آن بود كه در امريكا نيز اقوام غير سفيد پوست؛ مثل سياهان، سرخپوستها، چينىها و... وجود داشتند كه آن را با شهود موجود در شعور عمومى (commonsense) تركيب كردند، كه به عبارت ديگر همان فطرت است و براساس همان، مردم سالارى جهانى را ترسيم مىكنند، ولى مشكل آنها اين است كه فرقى ميان مردم و انسانها نمىگذارند.