در آغاز اين گفتوشنود، دربارهي «فلسفه شدن» كه در ديدگاهها و آثار فكري مرحوم سيد منيرالدين هاشمي مكرراً از آن سخن به ميان آمده است، توضيحاتي ارائه فرمائيد.
«فلسفهي شدن» را به دو صورت ميتوانيم تعريف كنيم - همانطور كه تعريف اشياء به دو گونه است - 1. تعريف به آثار؛ يعني كارآمدي اشياء را مدنظر قرار ميدهيم، كه تعريف رايج همين تعريف است؛ 2. تعريف به مُقوّمات و اركان، ما متغيرهاي اشياء، عوامل و نسبتي كه بين اين عوامل برقرار است را تعريف ميكنيم؛ يعني معادلهي شيء و تغييرش را بيان ميكنيم.
در باب فلسفهي شدن نيز اين دو راه وجود دارد: 1. ما بگوييم كه آثار اين فلسفه چيست و فلسفهي شدن چه كاري را انجام ميدهد و اگر فلسفهي شدن اسلامي تحقق پيدا كند، چه كارآمدي، محصول و نتايجي دارد؛ 2. بگوييم مُقوّمات و اركان اين فلسفه چيست.
hگر بخواهيم فلسفهي شدن را به لحاظ آثارش تعريف كنيم، اجمالش اين است كه ما در بررسي اشياء و در تحليل جهان سه گونه تحليل و سه گونه فلسفه داريم:
1. فلسفهاي وجود دارد كه چرايي اشياء را بر اساس عليّت، تحليل ميكند. مثلا توضيح ميدهد كه چرا عالم محقق شده و آيا اين نظام خلقتي كه ما ميبينيم استقلال دارد، يا اين كه وابسته به غير است؟ اگر وابسته به غير است، خلقت چگونه محقق شده و اگر مستقل است بايد چراهاي اين عالم را تحليل كنند. بنابراين چرايي عالم و پديدههايي كه در اطراف ما هستند همه پاسخ فلسفي دارند.
2. فلسفهي چيستي است، بعد از اينكه چرايي اشياء مشخص شد، از روي چيستي اشياء آن را تعريف ميكنيم، تغاير آنها را ميبينيم و براساس اين تغاير، تعاريف مختلفي از اشيا ارايه ميدهيم. مثلاً فلسفه در نگاه «اصالت ماهيتي» بر پايهي طبقه بندي ماهيت و چيستي اشيا توضيح داده ميشود كه «موجود» يا واجب است، يا ممكن. ممكن يا جوهر است، يا عرض و بعد تقسيم بنديهايي براي اعراض و جوهر بيان ميشود.
بر اساس اين تقسيم بنديها نظام ممكنات طبقهبندي ميشوند و بر همين اساس چيستي اشيا توضيح داده ميشود.
3. غير از دو فلسفهاي كه بيان شد، فلسفهي ديگري ميخواهيم كه چگونگي اشيا را توضيح دهد؛ يعني تغييري كه در اشيا و عوامل حاكم برآن اتفاق ميافتد، بتواند نسبت بين عوامل، با چگونگي تحقق تغيير را توضيح دهد. البته در حوزهي فلسفه به اين مطلب به صورت نظري و انتظاري پرداخته شده است؛ يعني بحث «حركت» در فلسفه وجود دارد، ولي به صورت نظري. البته به نظر ميرسد كه اگر بخواهيم حركت را بر پايه و اساس متغيرها و عواملش و نسبت بين اين متغيرها را توضيح دهيم ـ و حركت را در حد اوليهي دستگاه فلسفي خودمان ببريم و حد اوليهي دستگاه بتواند بر پايهي تغيير و بر پايهي حركت عالم را تعريف كند ـ اين كار انجام نشده است.
در فلسفهي شدن، ما بايد بتوانيم فلسفهاي را ارايه كنيم كه بتواند مكانيزم تغيير، حركت و تكامل را تعريف كرده و توضيح دهد كه تكامل چگونه اتفاق ميافتد، نه اينكه به صورت نظري تحليل كند كه ما يك جنبهي قوه داريم و يك جنبهي فعليت و بعد حركت را بر پايهي قوه و فعل توضيح بدهد. بلكه بايد بتواند مكانيزم تحقق حركت را قاعدهمند كند، به گونهاي كه وقتي سراغ كثرات عيني ميآيد، بتواند معادلهي تغيير و تكامل را در مورد عينيت ارايه كند. به طوري كه اين فلسفه بتواند هنگامي كه به سراغ عينيت ميآيد منتهي شود به اينكه «حركت را در عينيت» و «تكامل را در عينيت و عواملش» و «نسبت بين اين عوامل» را تحليل كند و از اين طريق عينيت را كنترل و هدايت نمايد. به نظر ما چنين فلسفهاي فلسفهي شدن است كه نميخواهد بودن اشيا، چرايي و چيستي اشيا را توضيح دهد، بلكه ميخواهد شدن، تغييرات و تكامل اشيا را تحليل نمايد.
ظاهرا فلسفه شدن، در فلسفههاي پراگمانيستي مطرح بوده و هست، فلسفه شدن اسلامي چه تمايزات و تفاوتهايي با آن پيدا ميكند؟
چون ما فلسفهي شدن اسلامي نداريم در كنترل عينيت به فلسفههاي ديگران تكيه ميكنيم و اين تكيه كردن، هماهنگي عيني را بر پايهي همان مباني فلسفي انجام ميدهد و چون مباني فلسفي آنها مباني حسي است ـ يعني چه فلسفهي عمل و چه فلسفههاي عملگرا به صورت شرقي و يا غربي آن، چه فلسفههاي مدرن، يا نو مدرنيسم ـ هيچ كدام بر مباني اسلام تكيه ندارند طبيعتا مباني هماهنگ سازي عيني، مبناي ايجاد تناسبات عيني و عدالت اقتصادي، فرهنگي و سياسي نيز تحت همان تعاريف قرار ميگيرند. درست است كه هماهنگي انجام ميگيرد، ولي اين هماهنگي در تعارض با ارزشهاي شماست و به فرسايش ارزشها منجر ميشود. بنابراين فلسفهي شدن اسلامي أ فلسفهاي است كه ميتواند شدن را بر پايهي معارف اسلامي تعريف كند و طبيعي است كه چنين چيزي ابزار هدايت تكامل تمدن است، اما نه تمدن مادي، بلكه تمدن دين محور؛ جامعهي ما به يك تشتت و دو پايگي كاملا آشكار مبتلا است؛ زيرا از يك سو ميخواهيم بر مبناي علم، جامعه را اداره بكينم و مديريت علمي را پذيرفتيم و از سوي ديگر ميخواهيم بر مبناي دين، آموزهها و ارزشهاي ديني جامعه را بازسازي كنيم. لذا ميبينيد كه يك نوع تعارض دايمي بين اين دو در جامعه وجود دارد و اين تعارض به خاطر اين است كه يك هماهنگي بين تفكر ديني و تفكرهاي راهبردي وجود ندارد. آن بر يك مبنا است و اين بر مبناي ديگري است، اگر چه انديشههاي راهبردي غربي ميتواند يك نوع هماهنگي ايجاد كند، اما اين هماهنگي بر پايهي معارف ديني نيست، لذا به طور قهري اين آموزههاي ديني يكي از عناطر ناهماهنگ با اين مجموعهي هماهنگ غربي هستند، به طوري كه از ديدِ كارشناسان تنها مانع تحقق توسعهي پايدار و هماهنگ در جامعهي اسلامي دخالت ارزشهاي اسلامي در امر توسعه است. شما به هر ميزاني كه بتوانيد نفي اين ارزشها را در عرصهي حيات اجتماعي داشته باشيد به توفيق از ديدگاه آنها دست يافتهايد و از منظر آنها كاملاً حرف درستي است. در واقع دست يافتن غرب به اين توسعه، از منظر نفي قدسيت؛ يعني سكولاريسم است.
فلسفهي شدن غربي، با فلسفههاي عملگرايي غربي يك هماهنگي نسبي در عرصهي تفكر اجتماعي ايجاد ميكنند. اگر شما عرصههاي مختلف علوم و فرهنگ را مشاهده كنيد، ميبينيد كه آنها را هماهنگ كردهاند. گرايشهاي مختلف شان را در حوزهي علم؛ از علوم پايه گرفته تا علوم تجربي و علوم انساني برخلاف اينكه بعضيها گمان ميكنند اينها يك دانشهاي مجزا از يكديگر هستند و در هر حوزه با يك رويّه كار ميكنند ـ در عين اينكه اين كثرت وجود دارد، ـ يك نوع هماهنگي و انسجام نيز وجود دارد.لذا شما ميتوانيد از منظر هر يك از علوم، علم ديگر را باز بيني كنيد، درست مثل هماهنگياي كه بين مسايل رياضي در يك دستگاه رياضي وجود دارد. مثلاً شما در هندسهي اُقليدُسي ميتوانيد از ناحيهي هر يك از مسايل و معادلهها به معادلات ديگر دست بيابيد و با نقد هريك از مسايل هندسهي اقليدسي، كل دستگاه، مورد نقد قرار ميگيرد. همهي اين بخاطر اين است كه اين تعاريف بر يك پايه هماهنگ ميشوند. گرچه همهي اينها مسايل مختلف هندسي هستند، اما در همهي اين قواعد، يك مبنا وجود دارد و با يك تعريف از خط و نقطه دستگاه هندسيتان آغاز ميشود. لذا شما اگر در هر يك از اين عرصهها چالشي ايجاد كنيد، اين مشكل به حد اوليهي دستگاه و از آنجا به كل دستگاه سرايت ميكند. اين مطلب به معناي هماهنگي كل مفاهيم و تعاريفي است كه در دستگاه هندسهي اقليدسي ديدهي ميشود. در عين كثرتي كه دارد، كاملاً هماهنگ است و همديگر را تاييد و معاضد همديگرند؛ يعني نه تعاريف متعارفند و نه تعاريف متباين، بلكه تعاريف متعاضدند، دقيقا همان فرمولي كه براي محاسبهي سطح و مساحت، در دايره به كار ميبريد، كمك و مؤيّد براي مساحت مثلث است. اينطور نيست كه دو تعريف جدا از هم باشند، البته تمام عرصههاي مختلف علوم در غرب به همين صورت است؛ يعني بر اساس يك منطق و روش، و بر اساس يك فلسفهاي كه اين روش مبتني بر آن است تلاش ميشود تا فلسفهي تحليلي عرصههاي مختلف فرهنگ با تمام تنوع و كثرتي كه دارند بينشان هماهنگي ايجاد شود. اصولاً علوم پايه نقشش همين است، زيرا علوم پايه، علومي است كه در همهي عرصهها جاري است. مثلا فلسفهي فيزيك در طب جاري است و در روانشناسي نيز جريان دارد و روانشناسي حسّي به فلسفهي فيزيك تكيه دارد؛ يعني قواعد عامِ حركتِ ساده در روانشناسي نيز به كار گرفته ميشود.
امّا اگر ما نتوانستيم فلسفهاي داشته باشيم و تعريف كنيم كه بتواند تغيير را در عينيت و در عرصههاي مختلف به صورت عيني، نه انتظاري بشناسد و نسبت بين اينها را تعريف كند و اينها را هماهنگ كند، طبيعي است هماهنگ سازي اركان عينيت براي ما فراهم نخواهد شد.
فلسفه شدن چه نتايج و پيامدهايي را در حوزههاي نظر و عمل ايجاد خواهد كرد؟
فلسفهي شدن اسلامي ميتواند تفكر، انديشه و رهآوردهاي انديشه را - يعني فرهنگ اجتماعي - در عرصههاي مختلف هماهنگ كند. هم چنين اين فلسفه ميتواند در حوزهي منطقها مبناي هماهنگ سازي منطقها باشد، در حوزهي اطلاعات تخصصي ميتواند مبناي هماهنگ سازي اطلاعات تخصصي شود و نيز در حوزهي فرهنگ عمومي ميتواند فرهنگ عمومي را در عرصههاي مختلف هماهنگ كند.
هم اينك جامعهي ما فرهنگ عمومي مبتلا به يك تعارض است، از يك سو ارزشهاي ديني در آن وجود دارد و از سوي ديگر معادلات عيني فلسفههاي حسّي پذيرفته شده است اين در جامعهي ما يك نوع تشتت رواني و تعارض رواني ايجاد ميكند. آن چيزي را كه به عنوان كاربرد قبول ميكنند و كارآمديش را ميپذيرند، جامعه را به سمتي ميبرد، و ارزشهايي كه ميپذيرند جامعه را به سمتي ديگر سوق ميدهد و اين در جامعه تعارض رواني ايجاد ميكند كه الان وجود دارد؛ يعني در جامعهي ما هم علم محترم است و هم آموزههاي ديني و اين در واقع نوعي تعارض در مقام عمل ايجاد ميكند. ممكن است در ذهن، ما بگوييم اين ارزشها محترم است، علم نيز محترم است، ولي وقتي اين علم در مقام عمل جامعه را به سمت ديگري ميبرد، تعارض بين اينها در جامعه اتفاق ميافتد.
بنابراين ما بر پايهي فلسفهي شدن اسلامي است كه ميتوانيم منطقها، فهمهاي تخصصي و فرهنگ عمومي را هماهنگ كنيم و اين مبناي هماهنگ سازي عمل اجتماعي است. اما منطقها در چه حوزههايي؟ در تمدنهايي كه مبتني بر دين نيستند و نميخواهند برنامه ريزيشان مبتني بر دين باشد، فهم از دين و معارف ديني هيچ دخالتي در برنامه ريزي اجتماعي ندارد، اما اگر ما بخواهيم برنامه ريزي اجتماعي مبتني بر دين باشد، در سه حوزه ما نياز به تعامل داريم: 1. در حوزهي فهم از دين؛ 2. در حوزهي فهم كاربردي، 3. مفاهيم اجرايي؛ يعني ما نياز به برنامه ريزي عيني داريم و مستغني از مفاهيم اجرايي نيستيم. بنابراين هم فهم «اجرايي» و هم فهم «كاربردي» و هم فهم «ديني» در جامعه لازم است و اگر برنامه ريزي عيني مستند به هر سه فهم شود، اين سه فهم بايد؛ با هم هماهنگ شوند، طبيعتا منطقهايي كه مبناي پيدايش اين سه فهم هستند - روشي كه به آن روش مفاهيم ديني در جامعه فهم ميشود و روش علوم كاربردي و روش برنامه ريزي اين روشها - اگر هماهنگ نباشند، محصول آنها نيز هماهنگ نخواهد شد و هماهنگي قهري بين اينها اتفاق نميافتد. گاهي شما حوزهها را تفكيك ميكنيد و تعاملي بين حوزههاي نميبينيد، لذا ميگوييد: سه حوزهي متباين، بعد ميخواهيد هماهنگي ايجاد كنيد اين فقط نامگذاري است. آن چيزي كه در عرصهي تفكر ما وجود دارد و در عرصهي تفكر فلسفي، گاهي به چشم ميخورد كه ميگويند برهان و عرفان و قرآن و تجربه با هم هماهنگ هستند، اين در واقع تباين است كه هماهنگي نام ميگذارند و به نظرشان ميآيد كه دين از يك زاويه به عينيت نگاه ميكند، فلسفه از زاويهي ديگر، عرفان از زاويهي ديگر و تجربه از زاويهاي ديگر و اين زوايا از هم جدا هستند و هر كدام نيز ناظر به واقعيت هستند.
تعارض نداشتن به معناي هماهنگي نيست واين مطلب غير از اين است كه بر يك پايه هماهنگ بشوند و مشكل دقيقاً همين جا است. اگر ميخواهد بين اينها تعامل برقرار شود، اين تعامل نميتواند بدون مبناي هماهنگ منشأ وحدت باشد. اين است كه شما ميبينيد وقتي واقعا از طرف فلسفه به طرف دين ميآييد، تعارض ديده ميشود. ازمنظر دين به علوم تجربي نگاه ميكنيد تعارض ديده ميشود، از منظر اينها به عرفان نگاه ميكنيد و از منظر عرفان به اينها نگاه ميكنيد بين اينها تعارض ديده ميشود، بعد ما ميگوييم اگر اينها خطا نكنند، نبايد تعارض اتفاق بيفتد، اين امر در واقع تعليق به محال است و دليلش اين است كه ما هماهنگ و تباين را باهم خلط كرديم، اگر اينها با هم پيوسته هستند و با هم تعامل دارند و بايد يك نظام فرهنگي تحقق پيدا كند، بايد يك نوع هماهنگي بين اينها اتفاق بيفتد و اين هماهنگي بدون مبناي هماهنگي ممكن نيست و اين مبناي اول ميبايست منطقها و روشها را هماهنگ كند.
فلسفهي شدن فلسفهاي است كه روشها را در سه حوزه هماهنگ ميكند. اوّل روش فهم معارف ديني برپايهي حجيت را سامان ميدهد و دوم فهم كاربردي را بر مبناي اسلام؛ يعني اسلاميت فهم كاربردي را سامان ميدهد و سوم جريان اسلامي در فهم اجرايي و دولت و هماهنگيسازي منطق را در اين سه حوزه بر عهده دارد. لذا شما ميبينيد كه اگر اين هماهنگي اتفاق بيفتد، بين مفاهيم كاربردي و معارف ديني شما، هماهنگي هست و مؤيد همديگر هستند ـ نه اين كه تعارضي با همديگر ندارند ـ و هم چنين بين هر دوي اينها و مفاهيم اجراييتان ـ آن چيزي كه الان وجود ندارد ـ بين اينها تعارض وجود دارد.
بنابراين تحقق عدالت بر مبناي دين، هم مفاهيم اجرايي و هم مفاهيم كاربردي را نيازمند است كه يكي در دولت و در دستگاههاي اجرايي تحقق پيدا ميكند و ديگري در دانشگاه و آكادميها و همچنين است در مفاهيم ديني؛ زيرا مفاهيم ديني نيز بايد هماهنگ شوند كه اين كار حوزهها است.
در حوزهي روششناسي فهم ديني، «فلسفه شدن» چه توصيهها و راهبردهايي دارد؟
در حوزه ما نيازمند به سه چيز هستيم كه عبارتند از 1. حكمت حكومتي؛ 2. فقه حكومتي؛ 3. اخلاق حكومتي؛ يعني آنچه كه معارف ديني ما پشت سر دارد فقه فردي، حكمت فردي و اخلاق فردي است. سخن اين نيست كه، معارف دينياي داريم كه اصلاً به عرصهي احكام اجتماعي پانگذاشته است، شما پارهاي از احكام اجتماعي را در آن ميبينيد، ولي اين غير از فقهي است كه بتواند كنترل عينيت را به عهده بگيرد و برنامهريزي كلان و توسعه داشته باشد؛ يعني فقه ناظر به كلان اجتماعي و برنامهريزي تكامل و توسعهي اجتماعي فقه ديگري است
سخن من اين نيست كه فقهي است مباين با اين فقه، بلكه بايد بين عرصههاي مختلف فقه و معارف ديني هماهنگي وجود داشته باشد، در حوزهي اخلاق نيز همينطور است، اخلاقي كه ما تعريف كرديم اخلاق فردي است و همچنين حكمت نيز به همين صورت، اين بدان معنا نيست كه دين جامع نبوده وناظر به حكمت حكومتي و فقه حكومتي و اخلاق حكومتي نيست. بلكه جامعيت دين، غير از جامعيت معارف ديني است اين را هيچ عالم ديني ادعا نكرده است و يك رهآورد جديدو حرف جديدي نيست؛ هيچ عالم ديني ادعاي برابري بين فهم خود و دين را نميكند. حجيت فهم خودش را به اثبات ميرساند و ميگويد: اين فهم كه من از دين دارم بين من و خدا در عرصهاي كه ميخواهم عمل كنم حجت است. حُجيت غير از برابري است، هيچ عالمي ادعاي برابري نميكند، حتي در فقه و احكام حقوقي كه مستندترين عرصهي معارف ديني هستند، هيچ فقيه جامعالشرايطي ادعاي برابري نميكند.
بنابراين ما مدعي جامعيت دين هستيم و به همين دليل ميگوييم كه بايد تفقه در دين به شكل جامعتري ـ البته بر پايهي يك روشي كه آن روش به حجيت رسيده باشد نه در پايهي تكيه به عينيت ـ انجام بگيرد؛ يعني از منظر تكامل ابزار به دين نگاه نكنيم، بلكه از منظر تكامل حجيت به فهم ديني نگاه كنيم و فرق بين تئوري قبض و بسط، ديناميز قرآن، يا هرمنوتيك و امثال اينها با اين نظريه در همين است كه در اين جا از منظر تكامل حجيت به تكامل معرفت ديني نگاه ميشود و بر محور تكامل معرفت ديني تكامل مفاهيم كاربردي و مفاهيم اجرايي شكل ميگيرد اما در آن عرصهها كاملاً بر عكس است، از منظر تكامل ابزار است كه توسعهي معرفت ديني اتفاق ميافتد؛ يعني تكاملِ نياز، با يك مكانيزم جبري پيش ميرود؛ با يك مكانيزمي كه تحت كنترل دين نيست، اين تكامل نياز، تكامل ابزار و تكامل اطلاعات را ميآورد. اين تكامل ارتباطات در يك ديالوگ و تعامل به تكامل معرفت ديني ختم ميشود. اين تكامل معرفت نيست و معرفت را نيز به حُجيت نميرساند. در اين سه عرصه فهم ديني بايد برپايهي حجيت تكامل پيدا كند كما اين كه وقتي فهميديم دراين سه عرصه راه پيدا كرد، بايد معارف كاربردي و اجرايي نيز بر محور اين معارف ديني حداكثري شكل بگيرد. آنگاه هماهنگي بين اين حوزهها موجب ميشود كه شما يك نظام هماهنگ اطلاعات تخصصي داشته باشيد كه كاملاً همديگر را تأييد ميكنند.
توسعهي معرفت ديني چه تمايزي با نظريهي قبض و بسط وديدگاههاي همانند آن پيدا ميكند؟
اين روشن است كه اگر شما نتوانيد منطق فهم دينيتان را منطق حداكثري كنيد، فهمتان از دين حداكثري نخواهد بود و با فهم حداقليِ از دين، ساماندهي حداكثري ممكن نيست. چالشي كه الان در جامعهي ما وجود دارد اين است كه ما با فهم ديني و معرفت ديني كه حداكثري نيست، دنبال ادارهي حداكثري هستيم؛ يعني ميگوييم دين در همهي عرصهها دخالت ميكند، اما معرفت ديني كه ما داريم در همهي عرصهي جامع نيست و اين به معناي عدم جامعيت دين نيست، نكتهي ديگر اين كه اين مطلب به معناي حرمت ننهادن به زحمات عالمان در اعصار گذشته نيست؛ زيرا معنا ندارد كه فهم عالمان ديني جامع باشد. دين جامع است و همهي دين شكار يك عالم نميشود، نه شكاريك عالم، بلكه شكار همهي علما در طول تاريخ نيز نميشود. فهم ديني فهمي است تكاملپذير، منتهي بايد بر مبناي حجيت تكامل پيدا كند. اگر بر مبناي حجيت تكامل پيدا نكند، تعامل از جانب عينيت با دين اتفاق ميافتد.
اتفاقا مخاطرهاي كه الان فرهنگ ديني جامعهي ما را تهديد ميكند همين است كه چون اين تعامل در حال اتفاق افتادن است، اگر شما از منظر منطق جديد ـ منطقي كه بتواند فهم ديني را در همهي حوزهها به حجيت برساند و دين حداكثري را به حجيت برساند ـ به معرفت ديني نگاه نكنيد اين تعامل از جانب عينيت اتفاق ميافتد و پديدهاي؛ مثل فقه پويا و... شكل ميگيرد كه الان تدريجا به چشم ميخورد. به خصوص در عرصهي برنامهريزيهاي كلان شما به دقت مييابيد كه اين تحول در حال اتفاق افتادن است. يا نفي دين ميكنند، يا اگر ميخواهند نقش دين را بيان كنند از منظر فقه خرد بيان ميكنند، يا اگر بخواهند از منظر كلان بيان كنند دين را به نفع عينيت مصادره ميكنند. اين سه حادثهاي است كه الان در عرصهي معرفت ديني در جامعه ما دارد اتفاق ميافتد.
يعني ما قبل از فقه پويا نيازمند به يك فلسفهي پويا هستيم.
فلسفهاي كه بتواند مبناي پيدايش و مبناي تكامل اصول بر مبناي حُجيت شود، بنابراين هماهنگ سازي بين اين عرصهها و بعد از هماهنگ سازي، ايجاد اطلاعات تخصصي هماهنگ، نه متباين، بلكه متجانس هماهنگ، اين چيزي است كه يك ضرورت است.
اگر شما فهم دينيتان حداكثري نباشد و اين فهم حداكثري با اطلاعات كاربردي اجراييتان هماهنگ نشود، طبيعي است كه نميتوانيد برنامهريزي حداكثري بر مبناي دين داشته باشيدو اين مشكلي است كه الان جامعهي ما از آن رنج ميبرد و ما هر جاي ديگر را اصلاح كنيم، اگر اين جا را اصلاح نكنيم نميتوانيم به يك ساماندهي هماهنگ در همهي عرصهها بر مبناي دين بر سيم و آن چيزي كه اتفاق ميافتد حتما منزوي شدن دين و لو به نام دين است؛ يعني شما اگر نتوانيد فهم ديني را بر پايهي حجيت به حد اكثريت برسانيد و بعد هماهنگي بين اين حوزه و اطلاعات تخصصي ديگري را ايجاد كنيد، از منظر اطلاعات تخصصي ديگر به دين نگاه ميشود و اين بار بر پايهي اين اطلاعات معارف ديني را تحليل ميكنيم. همان گونه كه اين اتفاق در حال افتادن است، و دارد تئوريزه ميشود. هرمنوتيك و حتي تئوري قبض و بسط و ساماندهي فهم دين بر مبناي حداكثري بودن علم حسي است؛ يعني حوزهي معارف غير ديني سرريز ميشوند به حوزهي معارف ديني و معارف ديني را تغيير ميدهند. لذا به نظرم ميرسد كه محصول اين تئوري، توسعهي معرفت ديني نيست، قبض و بسط در معرفت ديني نيست، قبض و بسط تحريف است. تحريف در تاريخ اتفاق افتاده و هميشه در طول تاريخ تحريف اينگونه اتفاق ميافتد. در تئوري قبض و بسط ادعا شده كه در تاريخ مكرر اتفاق افتاده است. اتفاقا تحريف نيز هميشه در دين اينگونه راه پيداكرده است، فعال نبودن معرفت ديني، نسبت به ساير معرفتها است هرگاه معرفت ديني منفعل از معرفتهاي ديگر شده و نقش انفعالي پيدا كرده، جايي بوده كه تحريف در آن اتفاق افتاده است.
از حضرت عالي به خاطر وقتي كه در اختيار پگاه قرار داديد تشكر ميكنم.
من هم از شما عزيزان تشكر و قدرداني ميكنم