1 گر نباشد لطف حق، ما را به جنّت رهنما كى صواب ما تواند كرد دست از پا خطا؟ ما به امّيد تفضّل، زندگانى مىكنيم آه اگر افتد به ديوان عدالت، كار ما در ميان نور و ظلمت همچو صبح كاذبيم جبر نه، تفويض نه، هم خوف باشد هم رجا ارّهى قطع حيات ما دوسر افتاده است محنت دنيا جدا، انديشهى عُقبى جدا از فراغت، چشم تا پوشيدهايم آسودهايم كار لنگر مىكند در كشتى ما ناخدا مىروم "تأثير" از مسجد به كوى مى فروش تا مشامم نشنود از بوريا بوى ريا
2 با سبك روحى چه باك از حادثات آزاده را؟ سيل نتواند بَرَد عكسِ در آب افتاده را فتنهجويان را نباشد دست بر افتادگان كس نتابيدهست هرگز ريسمانِ جاده را رهبر سختىكشان عشق، سرگردانى است سوى مقصد مىبرد سرگشتگى، عرّاده را عزل ارباب ستم اندك زمانى مىكَشَد زود بردارند از جا آتشِ افتاده را بوى خون از زهد خشكت بر مشامم مىرسد آب كش "تأثير"! بامى دامن سجّاده را
3 هر قدر محرم شدم، محرومتر كردى مرا پرده اسرار بودم، در به در كردى مرا چون پرِ كاهى كه پيش ديده حايل مىشود بال و پر دادى به من، بىبال و پر كردى مرا تا نظر برداشتى از من، پريشانتر شدم ساغر از دستم گرفتى، مستتر كردى مرا قاصد شهر فراموشانم آخر ساختى بىخبر از خويش بودم، باخبر كردى مرا بىتو در هر جا نشينم، باطل و بىحاصلم خط برآوردى ز رُخ، زير و زبر كردى مرا خواستم از محرمان باشم، دلى خالى كنم بيشتر از پيشتر، خون در جگر كردى مرا اشك سرخ و رنگ زردى داشتم از عاشقان جمله را برهم زدى، رنگ دگر كردى مرا از تو تا گشتم جدا، خود را دگر نشناختم جمله تن "تأثير" بودم. بىاثر كردى مرا
4 چون بو كه ز هر ديده، نهانست و نهان نيست نور تو ز هر ذرّه، عيانست و عيان نيست غمهاى دو عالم به يك انديشه فروشند افسوس كه اين بار گرانست و گران نيست جنسيّت اگر علّت ضمّ است، چرا پس؟ جان، سوى تو هر لحطه روانست و روان نيست از منزل مقصود وفا در ره خواهش دلهاى بُتان، سنگ نشانست و نشان نيست بيش از نفسى، پهلوى دشمن ننشسته است يارى كه مرا بود، همانست و همان نيست "تأثير" جدا نيست ز هم، حُسن و محبّت از هرچه فتد عكس، همانست و همان نيست
5 جاه و منصب، ناكسان را منشأ طغيان شود خار و خس در سربلندى، شعله سوزان شود اهل رفعت را نمودى نيست در پيشِ كريم ابر چون در عرصه آيد، آسمان پنهان شود ماتم و سور جهان با يكدگر آميخته است شبنمى گريان شود هرجا گلى خندان شود هست صدچاك گريبان چون گلم در آستين آه از آن ساعت كه دستم دور از آن دامان شود خير و شرِّ عالم امكان، گلِ خير همند هست بر مايه گران، جنسى اگر ارزان شود طبع سهل انگار ما مشكلپسند افتاده است كار مشكل مىشود، گر مطلبى آسان شود بىحسب، صاحبنسب ممتاز نتواند شدن يك تن از چندين برادر، يوسف كنعان شود بىعلايق، هركه گردد، از حوادث ايمن است كى كسى دست و بغل با مردم عريان شود؟ محنت زندان كشد آزاده از قيدِ لباس جامهاى تا ابر پوشد، آسمان گريان شود ماهى دريا ز شش جانب، به دريا برخورد از خدا كى مىتواند بنده روگردان شود؟
6 زين خدا بيزار خلقانى كه شيطان همند شكوهها دارى، تو پندارى كه اينها آدمند! خلق عالم را به هم يكسان نباشد پشت و رو چون ورقهاى كتاب و سكّههاى درهمند صافى دل زين سبكمغزان نمىدارد ثبات سبزهزارآفرينش را - تو گويى - شبنمند همنشينان ريايى بر جراحتهاى دل در نهان، مشتى نمك - در آشكارا مرهمند همچو دندان در دهنها اين منافقپيشگان دست در يك كاسه و دست و گريبان همند مىكنند اظهار يكرنگى و پنهان مىشوند آشنايان جهان "تأثير" حرفِ مُدغَمند
7 مشكل اهل سخن هم از سخن وا مىشود عقده با يك حرف از كار دهن وا مىشود دل چو پابستِ وطن باشد، ز غربت نشكفد غنچهايم و خاطر ما در وطن وا مىشود تا نباشد همدمى، خندان نمىگردد كتاب خاطرِ صاحب سخن هم از سخن وا مىشود بازوى كوشش چو واماند، دعا مشكلگشاست عقدهاى كز دست نگشود، از دهن وا مىشود مشكل كونين را "تأثير" يك مشكلگشاست كز نسيمى، غنچه چندين چمن وا مىشود
8 به كس مگذار كار خود، بود هرچند داناتر كه هست از ديگران، اَعمى به كار خويش بيناتر نهفتم رازِ دل را در دل سوزان، ندانستم كه خواهد بوى گل از گرمى گل، گشت رسواتر ز دنيا چشم دل، يكباره مىپوشى، نمىدانى؟ ز چشم بسته آخر مىشود اين باز، گيراتر به قدر آنچه از خود كم كنى، دارى سرافرازى ز پيرايش شود هرجا كه نخلى هست، رعناتر به چشم كم مبين تا مىتوانى جانب خُردان كه گردد هركجا خطّى كه هست از نقطه، خواناتر همين، "تأثير" مىگويد حديث آن قد موزون نمىباشد سخن را پايهاى زين پلّه، بالاتر
9 چو آفتاب ز عالم، كشيده دامان باش بپوش جامه به خلق جهان و عريان باش وراى عالم ظاهر، نظارهگاهى هست ز پشتِ كار ببين روى كار و حيران باش يگانه گوهر دُرج سپهر، تنهايىست ز عكس خويش هم ار رو دهد، گريزان باش دخيلِ شغل جهانى، طريق ياران گير به بزم باده مرو! يا به رنگ مستان باش فروتنى كن، اگر حُسن عاقبت خواهى ز ماه مصر، مُعزّز چو ماه كنعان باش به عذر كيسه خالى، مكش ز احسان دست اگر هلال شوى، همچو مَه فروزان باش چه احتياج به سير چمن تو را »تأثير«؟
10 خيال معنى رنگين كن و گلستان باش نمىشايد على را از رسولاللّه سوى ديدن كه نور ديده را از يكدگر نتوان جدا ديدن توان ديدن جدا از ذات و فطرت آن دو يكدل را اگر ممكن بود قند مكرّر را دو تا ديدن نبى بىيارىِ همسنگ گر داند مدار دين اگر مقدور مىگردد به يك سنگ، آسيا ديدن به پيغمبر قرين كن حيدر، آنگه چشم دل بگشا كزين عينك توانى صورت هر مدّعا ديدن به هم ممزوج دان چو شير و شكّر آن دو طينت را براى ضعف دين گر بايدت فكر دوا ديدن چو برجاى نبى خوابيد و جان را كرد ايثارش به جاى مصطفى جز مرتضى نتوان روا ديدن ندانم جز على ديدند چون برجاى پيغمبر؟ بسى دشوار باشد جغد را جاى هما ديدن نبى را و ولى را مظهر اوصاف حق بنگر كه بر بينندگان ممكن نمىباشد خدا ديدن
11 بيش است از تو در سرِ روزى هواى تو سنگك به سينه سنگ زند از براى تو روزىرسان چو رزق به اندازه مىدهد گردد به سنگ تفرقه چند آسياى تو؟ با آنكه دم به دم به نوايى رسيدهاى باشد چو نى تمام دهن بينواى تو زين كارخانه مور و ملخ رزق مىخورند بىخواست مىدهد به تو روزى، خداى تو »تأثير« اين تقرّب بيجا رقيب را هرگز نبود، بودم اگر من به جاى تو
12 چشم اگر پوشى ز عالم، پردهدار عالمى از سرِ عالم چو برخيزى، سوار عالمى وصل عالم، آفتاب از دامن برچيده يافت گر تو همگيرى كنارى، در كنار عالمى رنگ و بوى اين جهان دارد خزان در آستين چون به بىرنگى زنى، باغ و بهار عالمى آب از فيضِ گذشت، احياى عالم مىكند گر غم عالم ندارى، غمگسار عالمى همچو ساعت نيك و بد يكسان نمايد گر تو را مىتوانى بود صاحب اختيار عالمى گر توانى سرورى با خاكسارى جمع كرد هم سرافراز خلايق، هم حصار عالمى مِهر اگر در سينه دارى با بد و نيك جهان آسمانِ رفعتى، آيينهدار عالمى پرده بر دست تهى تا چند پوشى چون حباب؟ تا به كى »تأثير« باشى شرمسار عالمى؟