1. ملاصدرا بنيانگذار فلسفه جديد ايرانى است. همان گونه صفويه بنيانگذار »ايران جديد« است. پس بايد به رابطه ملاصدرا با سلسله صفويه، همانند رابطه معرفت با ساختار نگريسته شود كه انسان شناختى و جامعه شناسى معرفت مىتواند، به آن بپردازد و مىتواند سير تاريخى و فرهنگى معرفتى ايران جديد را استخراج كند.
2. ايران پيش از اسلام، كشورى »عرفانى، اشراقى و توحيدى« بود كه در مقابل »يونان و روم فلسفى« مادى و شرك آلود قد علم مىكرد و جنگهاى ايران با يونان و روم، در پناه اين »جنگ معرفتى« شكل مىگرفت و پس از ورود اسلام، ايران سعى در يافتن جهان اطراف خود در پناه اسلام داشت؛ به عبارت ديگر، عرفان ايرانى، معرفتى است كه در ساختار »دامپرورى ايرانى« پيش از اسلام، پرورش مىيابد؛ ولى فلسفه شرك آلود يونانى و رومى، در ساختار »اقتصاد تجارى شهرى« آنها رواج مىيابد و ايران پس از اسلام، به دنبال يافتن جهان در پناه جهان پديدارى اسلامى است.
3. ايران پس از اسلام، به دنبال يافتن جهان و هضم آن در خود بود كه از گستره وسيع جهان پديدارى اسلامى به دست آورده بود، پس براى دستيابى معرفتى به يونان و روم تلاش كرد. همه همت بر گرداندن فلسفه شرك آلود به توحيد بود كه اين امر مهم را دو فيلسوف اسلامى به عهده گرفتند؛ فارابى و ابن سينا كه با آمدن فلسفه توحيدى، سه حوزه معرفتى رقيب به وجود آمد »فلسفه فقه و عرفان« كه گاهى رقابت آنها خونين مىگشت تا آنكه به دوران صفويه يا »دوران وحدت« دوباره ايرانى رسيد.
4. دوران صفويه، »وحدت معرفتى« با »تقليل مذهب و فلسفه و عرفان«، توسط ملاصدرا صورت گرفت كه آن را اسفار نام نهادند كه فلسفه براساس سفرهاى عرفانى، تدوين و تفسير شد. مبناى آن هم »اصالت وجود« و »وحدت وجود« به جاى »اصالت ماهيت و تكثر گرايى ماهيت« بود كه اين به معناى بازسازى معرفت ايرانى پيش از اسلام و پس از اسلام است كه از فردوسى آغاز مىشود و به شيخ اشراق مىرسد و در ملاصدرا كامل مىشود. پس »هويت فلسفىايران جديد« شكل مىگيرد.
5. آنچه بنيان حكمت اسلامى را پس از اسلام تشكيل مىدهد، همان »بازگشت تكثر به وحدت« بود تا آنجا كه آرمان هدف آنها »برهان صديقين« بود؛ يعنى استدلال وحدت براى اثبات وحدت يا اثبات فلسفى خدا به وسيله خود خدا، يا اثبات وجود از وجود (نه از موجود) كه همان برهان لمّى است، در مقابل برهان انّى »شهد الله انه لااله الا هو« و خدا يا وجود است كه دليل بر ديگران است: »ان الله على كل شى شهيد«.
6. ملاصدرا وجود را محور تحليل قرار مىدهد و همه »فروع فلسفى« خود را بر آن استوار مىسازد. در هستى »تشكيك« قائل مىشود تا بتواند تكثر موجود را در جهان تحليل كند و تكثر را به وحدت بازگرداند و وجودهاىمحدود (ماهيت)، همه معلول وجود بىحد (وجود مطلق) هستند. پس نخستين نكته اى كه در مفهوم هستى مطرح مىشود، يكى »هستى بخشى« و ديگرى »هستىگيرى« است.
7. نكته ديگر فلسفه ملاصدرا »حركت« است كه از دل وجود استخراج مىشود. چون پويايى جزء ذات مفهوم وجود است، چون سكون عدم است و عدم در وجود راهى ندارد، پس هر چه وجود تشديد شود، حركت و پويايىزيادتر خواهد شد و به همين دليل، حركت و پويايى يك مقوله وجودى قلمداد مىشود؛ مثل مقوله زمان كه ميزان سنج پويايى مىشود كه آن هم مقوله اى وجودى است كه غايت تمامى پويايىها، طلب كمال (استكمال) وجودى از وجود مطلق است (و عشق را نيز همين طور معنا مىكند).
8. وجود، يك مقوله، مفهوم و معقول ثانويه فلسفى است. وجود »عامترين« مفهومىاست كه مىتوان يافت، به همين دليل هر مفهوم ديگر را نيز شامل است و حتى مفهوم عدم، با توجه به آن فهم مىشود كه متناقض آن است. چون عدم قابل فهم نيست و هرگز آن را تجربه نكردهايم و تنها آنچه تجربه مىكنيم، وجود است؛ با تفاضل وجود عدم درك مىشود.
9. اوج انتزاع همان قدر كه شامل كامل است؛ ولى قدرت تبيينى خود را از دست مىدهد؛ يعنى نمىتواند مسائل جزئى را توضيح دهد، بلكه تنها كليت آن را توضيح مىدهد، به همين دليل از فلسفه ملاصدرا، فلسفههاى مضافى، مثل فلسفه سياسى استخراج نمى شود.
10. آنچه موجب انتزاع فلسفه صدرايى شده است، سير انفسى آن عدم نظارت آن بر سير آفاقى است؛ حال آنكه »آيات الهى« هم »انفسى است و هم آفاقى«. و تاريخ نيز هم آوردگاه فكرى آنها است: »لقد كان فى قصصم عبره لاولىالالباب«.
11. »صاحبان عقول«، جهان را حاكى و آيه و نشانه خداى واحد مىدانند و همه كتابهاى تكوين و تشريع را در اين جهت يكى مىدانند: »الم تر ان الله انزل من السماء ماء فسلكه ينابيع فى الارض ثم يخرج به زرعاً مختلفاً الوانه ثم يهيج فتريه مصفرا ثم يجعله حطما ان فى ذلك لذكرى لاولى الالباب« و »هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هنّ ام الكتاب و آخر متشابهات فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاويله و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم يقولون امنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا اولوا الألباب« و »هذا بلاغ للناس و ليندروا به و ليعلموا انما هو اله واحد و ليذكر اولوالباب«.
12. به دلايل ياد شده، بايد به جاى مفهوم »هستى«، مفهومى اتخاذ كرد كه بتواند، جزئيات مذكور را منظم كند . پس مىتوان مفهوم »معنى« را معرفى كرد؛ معنى به معناى »مقصود«، »هر شىء« را شامل مىشود، چون شىء كه از ماده به معناى خواستن گرفته شده، مؤيد مطلب ياد شده است (فيليپ لنسل) . شىء يكى از عامترين و شاملترين مفاهيمى است كه جزئيات را نيز در بر مىگيرد و خدا به عنوان معناى مطلق بر همه معنا حاكم است »ان الله على شىء شهيد« و »اولم يكف بربك انه على كل شى شهيد«.
13. و همين نكته بر معرفت شناسى ما تاثير مىگذارد؛ يعنى خدا بين انسان و قلب او واقع مىشود: »ان الله يحول بين المرء و قلبه« و بر ديدن او تاثير مىگذارد و بصرها و ديدهها را درك مىكند: »لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار«. پس رابطه ما با خدا عظيمتر از آن است كه با »علت و معلول« كاسته شود و تقليل يابد، بلكه مالكيت مطلق و غير محدود است، به همين دليل »انا لله و انا اليه راجعون«، به معناى ما از خداييم نيست تا علت و معلول فهميده شود، بلكه به معناى مالكيت مطلق است(عدم جدايى ما از خدا اگر چه به صورت اعتبارى كه وجود رابطى فهميده شود)؛ مثل اين آيه: »له ملك السموات و الارض و الى الله ترجع الامور«، »و لله ما فى السموات و ما فى الارض و الى الله ترجع الامور«. به همين دليل خلقت با حق همراه است؛ بدون باطل »خلق الله السموات و الارض بالحق«، پس خلقت با هدايت مطرح مىشود: »الذى اعطى كل شى خلقه« و فطرت از اينجا مطرح مىشود. »انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفاً مسلما و ما انا من المشركين« و ظاهر و باطن و اول و آخر و غيب و شهادت معنا دار مىشود. »هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شىء عليم«؛ »عالم الغيب و الشهاده الكبير المتعال«. اين گونه به فلسفه تاريخ و پيشرفت و تمدن سازى مبتنى بر آن مىرسيم: »سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفهسم حتى يتبين لهم انه الحق او لم يكف بربك انه على كل شى شهيد«. مىتوان فلسفه و حكمت هاى مضاف را از اين بحث استخراج شود. از اين راه ارتباطات ميان ذهنى و ميان فرهنگى امكان پذير است؛ »فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولوا الألباب« و اين يافتن جهان در حقيقت و واقعيت خود است؛ بى تقليل و كاهش به هستى شناسى يا معرفت شناسى.