1. اگر معنى را تفسير به مقصود كنيم و اصالت را به معنى دهيم، واقعيت را تفسير به وجود هدف مند و جهتمند خواهيم كرد كه در مقابل آن باطل يا بىجهتى و بىهدفى قرار داده مىشود ؛ مانندماترياليسم غير تاريخى كه واقعيت جهانى را بى معنى يا بىقصد و بىجهت تفسير مىكند. 2. خدا حقيقت مطلق و تمام است، چون در آن باطل راه ندارد. پس اگر خدا را حقيقت بدانيم بايستى او را نيز معناى مطلق بدانيم، از آن رو كه هيچ گونه ماديت در او راه ندارد و هيچ گونه باطلى نيز در او راه ندارد و وراى حقيقت و معناى تمام و مطلق چيزى جز باطل نيست. 3. خداوند به عنوان معناى مطلق، قصد مطلق است (فعال لما يريد)؛ نه مثل قصد انسانها كه يك فرآيند محدود انسانى دارد و از اين قصد به »قضا« نيز تعبير مىشود (فاذا قضى امراً فانما يقول له كن فيكون). 4. با خدا است كه جهان معنا دار مىشود و از تاريكى و ظلمت خارج مىشود (الله نور السموات و الارض). جهان سراسر آيههاى خداوند است (و ما خلق الله فى السموات و الارض لآيات لقوم يتقون) و اين آيهها مىتوانند بر معناهايشان دلالت كنند. 5. همين آيات بر معناى مطلق بودن خداوند دلالت مىكنند و آن هم با تسبيح خداوند توسط آنها، »يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض« يا »ان من شىء الا يسبح بحمد« و همين تسبيح بر عدم بطلان جهان، دلالت مىكند(ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار). 6. نظام ارتباطى آيات و نشانهها و معناشناسى مذكور، مكانيسمى بنام »فطرت«، تبيين مىكند و فطرت فقط مختص به انسان نيست، بلكه جهان نيز داراى فطرت است (الحمدلله فاطر السموات و الارض). 7. اگر در ماده كلمه »فطرت«، نگاه كنيم به مفهوم »خلقت هدايت يافته« مىرسيم كه نظام پويايى جهان را نشان مىدهد، زيرا جهان در پويايى مطلق به سر مىبرد كه از آن به صيرورت يا شدن، تعبير مىشود. 8. پويايى جهان براساس دو ركن صورت مىگيرد: »حيات و علم«، كه از اسماء ذاتى خداوند است. زندگى و حيات ما حقيقت پويايى را تشكيل مىدهد و علم، جهت و تبيين آن پويايى را نشان مىدهد كه حقيقت و آيه نيز در قالب اين دو ركن قابل تفسير است. 9. چون دو ركن پويايى (حيات و علم) از اسماء ذاتى خداوند است، پس مظهر پويايى مطلق خداوند است و تمامى پويايىهاى ديگر از او نشأت مىگيرد (يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شأن) و مهمترين شأن خداوند هدايت تكوينى و تشريعى است (زيارت غدير امام على عليه السلام). 10. نهايت اين پويايىها، تجلى آيات خداوند در تاريخ است؛ به گونهاى كه اين آيات دقيق بر خداوند دلالت مىكنند و حقيقت خداوند، تجلى مطلق خواهد كرد. (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين انه الحق) پس نهايت تاريخ رؤيت و ديدن آيات الهى است و اين همان تجلى اعظم است؛ به گونهاى كه ماده جامد (جاموس) نيز به سخن در مىآيد. 11. چون جهان، آيات خداوند يا حقيقت و معناى مطلق است پس هر چه به عالم ماده نزديك مىشويم به عالم آيات نزديكتر مىشويم و انسان داراى اختيار بيشترى است. پس آنچه ما عالم ناسوت مىناميم، عالم اختيار است (دنيا عمل بلاحساب) و هر چه از عالم ناسوت و ماده خارج شويم، به سوى عالم ملكوت و جبروت مىرويم و اختيار انسان كاهش مىيابد (و غداً حساب بلاعمل). 12. پس آنچه محتواى مفهوم جبر را تشكيل مىدهد، همان حقيقت و اقتضاى ذات است؛ مثل اقتضاى رحمت براى ذات خداوند (كتب على نفسه الرحمه) و هر چه از ذات دور شويم و به عالم اسماء و صفات يا عالم آيات الهى وارد مىشويم، اختيار نام مىگيرد؛ يعنى اختيار انسانها نشأت گرفته از اسماء و صفات غير ذاتى خداوند يا اختيار انسان نيز از اقتضائات الهى است و اينجاست كه »لاجبر و لاتفويض« معنادار مىشود. 13. سير تاريخى انسان نيز بر همين اساس تبيين مىشود تمدنها بعد از پديد آمدن دينها پديد مىآيند و دينها با توحيد به وجود مىآيند؛ پس »خدا آگاهى« اول در تمدن است، ولى با گذشت تاريخ و زمان و احساس آزادى و غفلت از خداوند، گناه و شرك اوج مىگيرد و گناه و شرك انسان را به عصيان و احساس كبريايى و خدايى مىرساند كه سقوط تمدنها از همين جا شروع مىشود و علت اين كه انسانى مختار ما يشاء نيست، بلكه در چار چوب جهان بالاتر و محيط برخود است، همين است. پس مىتوان گفت تمدنها از فهم آيات براى شناخت خدا آغاز مىشوند، ولى در آخر، آيات به جاى خود خدا مطرح مىشوند كه شرك نيز از همين نقطه پديد مىآيد. 14. خلقت با يك قول خدايى شروع مىشود(انما قولنا لشىء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون)، و با يك قول خدايى نيز تمام مىشود (و يوم يقول كن فيكون). با اين قول معنايى ايجاد مىشود كه سبب خلقت و يا هدم آن مىشود و اين در جهان از روز اول به آخر نيز ادامه دارد(مثل عذابهاى الهى كه با يك صيحه انجام مىشود). پس هر چيزى داراى يك صورت ناسوتى است و يك معناى ملكوتى كه معناى ملكوتى آن به صورت ناسوتى آن حاكم است. (قل من بيده ملكوت كل شىء و هو يجير و لايجار عليه).