اشاره:
در جهان امروز كه به تازگي گام در هزارهي سوم نهاده است، وقوع يك تحول شگرف معرفتي، همهي اجزاي فرهنگ را متأثر ساخته است. اين تحول شگرفت، ظهور پارادايم جديدي است به نام «پست مدرنيسم». پرسش از ذات و سرشت اين مكتب، پرسشي متافيزيكي است. البته چندان روشن نيست كه اصالت و اعتبار، استقلال آن تا كجا ميباشد، آيا جرياني مستقل است، يا صرفا واكنشي به زيادهطلبيهاي مدرنيته ميباشد؟ اما قطع نظر از اين پرسش متافيزيكي، آنچه مهم به نظر ميسد اين نكته است كه جريان پست مدرنيسم، همهي شئون و اجزاي فرهنگ بشري را تحت سيطره و تأثير خود قرار داده است؛ از جمله، انديشهي ديني و الاهيات كه در معرض شبهات جدّيِ اين جريان واقع شده است.
مقالهي حاضر بر آن است تا مضمون كلي و عام «الاهيات پست مدرن» را در مقايسه با «الاهيات مدرن» توضيح دهد. مؤلف، در بادي امر، ويژگيهاي اساسي الاهيات مدرن را بر ميشمارد و سپس نقد و نظرهاي الاهيات پست مدرن را به اين ويژگيها شرح ميدهد. از اين رو مقالهاي كه در پي ميآيد، به اجمال و كوتاهياش، چشم انداز مناسب و جامعي از موقعيت هندسيِ الاهيات پست مدرن را عرضه ميكند.
«پگاه»
اجماع و اتفاق نظر بر آن است كه ويژگي جهان مدرن، «اروپا محوري» (Eurocentric) بوده است. در اين تلقي، مدرن بودن عبارت است از اروپايي بودن و هر آنچه غير اروپايي باشد به ديدهي عقب ماندگي و ارتجاع نگريسته ميشود. البته تا همين اواخر، الاهيات (Theology) نيز با اين ويژگي مدرنيته، متوافق و هماهنگ بود، اما الاهيات پست مدرن، نافي و منكر اين اصل است؛ زيرا پست مدرنيسم، علاوه بر فرهنگ اروپا به ساير فرهنگها هم توجه خاص دارد، البته نه از آن جهت كه آن فرهنگها را با ضوابط و ملاكهاي خود، به سنجش و ارزيابي بكشد، بلكه به نيت درك اصالت و ارزش آنها و براي يادگرفتن هر آنچه كه ميتوان از آن فرهنگها آموخت .
الاهيات اروپا محور، افزون بر اين، نخبهگرا (Elitist) نيز بوده است. تدوين و تدارك نظام الاهياتي بر عهدهي يك نخبهي فرهنگي بود كه آشكارا به يك طبقهي اجتماعي برتر تعلّق داشت. نخستين بار، الاهي دانان و متألهان سياهپوست بودند كه نشان دادند، موقعيت اجتماعي يك فرد در تعيين موضوعات و روشهاي متعارف و معمول و طرد نگرشها و چشم اندازهاي طبقات فرو دست، تا چه حد اثر گذارد و بنيادي است. به گمان آنها الاهيات مسيحي ميبايست از تجربهي مسيحي، بينش و بصيرت مردم و نيز از فرهنگهاي مختلف و موقعيتهاي گوناگون اجتماعي موجود آن فرهنگها تغذيه و سيراب شود.
الاهيات اروپا محور، استعمارگر (Colonial) هم بود و اين خصلت الاهيات مدرن، منجر به آن شد كه شيوهي تبليغ خارجي (Foreign Mission) را برگزيند. اين تبليغهاي خارجي، مشابه بسياري از جنبشهاي كهن مسيحي بوده و سعي وافري داشتند تا محصَّل و ايجابي باشند، البته در اين نكته كه آنها نيز آلوده و آغشته به روح و عملكرد
استعماري بودند، هيچ شبهه و ترديدي نيست و ارزش بومي فرهنگها، مذاهب و اديان، به ندرت، محل التفات، اعتنا، بزرگداشت و تكريم الاهيات مدرن واقع ميشد. مسيحي شدن به طور معمول ارتباط نزديك و تنگاتنگي با اروپايي شدن داشت. الاهيات پست مدرن وظيفهاي به غايت دشوار پيش روي خود داشت، تا مضامين و موضوعات مسيحي و اروپايي را به گونهاي سروسامان و نظم و نسق دهد كه پيام انجيل، با وضوح و شفافيت بيشتري عيان شود؛ از اين رو قرن بيست و يكم، زمينهي اين كار را فراهم كرد.
الاهيات اروپا محور، خاصه در اشكال پروتستاني آن، فرد گرا (Individualistic) بود. گويي اينكه انجيل اجتماعي، استثنايي ويژه بود، اما تكيه و تأكيد غالبِ بر الاهيات مدرنِ پروتستان، عمدتا بر روي تصميم و عزم فرديِ معطوف به مسيح متمركز بود. اين مشخصه در شكستن و اضمحلال جماعت سنتي، با ساير كنشها و شئون استعماري، هماهنگي و همآوايي ميكرد. الاهيات پست مدرن، روي به جانب ساختن جماعتي انساني، وفاق و وحدتي همگون با دنياي طبيعي دارد.
الاهيات اروپا محور،از جهات عديدهاي، دو گانه انگار (Dualistic) و مثنوي انديش بود، كه از جملهي آنها ميتوان به دو گانگي ميان خدا و جهان، دوگانگي ميان روح ماده، انسان و طبيعت، نفس و جسم اشاره كرد. دامنهي اين دوگانگيها تا آنجا بود كه هر آنچه جوامع سنتي در پي وحدتشان بودند، تجزيه و تفكيك شد. دوگانه انگاري، علم و دين را نيز به دو حوزهي كاملاً مجزّا بدل ساخت.الاهيات پست مدرن قصد دارد يك كلّيت نوين را بنا نهد. البته دو مورد از اين دوگانگيها، براي الاهيات قرن بيست و يكم، اهميت و شأن ويژهاي دارد:
1. مدرنيته با دقت و وسواس زياد، خدا و جهان را از يكديگر جدا كرد. البته ناگفته نماند كه الاهيات مدرن نيز، پديدهاي يكدست و يكپارچه نبوده است، اما در روايت غالب و شاخص، خدا را به مانند خالقي كه بيرون جهان است و از رخدادها و وقايع عالم متأثر نميشود به تصوير ميكشيد. در اين تلقي، نسبت و ارتباط عمدهاي كه خداوند با جهان دارد، عبارت از «خلق از عدم» (Creation out of nothing) و «داوري روز جزا» (Final Judgment)ميباشد. اينكه خداوند به عمل در تاريخ دست ميگشايد، صرفا معجزهاي فرا طبيعي است. اين نگرش به طور روز افزون، توجيه و مشروعيت پيدا كرد، البته اين نگاه، جهان را به عنوان يك ماشين فرض ميكند، ولي اين فرض، از ناحيهي علوم طبيعي مورد تصويب و تأييد قرار نميگيرد.
در برابر نگرش فوق، تفسيري دوستانهتر و صميميتر از رابطهي با خدا متصور است كه رسم رايج الاهيات معاصر شده است. در اين تفسير، خدا با دردها و رنج و محنت ما، رنج ميكشد. در قرن بيست و يكم خدا را به چشم موجودي خواهند نگريست كه جهان را تماما در برگرفته و آكنده است، موجودي كه كل عالم را در زيست الوهي غرقه ساخته و نگرش دوگانه انگار از ميان برخواهد خاست.
2. دومين دوگانه انگاري كه توجهي ويژه ميطلبد، دوگانگي ميان نفس و جسم است. مدرنيته به طور مشخص از لوازم و مستلزمات اين دوگانه انگاري در خصوص جنسيّت (Sexuality) آسيبهاي فراواني متحمل شده است. البته جنسيت را به عنوان مظهر و تبلور جسمانيت تلقي كردهاند، لذا آن را چيزي پنداشتهاند كه ميبايست مطيع، منقاد، تابع و تحت كنترل روح باشد. انقلاب جنسي بر كليسا فشار آورد تا در خصوص اين نگرش منفي نسبت به جنسيت بازانديشي كند، اما كليسا هنوز هم از اين كار شانه خالي كرده و در غفلت و بيخبري خود باقي است. امروزه بحثهاي پيرامون جنسيت با شور و حرارت و هيجاني انبوه، بر روي مفهوم همجنسگرايي متمركز است. البته كليسا هر گونه رفتار همجنسگرايانه را سرسختانه مورد نكوهش و سرزنش قرار ميدهد. از اين رو الاهيات پست مدرن در پي آن است تا هراس و واهمهي كهن از جسم و جسمانيت را زايل نموده و قابليّت و توان خود را براي لذت بردن به اثبات رساند، بدون آنكه در اين دام فرو غلطد، كه جنسيت را امري فرعي و تبعي بپندارد. جنسيت، درست همانند ساير جنبههاي زندگي است و بايد آن را در خدمت خدا و همنوع قرار داد. الاهيات اروپا محور، افزون بر مطالب گفته شده، عميقا پدر سالار (Patriarchal) بود. و بسياري از فرهنگهايي كه اين الاهيات بر آنها حاكم بوده، اين ويژگي را دارند. دست كم در پارهاي موارد، مؤلفهها، عناصر باستاني و كهن انجيل، در پي آن هستند تا با روشهاي مختلف، زنان را آزاد كنند، اما الاهيات مسيحي در سطح و ساحتي عميقتر، حتي وقتي ميخواهد نابرابريها و بيعدالتيهاي اجتماعي در حقّ زنان را تسكين دهد، اَشكال و روشهاي پدرسالارانهي تفكر را تحكيم و تقويت ميكند. الاهيات پست مدرن ميخواهد، ژرفاي اين تفكر و احساس پدر سالارانه را كندوكاو كرده و فرآيند دراز دامن حركت به سوي يك جامعهي حقيقتا ما بعد پدرسالارانه را آغاز نمايد.
آنچه تاكنون با كنايه و به طور تلويحي گفته شد، متضمن نوعي تحوّل بنياني است كه ميبايست صريحتر و آشكارتر بيان شود. الاهيات مدرن، هم اينك، به يك رشتهي دانشگاهي (Academic Disipline) تبديل شده است، چيزي كه آلمانيها آن را (Wissenschaft) مينامند و اين امر باعث اعمال معيارهاي عالي دقت علمي را موجب شده و براي الاهيات، بركاتي در پي داشته است. اما در عين حال باعث جدايي الاهيات از كليسا و مردم شده و نوعي نخبهگرايي را به وجود آورده است.
دانشگاهي شدنِ الاهيات مدرن، موجب شده كه مباحث جاري و رايج الاهيات، بيشتر متناسب با نيازها و مقتضيات رشتههاي علمي دانشگاهي تعيين شود، تا بانيازهاي جهان و كليسا. به اين ترتيب، الاهياتي كه در كليسا عملاً منشاي اثر بود، از مطالعات و تحقيقاتي كه در دانشگاه صورت ميگيرد، منفك شده است. بخشي از انحطاط و اضمحلالي كه در مدرنيتهي متأخر (LATE MODERNITY) غالب شده است به همين موضوع باز ميگردد و الاهيات پست مدرن بايد بر اين وضع فائق آيد. در واقع تمامي جنبشهاي فكري پايان قرن بيستم در برابر اين عارضه، موضعي خصمانه و تدافعي اختيار كردند. هيچ كدام از نظامهاي الاهياتي آزاديبخش، كار خود را از نوع جداسازيهاي دانشگاهي كه ويژگي سنت رايج است، انجام ندادند. گستره و ميزان توفيق اين نظامها در صورت حضور در دانشگاه، هنوز نامعلوم و مبهم است. اما اين جنبشها در قرن آينده؛ اعم از آنكه از سنت رايج دانشگاهها فراتر بروند، يا وظيفهي واجب خود را در حوزهها و بسترهاي ديگري پي بگيرند، راه را براي الاهيات، مشخص خواهند كرد. ايشان سرمشقهاي خود را به جاي آنكه از تاريخ عقايد بگيرند، از مسايل عيني در كليساي واقعي و مردم بر خواهند گرفت. با اين همه آنان دريافتهاند كه با چشم پوشي از شناخت سنت كه در دانشگاه آموخته و القا ميشود، نميتوانند كار خود را پيش ببرند، لذا هر قدر هم كه نسبت به اين سنت، نگاه انتقادي داشته باشند، بايد آنرا بفهمند و با آن دست و پنجه نرم كنند. الاهيات قرن بيست و يكم، نقطهي آغاز حركت خود را در مسايل فوري و ضروريِ روز خواهد دانست و سنتهاي متكثر و متنوع را بر آنها خواهد تابانيد، اما از ميان اين سنتها، سنت سترگ الاهيات اروپايي، مهمترينشان خواهد بود. صورت و قالب جديد اين سنت، از محدوديتي عميق رنج ميبرد؛ محدوديتي كه حاصل مواجهه با هنجارهاي (NORMS) دانشگاه است. البته اين سنت، خود را رشتهاي دانشگاهي، در ميان ساير رشتهها به شمار ميآورد كه يكي از مضرّات و هزينههاي اين خودنمايي (self - Definition) ممانعت از تفكر اصيل و بكر است. نقش اول اساتيد در يك دپارتمان فلسفه، آموزش دادن فلسفهي ديگران است، نه اينكه خودشان فيلسوف شوند، از اين رو، نقش اول اساتيد الاهيات، تعليم نظام الاهياتي ديگران است، نه اينكه خودشان متأله و الاهيدان شوند. بنابراين آكادمي، جاي مناسبي براي تفسيرهاي تاريخي و متني دانسته شده و تفكر ساختاري، ترويج و تشويق نميشود.
افزونتر آنكه، حتي اگر اساتيد الاهيات تصميم بگيرند كه به نحوي از انحا، كاركرد يك متأله و الاهيدان را داشته باشند، نظام آموزشي دانشگاهي، ايشان را طوري تربيت ميكند كه بيش از هر چيز به مسئوليت حرفهاي استادي خود فكر كنند. اين افراد، حتي به ذهنشان هم خطور نميكند كه ميتوان با مواد و مصالح ساير رشتهها هم سروكار داشت. البته كم و بيش از اين رشتهها بهره ميگيرند، اما تصور نميكنند كه در آنها حضور و مشاركت مستقيم داشته باشند، يا روش صاحبنظران اين رشتهها را به نقد بكشند. به اين ترتيب الاهيات، رشتهاي خواهد شد متمايز از ساير رشتهها، كه هيچ ربط و نسبت خاصي با ديگر رشتهها ندارد.
اما الاهيات پست مدرن، محدوديتها و مرزهاي منظّم دانشگاهي را نفي ميكند. اين الاهيات از موضوعاتي سخن به ميان ميآورد كه بسيار مهم، اما در عين حال مربوط به نظمهاي موجود و روشها ي مقبول و مصوّب ميباشد. از اين رو تمامي مفروضات و پيشفرضهاي رشتههاي مختلف و نيز نظمهايي را كه در جهان مدرن، مستقر و مقبول هستند به تيغ نقد ميسپارد.
بر اين اساس، سؤال اين است كه آيا الاهيات قرن بيست و يكم، ميتواند وجود داشته باشد و در بستر دانشگاه، منشاي اثر و عمل گردد؟ پاسخ آن است كه تفكر پست مدرن به طور كلي، در مدرنترين نهاد آموزشي امروز؛ يعني دانشگاه، توان طراوت و حيات ندارد، امّا مسألهي مهم اين است كه آيا ميتوانيم براي قرن بيست و يكم، يك دانشگاه پست مدرن، پيشبيني و تصور كنيم، يا اينكه بايد به فكر بسترها، زمينهها و محيطهاي به كلي متفاوتي براي الاهيات پست مدرن باشيم؟
اين سؤال، سؤال مهمي براي تفكرِ واقع گرايانه در خصوص آيندهي الاهيات است. دانشگاهها، مؤسساتي به غايت محافظهكارند. در قرن هيجدهم، دانشگاههاي اروپا، ماهيتا و ذاتا قرون وسطايي بودند. البته در قرن بيستم، هنوز هم ميراث اين ماهيت در دانشگاهها باقي است. آفرينندگان تفكر مدرن در قرن هيجدهم، عمدتا خارج از دانشگاه، فعال بودند و اين الگو براي شكل دهي به تفكر پست مدرن نيز قابل تكرار است.
با اين همه نبايد از دانشگاه، به عنوان يك نهاد، مأيوس و نا اميد شد؛ زيرا دانشگاه در مقام نظر، خودانتقادي (Self_ Criticism) را تصديق و تحكيم ميكند، اين روحيه در مقام عمل نيز ميتواند در دانشگاه بسط پيدا كند. گو اينكه دانشگاه جايي براي شكلگيري تفكر پست مدرن نيست، اما اين قابليت را دارد كه محيطي مطلوبتر از آنچه اكنون هست باشد. دستمايهها و رگههاي پست مدرني كه درون دانشگاه فعال هستند، احتمالاً ميتوانند، اسباب تغيير و تحول در آن را فراهم آورند، اما اين احتمال نيز وجود دارد كه دانشگاه از يك طرف توانها و قابليتهاي پست مدرن را در مسيرهاي مدرنيستي كاناليزه كند و يا همهي آنها را بالكل از صحنه حذف نمايد.
حال سؤال اين است كه اگر چنانچه الاهيات پستمدرن، نتواند در دانشگاه جايي براي خود باز كند، آيا خواهد توانست در كليسا به بار نشسته و ثمر دهد؟ الاهيات پست مدرن، در امريكاي لاتين، در جماعات پايه (Base Communities) جاي گرفت و در برخي ممالك، بر زبان كشيشانِ كليساهاي محلي جاري شد. موريكاوا (Morikawa) به خوبي شرح داده است كه در ايالات متحده، الاهيات پست مدرن، خود را در نظام بوروكراسيِ1 برخي كليساها جاي داده و امكانات محدودي در جنبش كليساهاي جهاني يافته است. اما سؤال اصلي اين است كه آيا الاهيات پست مدرن ميتواند در مدارس ديني و حوزههاي علمي (Seminavies) رشد و شكوفايي داشته باشد؟ پاسخ اين سؤال، امروزه دلگرم كننده و اميد آفرين است؛ زيرا بسياري از مدارس ديني، دست كم نسبت به برخي از اَشكال آزادي خواهانهي الاهيات پست مدرن، با روي گشاده برخورد ميكنند و بخت مدارس دينيِ اصلاح شده در زمينهي آزمون و تجربهي روشهاي پست مدرن، بيش از دانشگاههاي اصلاح شده است.
با اين همه مخاطراتي نيز در اين بين وجود دارد؛ زيرا كليسا، رشد محدودتري نسبت به دانشگاه دارد، بنابراين كليساها بجاي آنكه به دنياي پست مدرن نظر داشته باشند، دائما به دنياي مدرن رجعت ميكنند،گويي تصوّر ميكنند كه نجات دين در گرو پذيرش دنياي مدرن است؛ غافل از آنكه مفاهيم ديني، هر قدر كه براي تفكر مدرن، دشوار و ديرياب و نامفهوم است، به همان اندازه براي تفكر پست مدرن، مقبول، مطلوب و شنيدني است. كليساها هم اينك بر اثر فشار ناشي از تنازعِ براي بقا فرسوده و خسته شدهاند و از مدارس دينيشان، طلب ياري و مساعدت دارند؛ از اين رو رسالت و وظيفهي مدارس ديني به غايت دشوار است، چرا كه بايد به تكوين و توليد انديشهي پست مدرن در فضاي كليساها و آشنايي با دنياي پست مدرن، همت گمارند. اما از كليساها، سخت بعيد است كه به فريادهاي زنان و سياهپوستان، وَقَعي بنهند؛ زيرا كليساي موجود كساني را ميپذيرد كه در الگوهاي موجود زندگي و اقتدار كليسا، چند و چون نكنند. به همين خاطر، مقدم سياهان و زنان را چندان گرامي نميدارند! و به الاهيات فمينيستي و الاهيات سياهپوستان خوشآمد نميگويند.
مراد از گفتن اين نكات آن بود كه هر قدر هم دربارهي نتيجه و فرجام نهايي قرن بيست و يكم خوشبين باشيم؛ راه رسيدن از وضعيت امروز، به وضعيت فردا راهي بسيار دشوار خواهد بود. برخي از كساني كه به دنياي پست مدرن باور دارند به اين فكر افتادهاند كه ميبايست نهادها و مؤسساتي خاص و ويژه تأسيس كرد، همانطور كه فمينيستها مدتها است اين كار را شروع كردهاند. در حقيقت، وقوع تحول، بدون نهادهاي جديد، ناممكن و تعجب برانگيز است. اميد است اگر چنانچه اين نهادها لازم و ضروري هستند، مسيحيان در استقرار آنها پيشقدم باشند. مسيحيت، اين بخت و اقبال را دارد كه يكبار ديگر، طلايهدار و پيشگام انديشه و حيات طيبهي انساني بوده و در مسير «جهاني بهتر» (A Better World) گام بردارد. اجازه دهيد ما هم در خوشبيني «موريكاوا» سهيم باشيم كه: كليسا ميتواند آنچه را ميبايست انجام دهد، جامهي عمل بپوشاند. در آن صورت، اميدوارانه، روزگار نويني، هم براي الاهيات و هم براي كليسا، پيش بيني ميشود.
مقالهي حاضر ترجمهي بخش پنجم از كتاب ذيل است:
Theology In the Twenty - First Century
BY.JOHN.B.COBB.1991
آدرس اينترنتي كتاب حاضر:
http: //www.academic info.net
پي نوشت:
1. بوروكراسي، از Bureauدر زبان فرانسه به معناي اداره + kratia در زبان يوناني به معناي حكومت اصطلاحا بر قشر اداري هر سازماني كه نيازمند مديريت وسيع است، به خصوص در سازمانهاي دولتي اطلاق ميشود و گاهي نيز مراد از آن حاكميت اين قشر به عنوان طبقه است.