صلح از مظلومترين واژههايى است كه در عين تكرار فراوان در بيانيهها، سخنرانىها و نطقهاى سياستمداران و دولتمردان هزاره سوم، به فراموش شدهترين آنها تبديل شده است. اما جنگ و خشونت نه تها يك واژه كه يك رويه و استراتژى پر طرفدار است كه در قالبها و رنگهاى مختلف بروز و ظهور دارد. زمانى كارل فون كلاوزويتس (karl von clausewitz) تئوريسين نظامى پروس، كتابى تحت عنوان »درباره جنگ« (Vom krieg e) نوشت كه بيش از يكصد سال مورد توجه استراتژيستها بود. او را فيلسوف جنگ نيز خواندهاند، در كتاب خود نوشت كه جنگ ادامه ديپلماسى است؛ ليكن به شكلى ديگر. به فاصله يك قرن پس از او، پايهگذار اپراتورى آلمان (بيسمارك) تأكيد كرد كه جنگ مهمتر از آن است كه تنها به ارتشىها سپرده شود. شايد پس از اين اظهار نظر بود كه جنگها چهره عريان خود را به چهرههايى مخوف تبديل كردند و خشونتهاى مختلف، با طراحى استراتژيستهاى عصر نو، پا به عرصه وجود گذاشت و سياستمداران به يك پاى ثابت اين پديدههاى نو ظهور تبديل شدند. پيش از اين اگر جنگ و صلح دو روى يك سكه بودند، اينك ديگر جنگ و خشونت، فقط در عرصه عمل ظهور نداشت، بلكه در تئورىهاى گوناگون، در نقش استراتژى بىبديل سياستمداران مطرح شده بود و ديگر ويژه نظامىها نبود ؛ اگر چه اين گروه همواره مجرى سياستهاى سياستمداران بودهاند و تئورى جنگ و خشونت در نخستين گام، از طريق اين گروه جنبه عملى به خود مىگرفت ؛ ليكن منشأ جنگهاى امروزى و حوادث ناگوار سالهاى خونين قرن اخير، سياستهايى بوده كه از نظر ماهوى ضد انسانى و بر اندازانه بوده است ؛ حتى ايده صلح جهانى كانت، به جهانى شدن جنگ و خشونت گرديده و ديگر از اين ايده زيبا نمىتوان سراغ گرفت. هنرى كسينجر، وزير خارجه دولت نيكسون كه اخيراً خاطرات و تجربههاى خود در دولت امريكا را به صورت كتابى منتشر كرده است، در خلال سفرهاى اروپايى نيكسون، رئيس جمهور وقت امريكا، تحقيقى را به او ارائه كرد كه بر يك ايده اصلى استوار بود. اين طرح چنين بود: صلح فقط بر پايه غرب مسلح يا جهان مسلح غرب و وحدت استراتژيكى ناتو استوار خواهد شد. همان ايدهاى كه ژنرال دوگل هم تحت عنوان اروپاى واحد و مستقل از امريكا از آن سخن گفته بود . كسينجر در خاطرات خود به اين نكته اشاره مىكند كه دوگل آرزوى مشاركت و همراهى بريتانيا با طرح خود را داشت تا اين دو كشور، براى آينده اروپا همكارى مشتركى داشته باشند. اما همچنان از ارتباطات پنهانى بريتانيا با ايالات متحده بيمناك بود. اكنون نيز همين استراتژى در بدنه سياستهاى دولت ايالات متحده سارى و جارى است و حمايت از ايده جنگ و احتراز از آن، در قالب شعار صلح، دو استراتژى متباين براى ارتش غربى يكپارچه مسلح و تحت سيطره امريكايىها به عريانى مطرح است. تجربه كسينجر، اتفاقاً نمونه روشنى براى اين موضوع است. چنان كه وى به مثلث چين، اتحاد جماهير شوروى سابق و امريكا اعتقاد داشت، در جهت مهار قدرت و تجميع آن در حوزه نفوذ و اقتدار ايالات متحده نيز بر آن بود كه مهارت ديپلماسى بر اساس يك قدرت و نيروى نظامى بزرگ بنا مىشود و دموكراسى بدون رشد و توسعه نيروى نظامى، امكان تحقق نخواهد داشت. اين موضوع در اين نكته كه غرب و جنگ چرا؟ بهاى اين استراتژى چيست و صلحى كه غرب از آن دم مىزند، چه ماهيتى دارد؟ متوقف مىشود. آنچه پيداست، جنگ متلازم با قدرت و خشونت و صلح متلازم با رأفت و تسامح است. بنابراين فلسفهاى متضاد با دو متدلوژى متفاوت، به عنوان عقبه تئوريكى اين دو رويكرد در صحنه حضور دارد كه غرب براى تأمين و تضمين قدرت در جهت هدف نهايى خود كه جهانى شدن از نوع خاص آن است، به رويكرد نخست كه متلازم با خشونت و استفاده از اهرمها و منابع قدرت است، دست مىيازد و صلح گرايى غرب، تنها در حد تظاهر و به صورت يك ايده آل دست نيافتنى بوده و اصرارى جدى و عملى در اين جهت مشاهده نمىشود . صلحى كه مطرح مىشود در نظر سياستمداران و تئورى پردازان امريكايى، ماهيتى صلح ستيز دارد و در حكم »نقيض نفسه« است؛ د ر حالى كه اين دو رويكرد على القاعده بايد به صورت »نقيض نقيضه« به صورت دو به دو و متباين هم باشند ؛ ليكن در ماهيت، سراز وحدتى پنهان د رآورده و اين تناقض در عمل و كردار آنها پديدار شده است. باز تجربه كسينجر در باز خوانى يك حادثه، در جنگ با ويتنام، پندآموز و گويا است. عقب نشينى نيروهاى امريكايى از ويتنام، براساس خاطراتى كه كسينجر منتشر كرده است، يك استراتژى به ظاهر صلح جويانه، پس از جريان يافتن خشونتهاى جدى و فراوان است. تا سال 1971 فقط مانور بازگشت 150 هزار سرباز امريكايى به كشورشان را اجرا كردند؛ در حالى كه فقط شمار اندكى از آنها بازگشته بودند. كسينجر كه به دليل آنچه »تلاش براى پايان دادن به جنگ ويتنام« از آن ياد شد، جايزه صلح نوبل را در سال 1973 به خود اختصاص داده ديدگاه خاصى در خصوص خاورميانه و مسئله اسرائيل دارد. وى كه در خاطرات خود تصريح مىكند، نمىتواند كشته شدن 13 نفر از افراد خانواده خود در باز داشتگاههاى نازىها را فراموش كند، علت و علل راديكاليزم عربى را در 5 موضوع خلاصه مىكند: اشغال سرزمينهاى عربى توسط اسرائيل، وجود خود اسرائيل، شرايط بد عموى در اوضاع اجتماعى و اقتصادى و چالشهاى منافع غربى و اعتداليون عربى . او معتقد است كه حل اولين سبب ممكن است، اما بقيه همچنان باقى خواهند ماند. همان طور كه او عقيده دارد، نمادىترين راه دستيابى به صلح، در كنار دوستان بودن است و منظورش از دوستان، دولتمردان معتدل عربى است كه در بخشهايى از كتاب خود، توضيح مىدهد كه در مقابل افراطيون، چه كشورهايى مىتوانند نقش دوست را در جهت تأمين بقاى اسرائيل و حفظ امنيت آن ايفا كنند. وى در اين باره از اردن و عربستان ياد مىكند. به نظر مىرسد كه اكنون در استراتژىهاى غربىها، حفظ امنيت اسرائيل با امنيت تمام جهان گره خورده است و منافع عمومى جهان با اين معيار توازن مىيابد. در همين حال سياستهاى امريكايى، منتقدان فراوانى دارد و حتى از داخل دايره متفكران سياستهاى امريكايى، كسانى همچون نوامچامسكى يا كريستوفر هيچنز (christopher ihtchens) با دو رويكرد متفاوت انتقادات جدى نسبت به همفكران خود در اردوگاه چپ امريكايى مطرح ساخته و به اصول و روشهاى آنها تاختهاند. هيچنز در كتاب خود تحت عنوان »محاكمه كسينجر« موارد متعددى از اين انتقادات را شرح داده است. او سياستمداران حاكم امريكايى را در آستانه فروپاشى اخلاقى و سياسى، پس از وقوع حادثه 11 سپتامبر دانسته و اختلاف نظرهاى قابل توجهى با همفكران و طيف فكرى خود در خصوص جنگ عراق دارد؛ به طورى كه اين اختلافنظرها به بركنارى او از مجله »Nation« ترييون چپهاى امريكا منتهى شده است. او در تحليل خود در خصوص حادثه 11 سپتامبر و حوادث پس از آن چنين مىنويسد: »حملههاى 11 سپتامبر در واقع آزمايش و تجربه سنگينى براى شكست چپ امريكايى است. برخى متفكران با صراحت گفتهاند كه عليرغم حماقت و خشونت اسامه بن لادن در روشهايى كه به كار گرفته، اما او به نوعى يك انقلاب آزاد انديشانه مينى را به وجود آورده كه من معتقدم، اين نوع تفكر يك فروپاشى و شكست اخلاقى و سياسى است. او سپس به حمايتهاى امريكا از عربستان سعودى و پاكستان، به عنوان منشأ حمايت از ايدههاى تروريستى انتقاد مىكند. به هر روى، مجموعه اتفاقاتى كه در سالهاى اخير رخ داده، نشان از يك عزم آشكار و پنهان جدى دارد كه قدرت به هر قيمت و با هر كيفيت در اختيار بخشى از جهان باشد و هر جا كه روند به دست آوردن و تملك قدرت، متزلزل يا با اشكالاتى روبرو گردد، آنچه اهميت ندارد، استقرار صلح و ثبات است؛ هر چند به فنا و نابودى انسانهاى زياد يا نا امنى در عرصه زندگى آنان بينجامد. امروزه سياستمداران و استراتژيستهاى غربى، به خصوص امريكايى، در عمل ثابت كردهاند كه به دنباله دموكراسى، بيش از خود دموكراسى علاقه دارند و دموكراسى را با دنباله آن به رسميت مىشناسند و پيشبرد اهداف خود را تنها در اين بستر پيگرى مىكنند. چرا جنگ و خشونت همچنان اهميت خود را تا بدانجا حفظ كرده كه تنها به ارتشىها سپرده نمىشود. به هر حال در سالهايى كه پيش رو داشتهايم، تئورىپردازىهاى جنگ طلبانه، مجالى براى طرح و پردازش ايدههاى صلحطلبانه و انسان دوستانه باقى نگذاشتهاند، اما اصالتهاى بشرى با تكيه بر وجدان بيدار ملتها، لاجرم بايد مسير سبز صلح و ثبات را براى خود برگزيند و تقابل امروز ملتها با دولتها، تقابل صلح و ثبات با خشونت و بى ثباتى است . جهان كى به اين خواسته گردن خواهد نهاد؟