1. انقلاب اسلامى كنشى انسانى، برخاسته از يك نظام معنايى است كه خود اين نظام معنايى از يك نظام دانشى و اين نظامى دانش برخاسته از يك نظام شناختى و آن نظام شناختى نيز برخاسته از يك نظام جهانشناختى است كه يكى نوعى نظام جهان پديدارى (يا غلط مشهور جهان بينى) از آن خارج مىشود. پس با شناخت جهان پديدارى انقلاب ايران، تمامى مراحل قبلى اين سلسله استخراج مىشود. 2. نظام دانش كه انقلاب از آن برخاست و اين نظام را به عرصه ظهور آورد، بر نظام دانش تأثيرگذاشت و آن را منقلب كرد، عالمان تاريخ بشرى مىدانند كه پس از انقلاب اسلامى ايران در دانش بشرى انقلابى رخ داد. در سال 1979 ميلادى انقلاب ايران رخ داد و در دهه 1980 ميلادى پسامدرنيسم اوج گرفت و غرب مركزيت دانشى خود را از دست داد. 3. نظام دانشى انقلاب، نظام دانشى غيراستعلايى بود؛ معرفتى كه ناشى از سوژههاى برتر و ذهنيتهاى نخبگان (به عنوان روشنفكر و ذهن برتر)، به شدت خدشهدار شد؛ يعنى اگر نظام شناختى غرب با شك دكارتى شروع شد و سپس با طرح تقدم فكر بر وجود، براين شك غلبه كرد و با كانت، تقدم ذهن بر عين به صورت فلسفى و روششناختى نظاممند شد، همه و همه يكباره پس از انقلاب ايران، دچار خدشه شدند. 4. انقلاب ايران با مردم و معرفت مردمى، آغاز شد و نظام استعلايى شناختشناسى شرق و غرب را زير سؤال برد. دانش مردمى، دانشى برخاسته از زندگى مردم است، نه برخاسته از ذهن برتر؛ به همين دليل در انقلاب ايران روشنفكرى از مردم عقب ماندند و مردم از نيروهاى برتر ذهنى پيشتاز بودند. 5. رهبر انقلاب ايران، مردم را رهبر مىشمرد و خود را خدمتگزار مردم كه اين نيز از همين چارچوب معرفتشناختى برمىخاست كه از اين چارچوب دانشى به چارچوب »دانش فطرى« تعبير مىشود و مردم از آن جهت كه مردم هستند، داراى اين چارچوب هستند؛ »فطرة الله التى فطر الناس عليها« يافتن اين چارچوب در گرو فرمواشى خودِفكرى و فرهنگى، و سپردن دل به مردم و خداى مردم است. 6. دانش فطرى دانشى غيراستعلايى است كه در مقابل فلاسفه استعلايى غرب، مثل كانت قد علم مىكند و آنها را به چالش مىطلبد. اين دانش مرجع ذهنى ندارد، بلكه داراى مرجع وجود شناختى است، چون مرجع آن زندگى روزمره انسانهاست، زندگى واقعى بدون هيچگونه استعلاى ذهنى و سطوح معنايى - شناختى انسان را تشكيل خواهد داد. 7. فلسفه بدون معناگرايى كانت، موجب تهى شدن غرب از فلسفه معناگرا و تنزل آن تا حد يك تكنيك تحليل شد، به همين دليل فلسفه كانت، خادم دانش تجربى شد تا فلسفه بماند. فلسفه كانت متافيزيك را باطل كرد تا راه علم تجربى را هموار سازد؛ پس فلسفه علمساز شد. نوكانتىها هم سعى كردند تا خود اين فلسفه علمگرا را در معنا پيدا كنند و علم معناشناسى يا علم فرهنگ را بنا كنند كه به بنبستى به »نام ماكس وبر« منتهى شد (افسردگى شديد او كه ناشى از معنازدايى جهان امروز در قالب افسونزدايى بود). 8. انقلاب اسلامى ايرانى مبناى فلسفى خود را بر معناگرايى گذاشت و بارديگر معناگرايى را در جهان امروز ترسيم كرد كه در تفكر فلسفى غرب به نشانهشناسى، معناشناسى، و سپس براساس آن، روايتگرايى و گفتمانشناسى كه بنياد ساختارشكنى و پساساختار و در نهايت پسامدرنيسم تبديل شد كه هويت معرفتى اروپاى متصل (فرانسه و آلمان) را تشكيل مىدهد. 9. تزى كه در مقابل انقلاب اسلامى، توسط كانتگرايان (انگلوساكسونها) مطرح شد و در انديشه خود كانت ريشه دارد، جهانىسازى بود؛ پس از يك طرف فلسفه فطرتگرا و مردمگراى انقلاب در مقابل فلسفه استعلاجويانه و كانتگرايانه انگلوساكسونى واقع شده است. انقلاب ايران به دنبال انقلاب دانش در قالب فطرت است كه بازگشت به خويشتن خويش را مىطلبد. 10. گاهى روشنفكران اين نهضت را با كلمه پوپوليسم (مردم محورى) تحقير مىكنند، ولى در واقع با حالت انفعال، سعى در حفظ موقعيت خود مىكنند، چون نهضت مردمگرايى در تمامى ابعادِ جهان امروز در حال بروز است؛ مثل مخالفت با جنگ، مخالفت با فساد اخلاقى و بىاخلاقى، معنويتگرايى در زندگى و طرفدارى از محيط زيست و... و جالب آنكه اين نهضت جهانى است. 11. مهمترين شعار انقلاب اسلامى ايران براساس احاديث شيعه »امنيت، عدالت و فراوانى« است كه قوام هرجامعهاى است؛ اين شعار جهانى است و همه مردم جهان براى تحقق مفاهيم فوق در قالب بازگشت به معنويت فعاليت مىكنند؛ چرا كه در پناه زنده شدن افراد بلاد عمران و آبادى مىيابند. 12. پس دانشى كه انقلاب اسلامى ترسيم مىكند، دانش زندگى محور است، نه دزد زندگى (مادى و معنوى) و اين دانش به دنبال جنگ و ناامنى نيست، بلكه به دنبال صلح جهانى است؛ دانشى است كه با تأييد تكثرگرايى، به دنبال وحدت نيز هست تا با ارجاع تكثر به وحدت، به انسانها احساس امنيت و اطمينان بدهد و همه اينها در پناه نظريه انسان كامل تحقق مىيابد.