اشاره
«يازدهم سپتامبر 2001 و فرو ريختن برجهاي تجارت جهاني، نقطه تلاقي دو ديدگاه و دو رويكرد به جهان و زندگي اجتماعي شد؛ دو ديدگاهي كه ادعا ميكنند، ديگري محض يك ديگر هستند، به ناگهان در يك نقطه و حادثه خارقالعاده با يك ديگر تلاقي كردند. امّا دو خط موازي يك ديگر را قطع نميكنند. سرفصلهاي مشترك ديدگاه حاكم بر بنيادگرايي مطرح در خاورميانه و تماميتگرايي مطرح در جامعه امريكا كم نيستند؛ چرا كه هر دو در بستر عكس العمل نسبت به تناقضات و نيروهاي كانون گريز نهفته در مدرنيته قابل درك هستند. هر دو اعتقاد به باوري معين را كه تا اندازه زيادي بسان يك باور طبيعي و معقول فرا ميافكنند، راه حل ممكن ميشمرند؛ هر دو يك ديگر را نه تنها همچون دشمن خويش كه دشمن مذنيت و انسانيت ميبينند و در نهايت هر دو از دشمني با يك ديگر بسان عاملي در تحكيم همبستگي دروني خود بهره ميجويند.
شكي نيست كه تفاوتهاي اين دو ديدگاه نيز كم نيستند؛ در حالي كه بنيادگرايي اسلامي كابوس خفقان و وحشت خيل وسيعي از مردم جهان است، تجدد اصول گراي امريكا براي اكثر مردم جهان نويد آزادي، موفقيت و ادغام اجتماعي را ميدهد.
اين نوشته نه بررسي تفاوتها كه بررسي شباهتها و نقطههاي تلاقي را در دستور كار دارد. در جهان معاصر، اين شباهتها هستند كه هر چند به شكلي وحشتناك شكوفا شدهاند، باز به شكلي وحشتناك از انظار پنهان داشته ميشوند. اينك نيز همانند دوران روشنگري، دوران آغازين مدرنيته، مسئله اصلي بررسي و نقد اجتماعي، همان آشكار ساختن چيزهايي است كه از انظار پنهان داشته ميشود».
بنيادگرايي: پيشينه و ايدهها
در روند تاريخي بيداري جوامع اسلامي، معمولاً از دو گرايش عمده و اساسي ياد ميشود كه هر يك در نوزايي تفكر اسلامي سهمي به سزا دارند؛ يكي از اين دو گرايش متعلق به سيد جمالالدين اسد آبادي بوده و ديگري از آن حسن البنأ بنيانگذار جمعيت اخوان المسلمين مصر است.
آنچه در كانون توجه سيد جمال وجود داشت، توجه به مباني معرفتي نوزايي مسلمين و تحول در زير ساختها و شالودههاي فكري ايشان بود؛ حال آنكه جوهره و مضمون حركت حسن البنأ عمدتاً بازيابي «هويت» جوامع اسلامي با تكيه بر سنت سلف و احياي مدل سياسي، اجتماعي دوران صدراسلام به شمار ميرفت.
در حالي كه گرايش اول، به تحول مضامين سنگواره شده اسلامي و تطبيق آن با مقتضيات دوران جديد همت ميگماشت، گرايش دوم بر احياي ظواهر و مظاهر سنتي اسلام و بازآفريني «رويه سلف» تأكيد داشت؛ از اين رو ميتوان گرايش دوم را بنا به تعابير رايج در جامعهشناسي سياسي، گرايش «رجعت طلب» و گرايش اول را گرايش «ترقي خواه» نام نهاد. با اين توصيف انديشمنداني چون ابوالاعلي مودودي، سيد قطب و حسن البنأ و به طور كلي مؤسسان و وابستگان جعيت اخوان المسلمين، همگي نماينده گرايش دوم محسوب ميشوند. اين نوع گرايش در اصطلاحات رايج سياسي «بنيادگرا» ناميده ميشوند.
از نظر تاريخي، بنيادگرايي در مرحله نخست، دغدغهاي ضد استعماري داشت و پيش از هر چيز ديگر، نسبت به تجزيه ممالك اسلامي، پس از فروپاشي امپراطوري عثماني حساسيت نشان ميداد. با اشغال بيت المقدس توسط رژيم غاصب اسرائيل، كانون تكاپوي اين نوع بنيادگرايي در سرزمين فلسطين متمركز شد.
مرحله دوم بنيادگرايي را ميتوان محصول مقابله متفكران جوامع اسلامي با اردوگاه ماركسيسم، به عنوان يك از قطبهاي قدرت جهاني دانست. در اين مرحله بنيادگرايي در شكل و هيئت يك ايدئولوژي ظاهر شد و به تمام قامت در برابر ايدئولوژي ماركسيسم قيام كرد. حال به نظر ميرسد كه با پايان يافتن جنگ سرد و فروپاشي شوروي، مرحله سوم بنيادگرايي گام در عرصه وجود نهاده باشد؛ چرا كه اين مرحله جديد، بر خلاف مراحل قبلي كه بيشتر خصلت و وجههاي تدافعي داشت، جنبهاي تهاجمي به خود گرفته است؛ گويي در شرايط جديد، بنيادگرايي اسلامي خود را از زاويه انزوا و انفعال بيرون آورده، از موضع فعال و خلاق، ابتكار عمل را از آن خود نموده است. آنچه آماج تهاجم مرحله جديد بنيادگرايي است، لزوماً استعمار واردوي ماركسيسم نيست، بلكه ساختار نظم نوين جهاني است كه بر شالوده ليبرال دموكراسي با ابزارهايي چون جنگ رسانهها، تكنولوژي نوين ارتباطي، مثل روز افزون به جهاني شدن و... استوار شده است.
اين نوع بنيادگرايي كه طالبان را ميتوان مصداق بارز آن به شمار آورد، از يك سو بر احياي ظواهر و مظاهر صوري تاريخ صدر اسلام تاكيد ميورزد، و از سوي ديگر بر شدت سياسي و حتي نظامي و داعيه برپايي حكومت اسلامي و اقامه احكام الهي «البته با قرائت و روايت ويژه خود» اصرار دارد. همچنين بر خلاف دو مرحله قبلي كه بنيادگرايي كمتر در دام خشونت ورزيهاي نامشروع و غير انساني گرفتار ميشد، مرحله سوم آشكارا، با افتخار و بدون توجه به مضامين انساني اسلام كه قتل نفس را نهي ميكند، دست به كشتار «ديگري» ميگشايد؛ لذا اين «ديگري» هم ميتواند يك مسيحي و يهودي، هم ميتواند يك «شيعه هزارهاي» يا يك ديپلمات فرانسوي و يا يك خبرنگار ايراني باشد.1
بنيادگرايان برداشتي اصول گرايانه و زاهدانه از دين دارند؛ هدف غايي آنها سازماندهي زندگي فردي و جمعي بر مبناي باورهاي ديني است. در اين محدوده آنها نگرشي متحجرانه دارند. سعي ميكنند دين را آن گونه كه در اصل بوده، برمبناي نخستين قرائتها و تفسيرها بفهمند؛ نگاه آنها به طور عمده متوجه متون پايهاي و سنت است. بنيادگرايان عملاً بر اين باورند كه دين آنچنان حقيقت را به وضوح انعكاس ميدهد كه هر انسان آزاده و هر مبارز و عدالت جويي آن را به عنوان يك بديل اعتقادي و سياسي برخواهد گزيد.
در اين زمينه آنها تا آنجا پيش ميروند كه آرمان ساماندهي جامعه را بر مبنايي نوكه ميتواند متأثر از ارزشهاي جهان مدرن باشد، غايت ديني معرفي ميكنند؛ اين البته به آن معنا نيست كه در اين رابطه برنامهاي مدون و ساخته و پرداخته دارند. شكست دادن دشمن، حذف عاملي كه بر پاي دارنده نظم كهنه است و بازگرداندن قوام به جامعه به هر بهايي، براي آنها مهمترين مسئله است.
به اعتقاد آنها انسانها خود (نه خود خواسته كه) به اتكاي باورهاي ديني خويش، ميتوانند جهان را به شكلي دلخواه سازمان دهند. اصل اين است كه دشمن، عاملي كه به خاطر منافع شخصي و اجتماعي خود نميتواند حقيقت دين را دريابد، از صحنه وجود حذف شود. عملاً در اين مورد، بنيادگرايان از آموزه ديني تقسيم جهان به خير و شر، به رستگار شوندگان و ملعونين قرائتي مدرن ارايه ميدهند.2
بديلي جذاب در دنياي مدرن
موفقيت چشمگير بنيادگرايان در دو دهه اخير را ميتوان بر مبناي مجموعهاي از عوامل فرهنگي، سياسي و ايدئولوژيك توضيح داد.
شتاب تحولات اقتصادي و اجتماعي و هجوم ديدگاههاي نو فرهنگي، خلأ هنجاري و ارزشي بزرگي را براي گروههاي زيادي در جهان، به خصوص در غرب، به وجود آورده است. مراجع فكري سنتي همزمان اعتبار خود را بيش از پيش از دست دادهاند. در اين شرايط، فرد ديگر نميداند چه رويكردي را در مواجهه با مشكلات زندگي در پيش گيرد و روابط خود با ديگران را چگونه و بر چه مبنايي تنظيم كند.
هنجارها و ارزشهاي سنتي، هنوز جاي خود را به ارزشها و هنجارهاي جديدي نسپردهاند، امّا تطابق تاريخي بين آنها و اشكال زندگي و فعاليت اجتماعي كه كاملاً متحول شدهاند، از بين رفته است و به ضرورت بايد نظام ارزشي جديدي شكل گيرد.
امّا از يك سو سرعت تحولات و از سوي ديگر نظام بسته اجتماعي اجازه اين كار را نميدهد.
در جوامع مدرن، شتاب تحولات آن چنان تند است كه نهادهاي باز توليد كننده فرهنگ و نظام ارزشي حاكم بر جامعه مجبور ميشوند، مدام با تأخير در مقابل تحولات عكس العمل نشان دهد. در جوامع غير مدرن، به علاوه ساختار بسته سياسي و اجتماعي، كاركرد چنين نهادها يا نخبگاني كه به صورت افراد مستقل در زمينه فرهنگي و ارزشي فعال هستند را با مانع جدي رو به رو ميسازد. همچنين مناسبات در حال تكوين مدرن «در جوامع تازه وارد به فرايند مدرنيز اسيون» امكان تاثيرگذاري اجتماعي فردي را بيش از پيش كاهش ميدهد، در متن مناسبات سنتي، شخصي در جامعه، در گستره باز اجتماع، داراي اقتدار و توان تأثيرگذاري نيست. اقتدار پدرسالارانه حاكم بر نهادهاي سياسي و اجتماعي، اجازه سر زندگي و تصميمگيري را به كسي نميدهد.
با گسترش مناسبات مدرن به خصوص در جوامعي كه ساختار سياسي و اجتماعي آن بسته است، فرد تمامي اقتدار و توان تأثيرگذاري خود را از دست ميدهد. در عرصه مناسباتي كه هر روز بر پيچيدگي و عظمت آن افزوده ميشود، جايي براي اراده او باقي نميماند؛ حتي در عرصه روابط خانوادگي نيز عواملي مانند تحول ارزشها و اشكال نو زندگي اقتدار او را به چالش ميخوانند.3
در چنين شرايطي، بنيادگرايي بديلي جامع و بنيادين ارايه ميدهد و بر اعتبار و اقتدار هنجارها و ارزشهاي سنتي و همبستگي تاريخي نشأت گرفته از باورهاي ديني پاي ميفشارد و همه را نيز، صرف نظر از اينكه در فرايند شكلگيري مناسبات مدرن چه جايگاهي در جامعه يافتهاند، به جدي گرفتن سنت و عضويت در جماعت همبسته در حال شكلگيري دعوت ميكند. بنيادگرايي خود در اين زمينه رويكردي سنتي اتخاذ نميكند. ارزشها و هنجارهاي سنتي را در قالب گفتماني مدرن و به اتكاي اصول ارزشي مدرن بازسازي ميكند. شخص نه به انفعال كه به كوسندگي فرا ميخواند. بر ارزشهايي همانند دموكراسي و اقتدار فردي تأكيد ميكند؛ همبستگي مبتني بر آزادي فردي را ارج مينهد و دشمن را در متن گفتماني سياسي و اجتماعي تبيين و مشخص ميكند. بنيادگرايي همبستگي را بر باور ديني مردم، جمع مؤمنين و امت استوار ميخواهد. امّا احساس و شور فردي اشخاص را نه تنها ناديده ميگيرد، بلكه پايه همبستگي بر آن استوار ميسازد.
دين و همبستگي استوار بر آن را نه بسان يك نياز اخلاقي و اجتماعي كه بسان يك فضيلت، يك انتخاب و يك رويكرد رهايي بخش فرا ميافكند و از فرد ميخواهد كه به اتكاي آن، با خود و جهان خويش يگانگي و بدان وسيله، اقتدار را تجربه كند؛ به طور خلاصه، بنيادگرايي در خلأ سياسي و اجتماعي پيش آمده، بدليلي را ارائه ميدهد كه نسبت به بديلهاي موجود از اين امتياز برخوردار است كه نه به طور كلي متكي به گفتمان و ارزشهاي مدرن است و نه به آموزههاي سنتي؛ به اين صورت، نه تنها خود را از خطاپذيري، تحولپذيري و شكستگي ديدگاههاي مدرن مصون ميدارد، بلكه از تحجر، جمعگرايي و اقتدارگرايي باورهاي سنتي نيز به شكلي خاص فاصله ميگيرد.4
چنان كه گفته شد، عاملي كه در اين ميان نقش مهمي ايفا ميكند، خلأ ايدئولوژيكي است كه در چند دهه اخير در جهان شكل گرفته است؛ دو تفكر فلسفي سياسي و آرماني عصر حاضر، ليبراليسم و سوسياليسم، در موقعيتي بحراني به سر ميبرند.
آرمانگرايي موجود از آن جهت رنگ باخته است كه از يك سو هر نوع آرماني در مقايسه با شتاب تحولات حاكم كمرنگ جلوه ميكند و از سوي ديگر، مناسبات حاكم نيز غير قابل بازگشت به نظر ميآيند. مناسبات مدرن و در رأس آن سرمايهداري به سلطهاي جهانشمول دست يافتهاند و از آن حد از پويايي برخوردارند كه بتوانند هر نوع شور و تمايل را در خود ادغام كنند. ليبراليسم و سوسياليسم نيز بديلهايي متفاوت با آنچه وجود دارد و بر جامعه حاكم است، ارائه نميكنند. به نوعي در آنها وعده جهاني متفاوت را نميتوان مشاهده كرد؛ گويي آنها تنها براي كساني ارائه شده كه در چارچوب وضعيت موجود به دنبال اصلاحات و دگرگوني هستند. از سوي ديگر، نيروهايي كه زماني ميتوانستند براي استقرار اين دو آرمان فعاليت و مبارزه كنند، يعني دو طبقه بورژوازي و پرولتاريا، وزن و مقام اجتماعي و سياسي خود را از دست دادهاند.
حال آنكه بنيادگرايي در بستر توجه به دين و سنت، ميتواند ادعاي فرافكني بديلي كاملاً متفاوت را داشته باشد. در عين اينكه تكيه بر گفتماني مدرن در رابطه با دو مقوله همبستگي و اقتدار فردي آن را قادر ميسازد تا در زمينه آرمانگرايي و فرار رفتن از مناسبات مدرن نيز داراي ادعا باشد. بنيادگرايي همچنين ميتواند به اتكاي نيرويي جديد، به صورت يك بدل جدي براي وضعيت موجود در آيد.
اين امكان وجود دارد كه بنيادگرايي با راديكاليسم و تماميتگرايي خود، بديلي جدي را به معترضين و مبارزين سياسي و اجتماعي ارايه دهد. بنيادگرايي بديلي براي گروهي كوچك در حاشيه جامعه يا گروههاي اجتماعي محروم از سرمايه اقتصادي و فرهنگي نيست كه بتوان فكر كرد، دايره نفوذ آن در نهايت بخشها و گروههاي اصلي جامعه را در بر نميگيرد. مسئله اين است كه حتي جوانان طبقه متوسط و لايههاي تحصيلكرده جامعه، با سرمايه فرهنگي و اقتصادي چشمگير، بدان تمايل نشان ميدهند. بنيادگرايي، با تكيه بر سنت ديني، آرماني را فرا ميافكند كه نه تنها تا حد معيني ناظر بر ارزشهاي جهان مدرن است، بلكه در همين زمينه ادعاي پشت سر گذاشتن گفتمان و وعدههاي متعارف نيروهاي مدرن جامعه را دارد.
در خاورميانه، بيشتر طبقه متوسط متشكل از دانشجويان، معلمان، مهندسان و پزشكان است كه به بنيادگرايي روي ميآورند. اين گروه كه دسترسي به درك سنتهاي ديني ندارد، در تقابل با مدرنيسم و دولت مطلقهاي كه ارزشهاي اجتماعي خودي و اقتدار فرديشان را به چالش ميخواند، اين تمايل را از خود نشان ميدهند. آنان برخاسته از لايههاي سنتي جامعه هستند، در كانون باز توليد مادي و فرهنگي جامعه قرار دارند و به اصول و ارزشهاي مدرن آشنا هستند، امّا همين مناسبات مدرن به آنها اجازه سر زندگي و اعمال اراده نميدهد؛ براي آنها انديشههاي فلسفي و سياسي مدرن از ليبراليسم و سكولاريسم گرفته تا سوسياليسم بيش از آن نشأت گرفته و به مناسبات و تفكر مدرن آلوده هستند كه براي آنها بديلي در مقابل مناسبات مدرن ارائه دهد.5
آنچه به بنيادگرايي در خصوص جذب طبقات و اقشار مختلف قدرت ميبخشد، توان آن در مورد شناسايي يك عامل و يك نيرو به عنوان دشمن و بسيج نيروهاي خودي حول مبارزه با آن است. چند دهه پيش، سوسياليسم (يا ماركسيسم) و پيشتر از آن ليبراليسم، در اين زمينه بسيار موفق بودند. بورژوازي، دولت بورژوا و استثمار نهفته در مناسبات سرمايهداري، دشمن مشخصي بود كه ميتوانست كارگران را حول مبارزه با آن بسيج كند. پيشتر از آن نيز اشراف، دولت مطلقه و امتيازات رسمي طبقاتي، دشمن معيني بود كه بورژوازي طبقه متوسط و حتي دهقانان و صنعتكاران براي مبارزه با آن فعال ميشدند، امّا امروز ديگر چنين دشمن مشخصي براي اين ايدئولوژيها وجود ندارد. آنها به جاي آن مناسبات، ارزشها و نهادهايي مجرد و نامشخص را بسان دشمن ارزيابي ميكنند. اغلب اوقات آنها حتي نيرويي را بسان دشمن مطرح نميكنند، بلكه فقط از مناسبات، ارزشها و قوانيني كه بايد تغيير كنند، ياد ميكنند.
در مقايسه با اين ايدئولوژيها، بنيادگرايي ميتواند دشمني مشخص را براي بسيج نيرو مطرح كند؛ در اين زمينه، بنيادگرايي اسلامي بسيار موفق عمل كرده است. بنيادگرايي مطرح در خاورميانه همانند دو انديشه عمده تماميتگراي قرن بيستم، فاشيسم و استالينيسم، تعيين و تدقيق هويت دشمن را ركن اساسي ايدئولوژي خود ميداند. در انديشههاي تماميت گرا، دشمن تا حد معيني مقولهاي اساسي است كه غيريت را رقم ميزند؛ غيريتي كه با نفي و حذف آن، وجود و يگانگي همه جانبه خود را مورد تأكيد قرار ميگيرد.
مقوله دشمن همچنين از اين لحاظ اساسي است كه در فرايند تعريف آن، هويت خود مشخص و معين ميشود. دشمن درست آن چيزي است كه خود نيست و نبايد باشد، زيرا اصالت خود در فاصلهگيري از دشمن تحكيم و تعميق مييابد، امّا اين تمامي مسئله نيست. تعيين هويت دشمن و حذف آن به انديشه تماميتگرا، توان بسيج و ايجاد يگانگي در صفوف معتقدين يا مؤمنين را ايجاد ميكند. دشمن بايد همواره حضوري معين داشته باشد تا تودهها در حالت بسيج باقي بمانند. به اين خاطر، باز تعريف آن امري مهم است. دشمن نيز نبايد بسان نيرويي ايستاد يا در حال اضمحلال تصور شود؛ چه در اين صورت ميتوان انديشه نفي و حذف آن و مبارزه فعال و پويا با آن را به كناري نهاد؛ به عبارت ديگر نه نفي و حذف يكباره دشمن كه مبارزه دائمي با آن مهمترين مسئله براي انديشههاي تماميتگرا است.
دشمن مورد نظر بنيادگرايان، بيش از آن كه به دشمن مد نظر نازيسم شباهت داشته باشد، به دشمن مورد نظر استالينيسم شبيه است. دشمن بنيادگرايان گروهي نيست كه بر مبناي ويژگيهاي كليشهاي مانند قوميت، نژاد يا تبار و... اين مقام را پيدا كرده باشد، بلكه گروهي است كه بر مبناي موقعيت اجتماعي و باور به اعتقادي خاص اين وضعيت را يافته است. معيار تعيين دشمن بنيادگرايان، معياري جهانشمول و موقعيت محور است. اگر براي استالينيسم بورژوازي، ملاكين، كولاكها و سرسپردگان سرمايهداراي جهان، به خاطر وضعيت اقتصادي، اجتماعي يا باورهاي خود دشمن محسوب ميشدند، براي بنيادگرايان نيز دشمن، يعني كفار، بر اساس باور ديني خود و مهمتر از آن جايگاهي كه در نظم جهاني دارند، تعريف ميشود.
در ديدگاه بنيادگرايان اسلامي دشمن اصلي اكنون بتپرستان، يعني كفار به معناي سنتي آن نيستند، بلكه مسيحيان و يهودياني هستند كه به باورهاي اصلي دين خود پشت كردهاند و سلطه سياسي و اقتصادي بر جهان اسلام را دنبال ميكنند. از اين منظر، سلطهجويي در خود نادرست و اقدامي جنايتكارانه نيست، فقط هنگامي كه كفار «يا افرادي با مذهبي ديگر» آن را بر مسلمانان اعمال ميكنند، چنين ويژگياي پيدا ميكند. از اين لحاظ بنيادگرايي از گفتماني يكسره سياسي و اجتماعي، گفتماني يكسره جهانشمول و تعيين هويت دشمن بهره نميجويد، بلكه آن را با گفتماني ذاتگرا و ويژه درس ميآميزد.6
پي نوشت ها:
1- موج سوم بنيادگرايي اسلامي، جمال كاظمي، نشريه آبادي 28/7/1380.
2- ديد كليتري در مورد بنيادگرايي را ميتوان در اين آثار به دست آورد.
3- هشام شرابي، پدرسالاري جديد، انتشارات كوير، تهران، 1380، ص 165.
4- اسلام آگاهي بخش يا پسابنيادگرايي، نشريه توسعه. 8/90/1380
6- يوسف اباذري و مراد فرهادپور، نيويورك، كابل نشانهشناسي 11 سپتامبر، طرح نو، تهران، 1380. ص. ص 69. 66.