(قسمت اول)
درآمدى بر مبانى نظرى وحدت حوزه و دانشگاه
موضوع اين نوشتار، مبانى نظرى وحدت حوزه و دانشگاه است. ابتداء بايد توضيح مختصرى در مورد وحدت حوزه دانشگاه داده شود و در مرحله بعد ديد كدام مبنا با هماهنگى و وحدت سازگار بوده و اين وحدت و هماهنگى را برمىتابد و كدام مبناست كه با اين وحدت سازش نداشته و اين وحدت را امر غيرممكن و غيرمعقول تلقى مىكند.
1 - بررسى مفهوم وحدت
مقصود از وحدتى كه گفته مىشود اين نيست كه همديگر را قبول داشته و به همديگر احترام بگذارند و حريم يكديگر را رعايت كنند. اين رابطه كه بين مسلمان بايد برقرار باشد و هر مسلمانى نسبت به مسلمان ديگر اين حرمت را مىبايست حفظ كند و اختصاص به اين دو مجموعه ندارد، بنابراين مقصود از اين ارتباط آن وحدت و هماهنگى و الفتى كه بايد بين همه مؤمنين وجود داشته باشد نيست بلكه در اينجا يك خصوصيتى مدنظر است. منظور از وحدت اين نيست كه مثلاً تيم فوتبال تشكيل داده و با هم مسابقه بدهند، بردو باخت بكنند، يا طلاب و روحانيون در خوابگاه دانشجويان رفت و آمد كرده و با دانشجويان صحبت كنند و دانشجويان نيز در حوزه بيايند و در آنجا رفت و آمد داشته باشند، ممكن است اينكارها ثمرات نسبى هم داشته باشد ولى اينها مقصد نيست. امروز تقريباً روشن است كه وقتى مىگوئيم ارتباط و اتحاد و هماهنگى بين حوزه و دانشگاه برقرار بشود، مقصود اين امور فوق نيستند.
پس سخن بر سر چيست؟ روشن است كه مقصود از وحدت حوزه و دانشگاه، وحدت حقيقى كه در اين دو مجموعه (حوزه و دانشگاه) هستند، لااقل وحدت به معناى ظاهرى و صورى ذكر شده نيست اگرچه، آن دو شخصيت حقوقى بگونهاى تعريف بشوند كه بين آنها هماهنگى برقرار شود، طبيعى است كه اشخاص حقيقى هم كه در اين دو مجموعه مشغول تدريس هستند، به يك ارتباط و هماهنگى مىرسند ولى غرض اصلى اين است كه ما به اين دو مجموعه بعنوان دو شخصيت حقوقى نگاه كنيم، ببينيم بين اين دو چگونه مىتوان پيوند، الفت، هماهنگى و وحدت ايجاد كرد.
2 - وحدت در اهداف و مبانى تنها راه ايجاد وحدت
اگر وحدت در مبانى و اهداف اين دو مجموعه پيدا شود، طبيعى است كه وحدت و هماهنگى بين اين دو ايجاد مىشود و اگر در مبانى و اهداف با همديگر هماهنگ نباشند يعنى هريك مبانى خاصى را بپذيرند و بر اهدافى تكيه كنند كه اين مبانى و اهداف، هماهنگ، همسو و همراه نيستند يعنى الفتى بين اين مبانى و اهداف برقرار نيست بلكه همديگر را شكسته و نقض مىكنند، طبيعى است كه بين اين دو مجموعه وحدتى برقرار نخواهد شد. بنابراين ايجاد پيوند، الفت، وحدت و هماهنگى بين اين دو مجموعه، منوط به اين است كه مبنايى واحد و هدفى واحد بر اين دو مجموعه حاكم بشود و حركت و تلاش اين دو مجموعه برخاسته از يك مبنا بوده و به طرف يك هدف باشد، اگر چنين چيزى حاصل شد، اين دو مجموعه مىتوانند هماهنگ، همراه و مكمل همديگر در رسيدن به يك هدف باشند.
2/1 - بررسى وحدت در اهداف (توسعه اسلام و تحقق همهجانبه آن در جامعه)
آنچه در جامعه مىتواند پيوند اين دو مجموعه را ميسور كند، هدف واحدى است كه براين دو مىبايست حاكم بشود كه آن هدف واحد توسعه اسلام و تحقق همه جانبه آن در جامعه است. اين هدف بايستى پيش روى حوزهها قرار بگيرد و بايد دانشگاهيان هم همين هدف را پيش روى خود قرار داده و تمام تلاش و كوشش و سعى و اهتمامشان را در اين مسير قرار دهند، اگر فرض كنيم كه اين مطلب مىتواند عامل پيوند باشد، بايد ديد كه نقش هريك از اين دو مجموعه در رسيدن به اين هدف چيست.
2/1/1 - اعتقاد به دين حداقل مانع وحدت در هدف
تذكر اين نكته ضرورى است كه ممكن است اين هدف را كسى نپذيرد. اگر اين هدف را نپذيرفت، قاعدتاً بعيد است كه كسى بتواند بين اين دو مجموعه، يك هماهنگى و الفت و همسوئى و همجهتى ايجاد كند كه در عين وجود تنوع و اختلاف هر دو در فعّاليتهاشان يك آهنگ و يك هدف، و يك آرمان بر اين تلاشها، سعىها، كوششها و زحمات حكومت كند، گمان نمىشود چيزى غير از توسعه اسلام و ايجاد بستر براى جريان اسلام در جامعه بتواند عاملى باشد كه اين دو مجموعه را هماهنگ كند.
بنابراين اگر كسى تحقق اسلام در عينيت را بعنوان هدف مشترك اين دو مجموعه نپذيرد، قاعدتاً راهى براى برقرارى وحدت بين اين دو مجموعه نمىتواند تعريف بكند. اگر فرض بر اين بشود كه اسلام فقط در يك محدوده خاصى از زندگى بشر ايفاى نقش مىكند و در ساير ابعاد حيات بشر، نقشى ندارد و ساير ابعاد حيات بشر، واگذار به عقل و حس بشر شده است يعنى انسان با تلاش عقلانى و با كوششهاى تجربى و نظرى خودش، راه حل ساير معضلاتش را به كف مىآورد و دين سخنى در اين زمينه ندارد، ناچار آن رشتهاى كه مىتواند، رشته الفت و هماهنگى بين اين دو مجموعه باشد گسسته مىشود. چرا كه يك هدف كه هدف حفظ اسلام و فهم دقيق و صحيح اسلام، تبليغ و ارائه اسلام و جارى كردن اسلام در ذهنيت رفتار، اخلاق و زندگى انسانهاست، تنها يك بعد از زندگى آنها را مىپوشاند و اين رسالت بدوش يك مركز و يك نهاد و يك جمعيت قرار مىگيرد كه اين هدف را تعقيب مىكند، هدف ديگر كه اداره زندگى بشر و حل مشكلاتى است كه بشر در زندگى دنيايى خودش با آن مواجه است، اين به عهده علم و مجامع علمى است يعنى تحقيق و آموزش و پرورش نيروهاى كارآمد براى حل معضلات زندگى دنيايى بر عهده دانشگاهها مىشود و فهم دقيق و تعليم و آموزش دين و پرورش دينى در محدوده خودش به عهده مجموعه ديگر. اين به معناى تفكيك و تقسيم كار است نه به معناى اتحاد، اين به معناى اين است كه اين دو مجموعه در كار همديگر دخالت نكندو هركس كار خودش را انجام بدهد. دو مجموعه و محدوده از هم گسيخته و جدا كه هريك رسالتى جدا دارند. اين دو مجموعه بايد از هم جداگانه عمل كنند و در حوزه همديگر هم دخالت نكنند. اين هم يك تلقى است اگر كسى چنين تلقى را داشت طبيعى است كه آن مطلبى كه گفتيم كه توجه به اسلام و اقتدار اسلام و شكوفائى اسلام و جريان اسلام در حيات اجتماعى بشر است، ديگر نمىتواند عامل وحدت اين دو مجموعه باشد چراكه ما اگر اسلام را هم بخواهيم، اسلام محدوده خاصى دارد و همه ابعاد حيات بشر را نمىپوشاند.
2/1/1/1 - نفى ولايت فقيه لازمه اعتقاد به دين حداقل
بنابراين اگر فرض كنيم كه چيزى به نام روحانيت بايد در جامعه وجود داشته باشد براساس اين ديدگاه ديگر او حتماً از اين جهت كه يك روحانى است هيچ ضرورتى ندارد كه در مديريت جامعه نقشى ايفا بكند او رسالت ديگرى دارد بنابراين نهايت اين است كه بايد تقسيم كار صحيحى بين اين دو مجموعه صورت بگيرد. هركدام كار خود را انجام بدهد. اين غير از هماهنگى، الفت، پيوند و همسوئى است - هماهنگى بدين معناست كه اگر تلاشها (اگر چه متنوعند ولى مكمل همديگر هستند) در يك مجموعه واحد قرار مىگيرند لاجرم براين مجموعه واحد يك هدف واحد حاكم است.
گروهى انديشه اول را دارند. طبيعى است كه انديشه اول، وحدت را بر نمىتابد يعنى اگر كسى به دين حداقل قائل شد، دينى كه عهدهدار اعتقادات و اخلاق بشر است و به يك سلسله احكام فقهى محدود است، قشرى دارد و مغزى، قشر آن يك دسته احكام حقوقى و مغز آن يك دسته معارف بلند و اخلاقيات است و اينها هم در يك محدوده خاصى است. اخلاق، اخلاق مخصوصى است كه مربوط به اخلاق فرد در رابطه با خداى متعال و اعتقادات هم يك سرى اعتقاداتى كه ربطى به عمل ندارد و فقط پشتوانه اخلاق است و يك تعداد احكام حقوقى نيز وجود دارد. اگر مادين را اينگونه تلقى كرديم و رسالتى بيش از اين براى دين قايل نشديم طبيعى است كه ناچار به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اصلاً موضوعى بعنوان روحانيت در جامعه ضرورت ندارد، چرا؟ چون اين فهم از دين محدودهاش همين است، فهم دين هم منحصر به يك فرد و قشر خاصى نيست هركسى مىتواند دين را بفهمد منتهى بايد روشمند باشد ولى همه مىتوانند بفهمند. بنابراين علم دين نيازمند يك نهاد و مجموعه خاصى نيست كه متكفل تبيين و ابلاغش باشد. بنابراين موضوعى بنام روحانيت در جامعه ضرورت ندارد. اين يك انديشه است كه منتهى به وحدت هم نمىشود. بنابراين اگر چنين چيزى در جامعه وجود نداشته باشد اين عنصر زائد هيچگاه نمىتواند با آن مجموعهاى كه عهدهدار سرپرستى حيات اجتماعى بشر و مديريت جامعه را بعهده دارند، هماهنگ بشود و اگر احياناً چنين مجموعهاى با عوامفريبى و يا به هر كيفيت بر قدرت تكيه كند با سوء استفاده از قدرت و يا از مذهب اجتماعى مناصبى را در جامعه بدست آورد طبيعى است كه اين جامعه با تكيه به قدرت، بطور طبيعى فاصلهاش با دانشگاهيان روز به روز زيادتر هم مىشود چون قدرت شايسته او نيست و بىجهت تكيه به اين قدرت كرده است. اين انديشهاى كه از اينجا شروع مىشود كه دين را به يك حد خاصى محدود مىكند معتقد است رسالت دين در اين محدوده از زندگى بشر است و اين محدوده هم غير از مديريت جامعه است اين اعتقاد فقط يك تعداد چهارچوبهايى را براى زندگى اجتماعى بشر بيان مىكند و بايد جامعه دينى در اين چهارچوبها عمل بكند. لازمه بعدى اين انديشه اين است كه وجود روحانيت بر مسند قدرت ضرورتى ندارد بخصوص اگر اين عنصر را به آن ضميمه كنيد كه فهم دينى هم در انحصار فرد خاصى نيست و همه مىفهمند. البته اين سخن، سخن درستى است كه فهم در انحصار طبقه خاصى نيست هيچكس مدعى نشده كه فهم دين در انحصار طبقه خاصى است. سخن بر سر اين است كه فهم دين يك مقدمات، آگاهىها و روش هايى مىخواهد كه هركسى مىتواند آن روشها و آگاهىها را بياموزد و آن معرفتها را كسب بكند. بنابراين طبيعى است كه اين انديشه، وحدت بين حوزه و دانشگاه را برنمىتابد لذا ناچار است بگويد چنين وحدتى تحقق يافتنى نيست و اين يك خيال خام است. چون يك گروه بدنبال اداره جامعه هستند ابزار اراده جامعه را هم با تحقيقات علمى بدست مىآورند و مىآموزند و آموزش مىدهند، رسالت دانشگاه اين است پس رسالت دانشگاه چيست؟ دانشى كه براى اداره جامعه لازم است در شئون مختلف آن هم تحقيقاتش به عهده اوست و هم آموزش و هم پرورش نيرويى كه بتواند در جامعه مديريت كند و جامعه را اداره بكند، اينها به عهده دانشگاه است، طبيعى است چنين مجموعهاى كه ابزار اداره را در دست دارند و مىتوانند اداره كنند، هيچگاه نمىتوانند با يك مجموعهاى هماهنگ شوند كه آن مجموعه بناحق ادعا مىكند كه مىبايست متصدى امور باشد و صلاح و نحوه اداره جامعه را تعيين كند بدون اينكه ابزار اداره جامعه را هم در دست داشته باشد. معنا ندارد چنين هماهنگى واقع بشود لذا دائماً بين اين دو مشاجره و درگيرى و تنازع است و اين تنازع علىالدوام عميقتر خواهد شد. اين تلقى، تفسيرى كه از اين دو مجموعه ارائه مىدهد اين است كه اين دو مجموعه، عاملى براى وحدت ندارد، لذا بدون دليل تكيه به اريكه قدرت زده و جناح مقابل را از حق مسلم خودش محروم كرده است. به عنوان مثال اگر طبيبان مدعى بشوند كه چون طبيب هستيم و جامعه، جامعهايست كه بيمار مىشود و هيچ انسانى نيست كه در طول عمر خود، گذرش به مطب اطبا و بيمارستان و اورژانس نيفتد بنابراين همه جامعه محتاج به فن و حرفه ما هستندو فن ما هم يك فن حياتى است و ضرورت زندگى جامعه است، بنابراين بايد همه پستهاى مديريت جامعه بدست ما باشد و ما طراح حركت جامعه باشيم. براى جامعه برنامهريزى كرده و سير حركت آنرا معين كنيم. طبيعى است كه در مقابل چنين ايدهاى گفته خواهد شد كه اينها از موقعيت خود سوءاستفاده مىكنند. درست است كه اينها حكيم (به اصطلاح قدما) و طبيب (به اصطلاح امروزى ها) و پزشك هستند. و هرچند كه حكيم، طبيب و پزشك يك عنصر ضرورى و حياتى براى جامعه است و همه جامعه هم به آنها محتاج هستند ولى چه دخلى دارد به اينكه روند حركت اجتماعى زيرنظر آنها تنظيم بشود و پُستها و كليدهاى اداره در دست آنها باشد و بىحساب به قدرت تكيه زده و از قدرت سوءاستفاده بكنند؟ اين يك سوء استفاده از نياز اجتماعى است. عين همين مطلب در مسئله دين و حاكميت آن نيز در نظر عدهاى مطرح است همينطور كه گفته مىشود طب يك كليدى نيست كه همه مشكلات بشر را بشود با او گشود زيرا باب همه مشكلات كه با طب گشوده نمىشود بنابراين همه برنامههاى جامعه و مديريت اجتماعى هم هرگز بدست طب و طبيبان سپرده نمىشود چرا؟ چون طبيعى است كه اينها توان حل همه مشكلات فردى و اجتماعى را ندارند يعنى از آن جهت كه طبيب هستند فقط مىتوانند آفات و بيمارىهاى جسمى انسان را در يك حدى رفع كنند و سلامت، و بهداشت جامعه را تأمين بكنند لذا اين بعد حيات اجتماعى را هم بدوش آنها مىگذاريم. اگر كسى نسبت به دين هم چنين قضاوتى كرد كه دين مثل طب است و فقط يك بعد از نيازهاى بشر را عهدهدار است و آمده آن نيازها را مرتفع بكند و ساير نيازمندىهاى انسان ربطى به دين ندارد طبيعى است كه اگر عالم دين مدعى شد كه كليد همه مشكلات جامعه در دست اوست و او فتحالفتوح مىكند و همه ابواب مشكلات را باز مىكند و بايستى مردم زمان خودشان را بدست او بسپاريد طبيعى است چنين تلقى هم تلقى گستاخانه و هم سوءاستفاده از موقعيت ديندارى مردم و ترس آنان از عقاب اخروى است. زيرا مردم مىخواهند راهى را در زندگىشان بروند كه مبتلاء به عقاب نشوند ولى چه ارتباطى دارد به اينكه چون روحانيون علم دين دارند و مردم ديندارند و مىخواهند دينى زندگى بكنند، گفته شود كه همه مديريت هاى جامعه را بدست روحانيت داده و آنها جريان امور را بدست بگيرند؟
شبهه قدرت و روحانيت
واقعيت اين است كه بعضىها هم از دين هم از روحانيت هم از قدرت اينگونه تلقى دارند كه روحانيت نهادى است كه فقط مفسر دين است در حالى كه اولاً:
دين مفسر نمىخواهد و فهم آن اختصاص به طبقه خاصى ندارد.
ثانياً: به فرض كه روحانيت فهم دين دارند و به جامعه مفاهيم دينى را القاء مىكنند اين مطلب چه ربطى دارد به اينكه به قدرت تكيه كنند و براى خودشان ولايتى معتقد بشوند و بعد هم بخواهند مديريت جامعه را به عهده بگيرند. اصلاً چيزى به نام حكومت مربوط به دين نيست كه عالم دينى بخواهد حاكم جامعه باشد يا عالم دينى بخواهد برنامه حكومت اجتماعى را معين بكند. اينها ربطى به دين ندارند. اينها امور عقلائى و عقلانى هستند كه بايد انديشههاى بشرى آنها را رقم زده و شكل بدهند.
- پاسخ به شبهه
در پاسخ اين شبهه مىبايست به نكات فوق عميقاً توجه كرد. بايد ديد كه ريشه اين تلقى كجاست؟ ريشه تلقى آنجاست كه نياز به دين را مثل نياز به طب مىدانند. طبيعى است اين يك نيازى است در انسان ولى اين نياز، همه نيازهاى انسان نيست.
اين دين حداقل، بخصوص با توجه به قبض و بسط در معرفتش و اينكه معرفتش بهگونهاى تفسير شود كه احتياج به يك عالم نداشته و علم او مخصوص به يك روش و ابزارى نشود، طبيعى است كه همه مىتوانند در حد نياز خودشان بفهمند و احتياجى هم به چنين عالم دينى نيست. ولايت و حكومت هم از اينها نيست، بنابراين شروع آن از يك سلسله انديشههاى نظرى است تا به نتايج علمى مىرسد، اول از گسستگى حوزه دين از علم (گسستگى به معنى تغاير حوزه دين و حوزه علم) شروع مىشود و در قدم بعد محدود دانستن حوزه دين و در قدم بعد هم اين است كه ساختار اداره جامعه، ساختار تنظيمات اجتماعى، ربطى به دين ندارد. نتيجه بعديش نيز اين است كه ساختار قدرت هم در جامعه نبايد بر اساس علم دين شكل بگيرد. عالم دينى بايد نقش خودش را ايفا بكند و جامعه بايد به صورت دمكراتيك اداره بشود. البته در جامعه مذهبىها حتماً مذهب در آن نقش ايفا مىكند ولى باز بايد به شكل دمكراتيك اداره بشود و عالم دينى از آن جهت كه عالم دينى است، هيچ خصوصيت و امتيازى براى اداره جامعه ندارد .اين هم يك انديشه است كه اين منظور نظر نيست.
2/1/2 - بررسى ضرورت حاكميت دين بر همه شئون اجتماعى
اما اگر كسى بپذيرد اين مطلب را كه بشر براى همه ابعاد زندگى خود اعم از فردى و اجتماعى، محتاج به دين و دستگيرى انبياست. هيچ بعدى از ابعاد حيات اجتماعى و فردى بشر نيست كه جداى از تعاليم انبياء و سرپرستى اديان الهى به سامان رسد، هركجا را كه مستقل از تعاليم انبياء بخواهيم جلو ببريم و ولايت و مديريتش را از انبيا الهى بگيريم، در آن محدوده، زندگى بشر نابسامان خواهد شد و به مشكل برخورد مىكند. اگر بشر اين مطلب را بپذيرد آنگاه طبيعى است كه بايد دين سرچشمه همه برنامههاى بشر باشد، آنگاه توقع و انتظار از دين بگونهاى ديگر جلوه پيدا مىكند، در صورتى كه دين نياز همه ابعاد وجودى انسان است لذا انسان در هر يك از ابعاد وجوديش محتاج به دين سرپرستى و دستگيرى و تعاليم انبياست، اگر اين را پذيرفتيم، آنگاه به اين نتيجه خواهيم رسيد كه علم دين و معرفت دينى مىبايست، همه ابعاد زندگى بشر را اشراب و سيراب كند، هيچ بعدى از ابعاد زندگى بشر نيست كه بدون معرفت دينى و سرپرستى دين، به سامان برسد. آنگاه سخن بعدى پيش مىآيد.
2/1/3 - بررسى جايگاه عقل و حس بشر در نظام حاكميت دين
اگر بنا شد كه دين همه ابعاد زندگى بشر را بپوشاند، نقش عقل و حس بشر چيست؟ عقل و حس و دانشهاى بشرى چكارهاند؟ بنابراين آيا بشر ديگر محتاج به علم و فلسفه و انديشههاى فلسفى و نظرى نيست؟ آيا فقط محتاج به معرفت دينى است يا نه معرفت علمى هم مىخواهد؟ آيا عقل و حس بشر را تعطيل كنيم؟ معناى توسعه تعبد به دين كه انسان همه ابعاد زندگى خود را براساس دين تنظيم كند، اينست كه عقل و حس تعطيل بشود يا نه هيچ ضرورتى ندارد كه انسان عقل و حس را تعطيل بكند؟ مىتوان در عين حال همه ابعاد زندگى انسان هم تحت سرپرستى انبياء اداره بشود. حقيقت اين است اين به معناى تعطيل عقل و حس نيست بلكه بمعنى اين است كه سرپرستى عقل و حس را انسان به وحى بسپارد نه اينكه عقل را تعطيل كند. اتفاقاً مخاطب انبياء عاقلان هستند. اول شرط تكليف در مخاطبان انبيا داشتن عقل است هيچگاه مجنون و سفيه و حتى نابالغ مخاطب به خطاب انبياء نيستند و تكليف، آنها را فرا نمىگيرد. كار اساسى انبيا در مورد انسانهايى است كه به بلوغ عقلانى مىرسند. بنابراين انبياء نيامدهاند عقل بشر را تعطيل كرده و فتوا به تعطيل عقل بشر بدهند. انبياء نيامدهاند حس بشر را تعطيل كنند و دستور بدهند كه حس خودتان را تعطيل، دانش نداشته تحصيل علم نكنيد بلكه آمدهاند همه ابعاد بشر از جمله عقل و حس او را سرپرستى كنند. در اين سرپرستى، او را به علم جديد، انديشه نظرى جديد، تخيل و مكاشفه جديد برساند يعنى انبياء آمدهاند به همه ابعاد وجودى بشر اضافه كنند، به عقل او و به حس و به قلب او حتى به باطن قلب او يعنى به روحش به همه اينها بيفزايند. نيامدهاند اينها را تعطيل كنند بلكه آمدهاند همه ابعاد بشر از جمله عقل و حس او را سرپرستى كنند، آنكه مىگويد دين همه ابعاد زندگى بشر را بايد تحت پوشش قرار بدهد، معناى سخن او اين نيست كه بايد عقل و حس را تعطيل كرد، نه بلكه بايد عقل و حس را تحت تعاليم انبياء و سرپرستى انبياء درآورد. اگر كسى معتقد بود كه انبياء بايد عقل و حس بشر را هم سرپرستى كنند، نتيجهاش اين مىشود كه دين همه ابعاد بشر را از جمله دانش و فلسفه بشر را تحت سرپرستى خود مىگيرد و به او يك انديشه و يك اطلاعات خاصى را داده و او را در اين امور هدايت و سرپرستى مىكند.
بنابراين دين در همه ابعاد زندگى بشر نقش ايفا مىكند ولى معناى ايفا كردن اين نقش، اين نيست كه علم و فلسفه بايد تعطيل بشوند. معنايش اينست كه علم و فلسفه را با مبانى و در جهت مقاصد خودش هدايت بكند. حال اگر بنا شد جامعهاى به صورت دينى اداره بشود ديگر معناى دينى اداره شدن در اين ديدگاه اين نيست كه تنها بايد اخلاق مردم اخلاق الهى شوند (آنهم بصورت فردى)، به احكام فقهى هم عمل بشود و مردم يك اعتقادات مذهبى هم داشته باشند. اين مطلب كفاف دينى شدن جامعه را نمىدهد. براى اينكه جامعه دينى بشود بايد تمام ابعاد حياتش تحت سرپرستى دين قرار بگيرد و هيچگاه اين به معنى تعطيل شدن عقل و حس هم نيست، بلكه اين كمال عقل و حس بشر است كه تحت تعليم انبياء و سرپرستى انبياء قرار بگيرد. چرا كه اگر عقل و حس را از ولايت و تعاليم انبياء آزاد كرديم، اينطور نيست كه عقل و حس آزاد مطلق داشته باشيم باز هم انگيزهاى بر تفكر انسان، بر اعمال و بر تحقيقات انسان حاكم است. آن انگيزه اگر از تعاليم انبياء جدا شد. حتماً تحت تعاليم ديگرى قرار مىگيرد يا در جهت اهداف شياطين و يا در جهت حاكميت نفس است. حاصل همه تحقيقات و تلاش او آنچيزى مىشود كه در دنياى غرب به كف آمده است. يعنى عقل مسخر غريزه و نفس و هوا و مسخر شياطين مىشود (اگر عقل تحت ولايت انبياء قرار نگرفت) و آن وقت عقل حرمتى ندارد يعنى ابزار دنياپرستى و شيطنت مىشود، حرمت عقل به اين است كه از ابزار شيطنت و هواپرستى بيرون بيايد و ابزار بندگى خدا بشود و اين وقتى است كه تحت تعاليم انبياء قرار بگيرد اين حرمت عقل است نه بىحرمتى عقل! انبياء آمدهاند به عقل حرمت و شرافت بدهند نيامدهاند شرافت و حرمت عقل را بگيرند و بگويند عقل را تعطيل كنيد و معناى اينكه به عقل هم حرمت مىدهند اين نيست كه انسان عقل را در مقابل تعاليم انبياء قرار دهد و بگونهاى آزاد با تعاليم انبياء مقابله كند و يا اينكه هرچه بگويد مقبول افتد اينگونه نيست. انبياء مىآيند عقل را در خود تفكر سرپرستى كنند. حس بشر را در خود تحقيق سرپرستى مىكنند يعنى نه فقط موضوع تحقيق او را تغيير داده و روش تحقيق، مبانى تحقيق، اهداف تحقيق را تغيير مىدهند، طبيعى است حاصل و دستآورد اين اعتقاد چيز ديگرى خواهد بود البته توضيح اين مطلب محتاج به مقدمات فراوانى است كه در جاى خود مىبايست بحث شود. حال اگر كسى اين انديشه را پذيرفت، نتيجهاش اين مىشود كه ما در جامعه هم محتاج كاوش عقلانى و حسى هستيم، لذا مىبايست هميشه دايره اداركات نظرى و انديشههاى علمى خودمان را توسعه بدهيم و هم محتاج به معارف دين و سرپرستى دين هستيم. حال در اين صورت چگونه مىتواند حوزه و دانشگاه مرتبط نباشد فرضاً نه حوزهاى وجود دارد و نه دانشگاهى بلكه جامعهاى كه مىخواهد دينى زندگى كند در عين اينكه دينى زندگى مىكند، عقلانى و عالمانه هم زندگى مىكند. حياتش هم دينى و هم علمى و هم فلسفى و هم عقلانى باشد چگونه مىشود اين مطلب واقع بشود؟ ممكن است ادعا شود اين مطلب به راحتى ميسر است زيرا دين كارهائى را انجام مىدهد را بدست دين بدهيد اخلاق بشر را احكام فقهى، اعتقادات جامعه را دين بر عهده دارد و اين به معناى جامعه دينى است از آن طرف هم علم جداگانه كار خود را انجام دهد و راه حلهايى را براى مشكلات زندگى دنياى بشر پيدا بكند بنابراين بصورت علمى و عقلانى بشر مىتواند مشكلات زندگى و دنياى خود را حل كند. مشكل اخلاق و اعتقاد جامعه را هم دين حل مىكند بنابراين زندگى او هم دينى و هم علمى است. اين همان نظريه تفكيك حوزهها است اين بدين معنا است كه گوشهاى دست دين و گوشهاى دست علم، اما اگر كسى بگويد دين بايد در همه زندگى بشر جارى بشود در عين حال حياتش بايد عقلانى و علمى هم باشد بدين معنا است كه هم بايد فهم دينى، اعتقادات و اخلاق دينى داشته باشد و هم دين در معارف علمى و عقلانى او، جارى بشود نه اينكه محدوده مديريت اجتماعى را مستقل به دست عقل و حس بدهد و بگويد عقل خودش بفهمد و كارى با انبياء نداشته باشد. اگر قرار شد كه دين در همه شئون جامعه جريان يابد به گمان ما جامعه دينى جامعهاى است، كه دين در همه ابعاد زندگى آن اشراب شده است نه اينكه تنها يك گوشه را بعهده گرفته باشد وقتى اين گوشه را بعهده گرفت طبيعى است آثارش در بقيه جاها منعكس مىشود اين نحوه ارتباط منظور نظر نيست زيرا طرفداران دين حداقل اين نحوه ارتباط را مىپذيرند كه اگر دين اخلاق و اعتقاد جامعه را تحت تأثير قرار داد. جامعهاى كه اعتقادات و اخلاق دينى دارد، دانش و زندگى اجتماعى او هم زندگى ديگرى خواهد شد اين را قبول دارند، سخن از اين عميقتر است بلكه حضور دين در همه صحنهها مىبايست به نحوى سرپرستى همه ابعاد را تحت پوشش قرار دهد. در اينصورت هم لازم است هم دين را بفهميم و هم ارتباط آنرا با ساير حوزهها بدانيم و در ساير حوزهها جارى كنيم يعنى ارتباط دين و علم ارتباط دين و فلسفه براى ما روشن باشد يعنى سرپرستى فلسفه و علم را به دين بسپاريم، طبيعى است كه اگر چنين شد، ما محتاج به اين هستيم كه هم معرفت دينى داشته باشيم و هم ارتباط آنرا با ساير حوزههاى معرفت و هم نحوه جريان و هماهنگى آنرا تعريف كنيم بنابراين در اين صورت، ما محتاج تحقيقات ميدانى دانشگاهى و روش توليد معادله هستيم بايد معادله تصرف در عينيت را بدست بياوريم كه اين با تحقيقات ميدانى حاصل مىشود كه اين تحقيقات بايد تحت تعاليم انبياء قرار بگيرد يعنى متد، اهداف، مبانى و ساير امور بايد در پيش فرضهاى آن متكى به دين باشد، بنابراين مىبايست دين در عمل و فلسفه اشراب شود در اينصورت يك هماهنگى بين معرفتها واقع مىشود و اين معرفتها در يك نظام و در يك سيستم قرار مىگيرند، منتهى متغير اصلى و محور در اين سيستم و نظام، معرفتهاى دينى هستند يعنى معرفتهاى دينى محور معرفتهاى بشرى و هماهنگكننده حوزههاى معرفتهاى بشرى مىشوند، بنابراين مديريت هم بر همين مبنا شكل مىگيرد يعنى هم علم بشر دينى مىشود هم مديريت، مديريت دينى مىشود. تعريف مديريت دينى اين نيست كه مديريت علمى نيست بلكه هم دينى و هم علمى منتهى علم علم دينى است، بنابراين نه مديريت دينى و نه مديريت علمى تنها مورد تأييد است بلكه مديريت هم دينى است و هم علمى معناى اين مطلب (هم دينى و هم علمى بودن) اين نيست كه يك گوشه آن دينى يك گوشه آن علمى است. بلكه همه جاى آن هم دينى است و هم علمى است يعنى همهجا با معادلات صحيح، جامعه اداره مىشود و بعد در همه اين معادلات هم مفاهيم دينى اشراب شده است، طبيعى است نظام مديريت و ساختار قدرت در اين جامعه، ساختارى است كه همه مناصب آن، مىبايست معرفت دينى و معرفت علمى داشته باشند و هر دو شرط ضرورى آن منصب است. منتهى نسبتهاى آن متفاوت است در يك جائى معرفت دينى در آن اصل است و در جايى نسبت آن تغيير مىكند. اگر بخواهيم جامعه لائيك داشته باشيم كه در آن دين ايفاى نقش نكند در آن جامعه مناصب اصلاً مقيد به علم دين نيست. ولى اگر جامعه بخواهد بر مبناى دين اداره بشود، مجموعه اطلاعاتى كه ابزار اداره جامعه و جزء قيود مناصب اجتماعى است بايد مرتبط با دين باشد مگر اينكه دايره دين را محدود كرده و معتقد شويم كه دين در اين افق نمىتواند حضور داشته باشد والا اگر قرار باشد دين در عرصه اجتماعى حضور داشته و اين مديريت دينى، علمى هم باشد، طبيعى است هركجا و هر منصبى از مناصب اجتماعى هم مقيّد به دين و هم مقيد به ساير معرفتهاى بشرى است، ولى آن معرفتها در يك نظام هماهنگ بإ؛ صص معرفت دينى قرار دارد، كما اينكه در يك جامعه لائيك مناصب را به ضوابط قيد مىزنند و اين قيد زدن مناصب به ضوابط به معنى قيد زدن منصب به طبقه هم نيست. در هيچ جامعهاى كسى نمىگويد هركسى مىتواند هر منصبى را به عهده بگيرد، در هر نظامى (بردهدارى، پادشاهى، دمكراسى) مناصب بدون ضابطه نيست. كسى كه مىخواهد رئيس جمهور بشود بايد خصوصيات خاصى را دارا بوده و مقيد به ضوابطى باشد اگر قيد، قيد معقولى باشد، ضوابط به آن لياقتهايى است كه شرط تصدى منصب است كسى كه مثلاً مديريت آموزش و پرورش يك جامعه را بعهده مىگيرد. بايد خصوصياتى داشته باشد. كسى كه مىخواهد مديريت اقتصادى جامعه را بعهده بگيرد بايد خصلت ديگرى داشته باشد هركدام بايد كارائىها و كارآمدىهاى خاصى داشته باشند، نمىتوان گفت هيچ خصوصيتى لازم نيست و همه مىتوانند مدير سياسى بشوند، زيرا مناصب در جامعه قطعاً مقيد است، منتهى در جامعه لائيك اداره جامعه مقيد به مذهب نيست بلكه قيود ديگرى وجود دارد به عنوان مثال حتماً آگاهى و پرورش خاصى را بايد داشته باشد، يعنى ورزش و پرورش خاص و خصلتهاى روحى و توانائىهاى ذاتى دانش خاصى را بايد داشته باشد. فرمانده نظامى نيز بايد خصلت روحى خاص خود را داشته و در يك بستر خاص پرورش پيدا كرده و آگاهىهاى خاصى هم داشته باشد. مثلاً فرماندهى نظامى بايد شجاعت در اين حد خاص را داشته باشد و يا مثلاً عشق به وطن يا نژاد يا قوم يا هر چيزى كه محور اين ارتش قرار مىگيرد در مورد مدير اقتصادى آن شجاعت در ميدان جنگ لازم نيست بلكه خصلتهاى روحى پرورش و آموزش خاص ديگرى را شرط مىكند، حالا اگر قرار شد كه جامعهاى بصورت دينى اداره بشود منتهى دينى علمى يعنى دين مولّد علم باشد و علم تحت سرپرستى دين و ضوابط آن به وجود بيايد طبيعى است مناصب در اين جامعه حتماً مقيد به ضوابط است. يكى از ضوابط آن ضابطه پرورش دينى و آموزش دينى است. مىگوييم قيد اين منصب، عدالت است، تقواى در حد عدالت به اضافه فقاهت، اجتهاد، علم دين در حد خاصى را نتيجه مىدهد. منظور از علم دين فقط فقه به معناى احكام حقوقى آن نيست حتى اعم از اخلاق و فقه و اعتقادات موجود است (به يك امر گستردهترى، مجموعه دين گفته مىشود) بايد در اين منصب، از نظر پرورش دينى، عدالت داشته و از نظر آموزش دينى فقيه مجتهد جامعالشرايط و از نظر علم نيز مثلاً در يك حدى از علم باشد، قدرت مديريت در حد سياستگذارى براى اركان جامعه را داشته باشد. در مرحله پائينتر كه آن حساسيت خاص نسبت به مدير وجود ندارد وثاقت و شيعه بودن به عنوان يك خصوصيت و ضابطه براى انتخاب مدير كافى است. هرچند كه در اين سطح از مديريت قيد عدالت لازم نيست ولى اهل خيانتكارى و دروغ و دغل نباشد. در مورد آموزشهاى دينى نيز در يك حد محدودترى بايد آن آموزشها را ببيند. در كنار اين آموزش مىبايست اين دانش خاص را هم داشته باشد. بنابراين اگر جامعهاى بخواهد دينى اداره بشود و قيد دين در همه ابعاد جامعه جارى شود و اداره جامعه علمى هم باشد، در اينصورت بايد همه مناصب هم مقيد به علم و هم مقيد به دين باشند يعنى خود علم قيد به دين بخورد و علم علم تهذيب شده، علم افسارگسيخته و عنانگسيخته نباشد. نه تنها عالم مهذب بشود و تقواى دينى و پرورش دينى و تعهد به دين و خدا داشته باشد، بلكه بايد در كنار اين تعهد و تقوى و وقوف به دين، علم او نيز علمى مهذّب باشد يعنى علم او علمى باشد كه تحت تعليم و تربيت انبياء پيدا شده است.