جامعه شناسان، و طرف داران نظريهي نوسازي مطرح ميكنند كه مدرنيته و مدرنيزاسيون خاص در هيچ كجا اتفاق نيفتاده است؛ يعني اين كه عنصرهاي جامعهي سنتي به نحوي يا مستقيم يا تغيير شكل داده شده وجود داشته است. به هر حال انسان مدرن يك زير ساختهايي از جامعه در ذهنش وارد شده و شكل گرفته است كه متعلق به ذهنيتهاي سنتي جامعه است و معمولاً ماندگارترين ساختها، ساختهاي معنوي ميباشند؛ چون علاوه بر اين كه زيان و خطري ندارد، بلكه باعث يك نوع امنيت و يك نوع آرامش خاطر براي افراد جامعه ميشوند؛ لذا ساختهاي معنوي در درون جامعه عزيزتر و ماندگارترند و اين ماندگاري باعث نشده كه معنويت تغيير پيدا كرده و شكل جديدي پيدا كند.
بر خلاف تصور رايج، اصولاً نميشود ميان انسان مدرن، و انسان غير مدرن ديواري حايل شد كه از اينجا به بعد انسانِ مدرن است و از اينجا به بعد انسان غير مدرن. و اين انسان به طور كامل با انسان قبلي خود متفاوت و متمايز است. به هر حال انسان يك موجود با ثبات و داراي مشخّصهاي است كه استمرار و تداوم داشته و قابل ديوار كشيدن نيست. حتي در مقطعي از زمان كه دين گريزي به دليل شرايط خاص، براي انسان اروپايي قرون وسطي پيش آمده بود، يك حالت افراطي به خود گرفته، اين تداعي را ايجاد ميكند كه انسان مدرن، دين گريز و دين ستيز هست، و در يك مرحلهاي كه آن شرايط خاص فروكش كرده و مقداري آرام ميگيرد، صحبت از اين است كه انسان مدرن به طور مطلق دين گريز نيست، بلكه دين را از حوزه جمعي كنار زده و در حوزه فردي، دين را بعنوان ارزش براي خود نگه داشته است. اما ميتوان گفت كه: انسان اروپايي، يا انسان كليسايي عصر قرون وسطي، به صورتي افراطي تكيه بر بخشهاي معنوي انسان ميكند و انسان مدرن نيز عكس اين افراط را انجام ميدهد؛ يعني بر عكس انسان قرون وسطي انسان مدرن تكيه بيش از حد برجنبههاي مادي كرده و جنبههاي معنوي و روحاني را به فراموشي ميسپارد.
اين جا 2 نكته مطرح است، يكي اين كه با اين توضيحات ما ميتوانيم بگوييم كه انسان مدرن به نحو حداقل يا حداكثر، ميتواند معنويت را بپذيرد. و نكتهي دوم اين است كه اگر پذيرفت آيا ميشود او را به عنوان يك انسان مدرن قبول كنيم؟ يا اين كه بايد براي او يك نام جديد مثل پست مدرن برگزينيم؟ يا هر چيز ديگر.
اين كه انسان مدرن و بازگشت او به معنويت چگونه خواهد بود، تعبير من اين است كه انسان، گريزي از معنويت ندارد و اين بدان معنا نيست كه معنويت خودش را بر او تحميل ميكند، بلكه به اين معنا است كه اين موجود، كه ما نامش را انسان ميگذاريم، بدون معنويت نميتواند زندگي كند و معنويت بعنوان يك سوخت مورد نياز او را شارژ ميكند، تا بتواند زندگي خود را آن گونه كه لازمهي يك انسان است ادامه دهد. و اين همان چيزي است كه فوكو و حتي وبر روي آن دغدغه دارند؛ يعني وبر در عين اين كه تقسيم بندي دوران سنتي و دوران عقلگرايي را انجام ميدهد و در عين اين كه او «سرش» سوداي دوران عقلانيت را دارد، امّا دلش دغدغه دوران سنت را داشته، به سوي عقلانيت رفتن را توصيه ميكند. ولي در نهايت به يك مرحله و نتيجهاي ميرسد كه: انساني كه در اين وادي قدم ميگذارد يك انسان گم شده است و اين انسان دچار بحرانها و داراي خلاًهايي است. در واقع ميتوان گفت حتي متفكراني كه خود نظريه پرداز دوران مدرنيته بودهاند اين دغدغه در آنها نيز وجود داشته است.
البته وبر در نهايت به اين جمع بندي ميرسد كه ان شاء اللّه عقل بشر بتواند براي اين بحران هم راه حلي بيابد، ولي بشر پس از وبر بايستي از آن سنت يك چيزي را عاريت ميگرفت و آن اين كه حال اگر انسان اين كار را كرد آيا همان انسان مدرن است يا اين كه بايد تعريف جديدي از آن ارايه كنيم؟
برابر آن تعريفي كه از انسان مدرن كرديم اين بحث اتفاق جديدي است كه ميافتد و اين انسان ديگر انسان مدرن نيست، بلكه انساني است كه در عقيدهي خود و در بعضي از اصول افكار خود تجديد نظر كرده است. و ميتوان آن را پست مدرن؛ يعني به اين مفهوم كه اين انسان پس از مدرن يكي از دغدغههايش جست و جوي معنويت بوده است ناميد. و هيچ كدام از اينها نافي آن كلي كه از آن صحبت كرديم نميباشد؛ لذا در درون هر انساني كمال خواهي و حقيقت جويي وجود دارد و انسان با خود محور قرار دادن خودش نشان ميدهد كه خود را جاي خدا نشانده است و به همين اندازه روشن ميسازد كه آن كمالجويي در انسان بالفطرة وجود دارد و آن كمال خواهي را گاهي با معنويّت سيراب ميكند. و چون انديشه از جنس غير ماده است و در نتيجه بگونهاي از معنا سرچشمه ميگيرد؛ لذا پرداختن به انديشه و رفتن به دنبال آن ميتواند بخشي از خلاي معنوي پديد آمده را پر كند و اين موضوع ميتواند قسمتي از گفتهي شما را تاييد كند.
بحث را كمي اخصتر كنيم، به اين ترتيب كه با چه قرائتي از دو مقوله دين و انسان مدرن ميتوانيم سازگاري ميان آندو را قائل شويم؟ و آيا اين سازگاري اصولاً ممكن است يا غير ممكن؟
اگر منظور از دين همان ديني باشد كه در قرون وسطي بود و انسان مدرن از آن فرار كرد، و منظور از انسان مدرن همان انساني باشد كه در ساهاي نخستين ميزيسته است، در اين صورت انسان يك موجود به شدت دين گريز، عقل مدار و خود محوري خواهد بود كه اگر بخواهند اين دو در همان حالت اوليه باقي بمانند، هيچ گاه به هم نخواهند رسيد. اما آنچه كه در عالم واقع روي داده، اين است كه هم انسان مدرن دچار نوعي تحولات شده است و هم دين و نمونهي بارز آن همان دين مسيحيت است كه امروزه دچار تحول شده است، بعلاوه در مقوله اديان، دين يا اديان ديگري هم هست كه مشخصا ويژگيهاي دين قرون وسطايي را نداشته بلكه اصولاً داراي تفاوتهاي ماهوي با آن ميباشد. نتيجه اين ميشود كه در شرايط كنوني و با توجه به قرائت جديد از دين جديد، آن انسان مدرن تحول پيدا كرده و تجديد نظر طلب شده است.
به هر حال هنوز جامعهي جديد ساختار مدرنيته خود را دارد، اما به صوت تلطيف شده، حال سؤال اين است كه با اين تلطيف سازگاري ميان اين دو چگونه خواهد بود و آيا نياز به قرائت جديد دارد يا ندارد؟ و آيا قرائت جديد ميتواند كارساز باشد؟
اگر چه ممكن است در دين مسيحيت تلطيفي صورت گرفته باشد، ولي انسان مدرن به مسيحيت باز نميگردد، بلكه انسان مدرن به ديني باز ميگردد كه اين دين فاصلهي زيادي با دين مسيحيت قرون وسطايي دارد و بعضي از دغدغههاي امروزين او را تامين ميكند. و طبيعي است كه اين دين ميتواند به برخي از بحرانهايي كه براي انسان مدرن در مقام گريز از آن پديد آمده پاسخ دهد، منتها به نظر ميرسد كه اين مسئله كماكان يكي از مباحث مطروحه است و در اين زمينه بايستي از جانب خود دين حل شود تا اين روال، شتاب بيشتري به خود بگيرد و يك بحثي هم از جانب انسان مدرن بايد مطرح شود، تا آن روالِ هم گرايي را حل كند.
دغدغهاي كه از جانب انسان امروزين مطرح است، اين است كه حضور دين در دو حوزه خصوصي و عمومي زندگي انسان تا چه اندازه ميباشد اما به نظر ميرسد در اين كه دين در حوزهي خصوصي حضورش گريزناپذير و بلكه لازم و ضروري و بلكه حياتي است تقريبا انسان جديد در آن شك و شبههاي ندارد، ولي در حوزهي عمومي، دين تا چه قدر و به چه صوتي بايد حضور داشته باشد جاي مناقشه است. بعضي از دينداران معتقدند كه: حضور دين خصوصا دين اسلام هم حوزه عمومي و هم خصوصي را پوشش ميدهد؛ به ويژه دين اسلام كه با دين مسيحيت فرق ميكند و نوع حضور عمومياش با نوع حضور عمومي مسيحيت متفاوت است. از جانب ديگر گروهي معتقدند: اگر چه در حوزهي خصوصي، انسان به دين نياز دارد، ولي با حضور دين در حوزهي عمومي آن دغدغههاي دورهي حاكميت مسيحيت زنده ميشود. و اين مناقشهاي است كه ادامه الآن وجود دارد؛ يعني آتهايسم شديد اوليه، جاي خود را به نوعي سكولاريسم داده است، حتي سكولاريزيسم هم نه سكولاريسم اوليه كه در آن خيلي بر انفكاك حوزه عمومي از حوزه خصوصي تاكيد ميشد و حتي در حوزه خصوصي هم خيلي بردين تاكيد نميشد به نظر ميرسد كه چالشهاي آينده چالشهايي باشد كه در اين حوزه صورت بگيرد. از جانب ديگر انسان به جايي ميرسد كه نميتواند ميان مدرنيته (در مفهوم شالودههاي فكري و فلسفي آن) و دين جمع كند، بلكه بايد ميان مدرنيزاسيون و دين را جمع كند؛ يعني اگر مدرنيزاسيون را به نوعي محصول مدرنيته بگيريم اين محصول را براي تأمين زندگي و رفاه مادي داشته باشد، ولي اين زندگي معنوي خود را كه به دليل ايستادن روي ستونهاي مدرنيته دچار نقص شده بود آنجا مدرنيته را رها كند و محصول مدرنيته ؛ يعني مدرنيزاسيون را بگيرد و بتواند با پناه آوردن به دين، آن خلأهاي معنوي خودش را هم پر كند. شايد اين مثال خيلي دقيق نباشد ولاكن گوياست كه انسانهايي ديندار، مسلمان و پولدار هستند اما مقيم غرب و اروپا ميباشند. فرض كنيد فرد تركيهاي مقيم هامبورگ است، تاجر، يا صنعتكار است، وضع رفاهي زندگياش بسيار خوب است، وي نماز جمعه و نماز يوميه را مرتب ميخواند، خانمش پوشش اسلامي را دارد كه اين فرد جمع كرده بين معنويت و دين و اخلاقي اسلامي و مدرنيزاسيون را؛ يعني آخرين ابزار و تكنولوژي غرب را دارا ميباشد، كامپيوتر دارد ماشين بنز و... از اين گونه افراد فراوان ميتوان يافت، اگر اين عنصر در آلمان تُرك است در فرانسه الجزايري، در انگلستان پاكستاني و... در واقع اين اشخاص جمع كردهاند ما بين تكنولوژي و معنويت و دين را و اگر گفته شود كه به تدريج مدرنيزاسيون هم افول خواهد كرد من اين را قبول ندارم؛ زيرا انسان به عنوان جانشين خدا خودش را محدود نميكند، بلكه تا مرزهاي خدايي پيش ميرود و همهي آن ظرفيتها را نميتواند پر كند و انسان در همه زمينهها ميتواند پيش برود و هيچ منافاتي هم با تكنولوژي و غيره ندارد.
در حقيقت ميتوان گفت كه پذيرش مدرنيزاسيون نيز قرائتهايي از دين را كنار ميگذرد، قرائتهايي كه مخالف نوآوري بودند كه از اين گونه قرائتها هم در مسيحيت و هم در اسلام وجود داشته است، نظر شما در اين باره چيست؟
دربارهي اسلام اين مخالفتِ با نوآوري روح حاكم بر اسلام نبوده است بر خلاف مسيحيت. شما ببينيد كه اين مسئله يك واقعيت است يا يك بحث انتزاعي است كه ما مسلمانها آن را مطرح ميكنيم مثلاً فرض كنيد مسلمانها در مقطعي از زمان در شيمي، رياضي، نجوم، و... روز بروز نوآوري بيشتري داشتند؛ يعني يك توسعه علمي شتاباني كه دم به دم يافتههاي جديدي را با خود به همراه داشته است، اگر چنان چه دين اسلام در روح خودش مخالف با نوآوري بوده است پس چرا دين در اين زمينهها دست مسلمانها را نبسته، بلكه تشويق هم ميكرده است. و اساسا دين اسلام به عنوان يك دين شهري و مدني بر خلاف برخي از اديان كه روستايي و دهقاني بودهاند به عنوان ديني شهري تجاري، تمدن آور و... بوده است؛ يعني عناصري كه به عنوان عناصر پيش رفتهي انسان امروزين شناخته ميشود و بعدها به علل گوناگوني دچار ركود شده است.
در يك دين مثل اسلام، مكتبهاي زيادي است كه برخي مانند تشيع بر پايهي اجتهاد استوار است و برخي از قرائتهاي اهل تسنن كه از پويايي بيشتري برخوردارند، حال آيا مدرنيزاسيون بر روي انتخاب قرائتهايي كه از قبل هم وجود داشته است تأثير ميگذارد؟
مسلما چنين خواهد بود؛ زيرا همگرايي كه ميان بخشي از اهل سنت پويا و تشيع پديد آمده، به دليل پويايي تشيع در توانايي براي پاسخگويي به نيازهاي امروزين بشر است. هم چنين در زماني كه مباحث فلسفي و كلامي در حوزهي اهل سنت دچار جمود و ركود ميشود، در حوزه تشيع داراي شكوفايي خاصي است، هر چند مورد تكفير هم قرار بگيرد، ولي به هر حال در درون همين چارچوب وجود دارد. و به عبارتي ديگر هر دو در درون همين تشيع بوجود ميآيد و اين چالش هم قابل تحمل است و هم قابل جمع، و برآيند آن تشيع امروزين ميشود، ما نميتوانيم نام يكي را تشيع گذاشته و ديگري را نگذاريم، همهي اينها در همين حوزه اتفاق ميافتد؛ يعني در مجموع توانايي دين در جهت پاسخگويي به انسان مدرن و بعد از مدرن را افزايش ميدهد. و اين كه انسان در عين حالي كه نميتواند دين را رها كند، امّا اين انتظار را از دين دارد كه او را درك كند، و اين درك، در دين اسلام به دليل پويايي فقه و در نظر گرفتن شرايط زمان و مكان و جدي بودن در توليد و زايش فكر و انديشه وجود دارد.