نگرشى بر كاركردهاى ايدئولوژى در حوزه سياست، اجتماع، اقتصاد
خاکی قراملکی محمدرضا
نظامهاى ايدئولوژيك
(قسمت دوم)
در اين مرحله از بحث، تاثيرگذارى كلان ايدئولوژى را در چند محور مورد بحث قرار مىدهيم. اين محورها، شامل تمام حوزههاى اجتماعى، سياسى و اقتصادى مىشود و هر يك از آنها به عنوان متغيرهاى عامى است كه معيار و ملاك ارزيابى تاثير ايدئولوژى در آن حوزهها تلقى مىشود.
با تحقق كاركردهاى كلى و كلان ايدئولوژى، ايدئولوژى به عنوان يك نظام و دستگاه فكرى و عقيدتى، توانايى ايجاد هماهنگى ميان جريان عمل و منطق عمل خود را به نمايش مىگذارد.
1. وحدتگرايى و انسجام
يكى از كارآمدترين كارويژهها و خصلتهاى ايدئولوژىها، ايجاد انسجام و وحدت در درون و بيرون نظامهاى اجتماعى و سياسى و اقتصادى مىباشد. در همه نظامها و حكومتها با حاكميتيك نوع ايدئولوژى واحد، رفتارها و كنشهاى جامعه و افراد جامعه، يكدست و يكپارچه مىشود. لذا هر يك از نظامها و سيستمها، ساختار درونى خود را بر اساس آن وفق مىدهند و تمامى اصول كلانى كه از سوى نظامها و سيستمهاى خود عرضه مىشود، از نظام ايدئولوژيكى كلان تبعيت مىكند. به همين لحاظ با تحقق عملى و عينى هر يك از آن اصول كلان در هر يك از حوزهها، افراد جامعه و خود جامعه و كنشها و رفتارهاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى را با منطق نظام ايدئولوژيكى كلان، منطبق مىكنند.
براى واقف شدن به نقش و كاركرد ايدئولوژى در ايجاد وحدت و انسجام، با نگاهى ابتدائى به ماهيت نظامهاى اجتماعى، مىتوان شاهد بود كه جوامع و اجتماعهاى بشرى، در ذات خود داراى تكثر و تشتت و اختلاف هستند. براى كاهش اين اختلافات و ايجاد يكپارچگى در افراد جامعه، ايدئولوژى بهترين مددكارى است كه كارشناسان سياسى و اجتماعى و اقتصادى براى اين امر به كار مىگيرند. در اين زمينه شهيد مطهرى با تبيينى كه درباره ضرورت و فلسفه نيازمندى به ايدئولوژى ارائه مىكند، ايدئولوژى را معطوف به حوزه فعاليتهاى تدبيرى انسان كه نيازمند طرح و نقشه و برنامه مىباشد، مىداند. وى نيازمندى انسان را به ايدئولوژى به عنوان يك تئورى كلى و طرح جامع و منسجم تلقى مىكند كه خطوط اصلى و متدها و بايد و نبايدها مشخصى را از بدو پيدايش انسان و زندگى جمعى، فرا روى انسان ترسيم مىكند. زندگى فرد و جمعى هماره با خود يك سرى اختلافات و نزاعها و درگيرىهايى را به همراه آورده است. از اين روى خاستگاه اوليه در ضرورت تمسك به ايدئولوژى، ظهور و پديد آمدن اختلافات و كشمكشهاى محلى و قومى و منطقهاى بوده است. در اين راستا است كه كاركرد ايدئولوژى در ايجاد همبستگى و وحدت، تجلى مىكند.
ايشان مىنويسد:
انسان از بدو پيدايش، لااقل از دورهاى كه رشد و توسعه زندگى اجتماعى منجر به يك سلسله اختلافات شده، نيازمند به ايدئولوژى - و به اصطلاح قرآن، شريعت - بوده است. هر چه زمان گذشته و انسان رشد كرده و تكامل يافته است، اين نياز شديدتر شده است... آنچه بشر امروز - و به طريق اولى بشر فردا - را وحدت و جهت مىبخشد، آرمان مشترك مىدهد و ملاك خير و شر و بايد و نبايد برايش مىگردد ، يك فلسفه زندگى انتخابى آگاهانه آرمانخيز مجهز به منطق، به عبارت ديگر، يك ايدئولوژى جامع و كامل است.
بشر امروز بيشتر از بشر ديروز نيازمند به چنين فلسفه زندگى [است] ; فلسفهاى كه قادر باشد به او دلبستگى به حقايقى ماوراى فرد و منافع خود بدهد. امروز ديگر جاى ترديد نيست كه مكتب و ايدئولوژى از ضروريات حيات اجتماعى است. (1)
با توجه به اينكه در نظامهاى غربى با افول دين و مذهب از جايگاه رفيع خود، قدرت دين و نهادهاى دينى در ايجاد وحدت و يكپارچگى و مشروعيتبخشى، كاهش و نقصان يافته و در مواردى مىتوان گفت رو به زوال نهاده است، تئورىها و نظريههاى سياسى و اجتماعى و اقتصادى به عنوان ايدئولوژىهاى كلان، بر مسند دين تكيه زده، ايجاد وحدت و انسجام را با آخرين دستاوردهاى تكنولوژيكى در پيش گرفتهاند.
«الوين كولدنر» در همينباره با اشاره به كنارگيرى دين در قرن 18 و 19 و تبديل آن به شىء موزهاى، به ظهور و پديد آمدن بحران عقيدتى در ميان جوانان اروپايى مىپردازد، و نيز به احساس نياز و ضرورت به يك نظام عقيدتى در نسل جديد اروپايى كه در بحران بسر مىبرند، اشاره مىكند و ايدئولوژى را نظام عقيدتى عصر جديد تلقى مىكند. وى مىنويسد:
«نتيجه حاصله از اين كنارهگيرى، شديدترين بحران عقيدتى در ميان جوانان بود و [اكنون] نياز به اعتقادات جديد مثبت احساس مىگرديد....»
«در عين حال اين نسل جديد، تحت تاثير نهادهاى تعليم و تربيتى قرار داشت كه براى توسعه علم، اهميت زيادى قائل بودند... اين افراد در جستجوى نظامى از عقايد بودند كه به عصر حاضر، حالتى دراماتيك و جالبتر و معانى عميق و برترى دهد كه در مقايسه با هيجانات و انسجام گروى دورههاى پيشين، اين عصر نيز بىاهميت جلوه نكرده و بتواند درامى براى خود بسازد; به طور خلاصه آنچه ضرورى بود، ايدئولوژى بود....» (2)
برخلاف جامعههاى غربى، در جوامع دينى علىالخصوص جامعه اسلامى با وجود ايدئولوژى كلان، تمام حوزههاى حيات بشرى رنگ دينى گرفته و اعتبار و مشروعيتخود را در نسبتبا دين مىگيرند.
از اين روى، رفتارها، كنشهاى افراد جامعه ديندار، در تمام بخشها، از ملاكها و معيارهاى دينى كه در شكل ايدئولوژى و به عنوان منطق رفتارها و كنشهاى انسان دينى عرضه شده، تبعيت مىكند.
حال با توجه به بيان فوق، مىتوان به كاركرد وحدتآفرينى ايدئولوژى در هر يك از حوزهها پرداخت:
1 - 1. وحدت سياسى
رهبران جامعه براى رسيدن به اهداف و مقاصد حكومتى خود، لزوما بايد تودهها را نسبتبه سياستها و تصميمگيرىها و تصميمسازىهاى خود راضى نگه دارند. مقبوليتحاكمان و رهبران سياسى از رهگذر تصميمگيرى صحيح و منطبق با ايدئولوژى حاصل مىشود. از اين جهتحاكمان جامعه با تمسك و دستاويز قرار دادن ايدئولوژى مىخواهند عملكردها و دستاوردهاى سياسى و ضعفها و رفتارهاى خود را با استناد به آن ايدئولوژى لذا اين رهگذر مىتوانند موضعگيرى و صفآرايى و واكنشهاى سياسى جامعه را شكل دهند. اين انسجام و وحدتآفرينى به اين معنا نيست كه القائات حاكمان صحيح است; بلكه حاكمان، علىالخصوص در نظام كمونيستى سابق و نظام سرمايهدارى فعلى، با وجهه ايدئولوژيك بخشيدن به تصميمگيرىها و تصميمسازىهاى خود، در تودهها اقناع و تبكيت ايجاد مىكنند.
«ولنگانگ لئونارد» يكى از مجربترين و برجستهترين كارشناسان مسائل كمونيستى است كه در آلمان فدرال، رياست پژوهشكدهاى را كه به مسائل كمونيستى و سوسياليستى مىپردازد، بر عهده دارد. وى در پاسخ به اين پرسش كه دليل اهميت و نقش ايدئولوژى به عنوان «دكترين» (3) دولتى شوروى سابق چيست، مىگويد:
به سه دليل: نخست اينكه ايدئولوژىباران كردن مردم از ديدگاه رژيم و رهبرى كاملا بيهوده نيست. برخى جنبههاى ايدئولوژى، بيش از همه پيوند زدن آن با ناسيوناليسم، بر بخش بزرگى از مردم تاثير دارد.
دوم اينكه ايدئولوژى به عنوان آيين و قالب فكرى بر اعضاى حزب بهويژه كاركردها تاثير مىگذارد. آنان وقتى از مقولههاى الزامآور و ايدئولوژيكى مدد مىگيرند كه خودشان بعضا بدان شك مىكنند....
سوم اينكه عامل ايدئولوژيك نيز در تدوين و تعيين سياستشوروى (سابق) نقش بازى مىكند. (4)
در بسيارى از نظامهاى سياسى غربى، ايدئولوژىها، در بستر تكثرها و نزاعهاى سياسى شكل گرفته، تا فصل الخطابى براى رفع نزاعها و تكثرها گردد. در واقع يكى از كاركردهاى بسيار نافذ ايدئولوژى، كه در اين حوزه خودنمايى مىكند، وحدت و انسجامى است كه در سايه عرضه يك نظام فكرى و عقيدتى معطوف به عمل سياسى حاصل مىشود، كه اين نيز موضعگيرىها و واكنشهاى احزاب و افراد را هماهنگ و منسجم مىكند. گفتنى است كه بعضى از نظريهپردازان سياسى غرب با پيروى از مشرب كثرتگرايى سياسى، (5) بر اين باور بودند كه مىتوان وحدت و وفاق سياسى ايجاد كرد. از اين رو محور اصلى و اساسى اين وحدت را، جوهره بنيادين نظم ليبرال دموكراتيك تلقى مىكردند. بنابراين طرفداران كثرتگرايى در حوزه سياست، به ضديت و مخالفتبا مبتنى كردن قواعد و ضوابط رفتار و فعاليتسياسى بر اساس ايدئولوژى كه اصول و ارزشهاى كلان را در حوزه سياسى ترسيم مىكند، پرداختند:
گرايش عمده در نظريه سياسى كنونى، روى هم رفته در جهت واپس زدن فلسفهها يا ايدئولوژىهاى خوش بينانهتر دو قرن اخير بوده است.... شايد بشود گفت ماحصل همه اين استدلالات همين است كه روشهاى ايدئولوژيك، براى قاعده سازى از رهيافتها و اهداف سياسى در خلال قرن جارى عملا رو به زوال گذاشته است. (6)
اما على رغم ادعاى تئورىپردازان سياسى نظام ليبراليسم در نفى سياست ايدئولوژيك و تاكيد بر يك جامعه كثرتگراى ليبرال، نظم حاكم و وفاق حاكم بر آن مىتواند، ناشى از وجود يك وفاق و انسجام ايدئولوژيك باشد.
«دال» در كتاب خود تحت عنوان ديباچهاى بر نظريه و دموكراسى، به اين نكته اشاره مىكند كه جريان تطبيق و تطابق خواستهاى متعارض بر يكديگر، مستلزم يا متضمن توافق كلى بر سر ارزشها و اصولى است كه معارضات و برخوردهاى سياسى را به قيودى مقيد مىسازد و خواستهايى را كه ممكن است اقليتهايى در پى آن باشند ، محدود مىكند; محدودهاى كه در آن مىتوان به راه حلهاى قابل قبول رسيد. (7)
- از اين روى نبود يا كاهش برخوردها و معارضههاى سياسى در يك نظام كثرتگرا، حاكى از وفاق ايدئولوژيك گسترده و نيرومند است; و لو چنين وفاق و انسجامى بر سر اصول و ارزشهاى كلى به صراحت و آشكارا بيان نشده باشد. به همين خاطر «آنتى آربلاستر» (8) ، با اين تلقى كه خود ليبراليسم به مثابه يك ايدئولوژى است مىنويسد:
«به رغم برداشتخود ليبرالها، ضرورتى ندارد كه ايدئولوژى در اين مفهوم به صورت يك باور سياسى صريح و آگاهانه يا يك برنامه جامع سياسى درآيد. در واقع يكى از خصوصيات عمومى مفروضات ايدئولوژيكى، نهانى و نهفته بودن آنها است كه گاهى فقط در پرتو كاوشهاى تاريخى مىتوان آنها آن را آشكار ساخت». (9)
ناگفته نماند كه تكثر و نزاعهاى سياسى، با رختبربستن سنتهاى دينى رخ داده است; زيرا قدرت سنت دينى در رفع اين ستيزهها در نظامهاى ما قبل مدرن، بسيار كارآمد بود و مىتوانست در تحتيك مجموعه دينى ايدئولوژيك، با اقناع و رضايتى كه در تودهها ايجاد مىكرد، به نزاعها خاتمه دهد.
ايدئولوژىگرايى و به عبارتى بهتر، انفجار ايدئولوژيكى از قرن هيجدهم به اين سو، كه در سطح وسيعى سراسر جوامع مدرن را فرا گرفت، مىتواند معيارى براى سنجش ميزان عرضه و تقاضاى ايدئولوژى در آن جوامع باشد و همچنين مىتواند معيارى براى بيان و قضاوت و رابطه آن با كاركرد ايدئولوژىها در عرصه سياست تلقى گردد.
«ژان بشلر» تحليلى از ميزان نياز و منحنى تقاضاى ايدئولوژى ارائه مىكند، و آن را تابع سه متغير يا عامل كلى مىداند وى بر اين باور است كه در نظامهايى كه از اجماع و اتفاقنظر بهرهمندند، اصل ايدئولوژى موضوعيت ندارد. با اين بيان در نظامهاى سنتى و دينى، ايدئولوژى ضرورتا هيچ نوع كاركرد و نقشى را ايفاء نخواهد كرد. در مقابل هر چه وحدت نظر جامعه كمتر باشد، ايدئولوژى در اين مقطع براى ايجاد وحدت و انسجام پديدار گشته و به كار گرفته مىشود. به اعتقاد «ژان بشلر» دو متغير كلى در تقاضاى ايدئولوژى مدخليت دارد: شدت و عمق نزاعهاى سياسى و وسعتستيزههاى سياسى. در اين دو مرحله نيازمندى به ايدئولوژى براى كاركردهاى معين بيشتر مورد توجه واقع مىشود.
به گفته بشلر بر اساس اين سه متغير كلى (1. وحدت نظر; 2. عمق نزاعها; 3. وسعت) (10) ، تعارضها و كشمكشهاى سياسى، سه گونه نظام سياسى متمايز را بهوجود مىآورند: الف. نظامهاى سياسى سنتى; ب. نظامهاى كثرتگرا (11) ; ج. نظام سياسى توتاليتر (12) . از بين سه نظام سياسى، در جامعه كثرتگرا، وحدت نظر زايل مىشود. لذا بسترى براى نقشآفرينى و كارآمدى بهوجود مىآرود. خود وى مىنويسد:
بنابراين مشخصه جامعه مدرن (اين واژه هموزن نظام كثرتگراست) اين است كه در آن اتفاق نظر كم است. ستيزهها داراى وسعت زياد و شدت كم هستند. اين خصايص كه در هر جامعهاى نسبت آن تغيير مىكند، باعث افزايش نياز جامعه به ايدئولوژى مىشود و گاهى اين نياز شديد مىشود. هر طرح فكرى براى آنكه به صورت عمل مشخص سياسى درآيد، به ايدئولوژى در تمام ابعاد آن نياز دارد.... كه ايدئولوژى نقش راهنما را به عهده مىگيرد و همين باعث رشد آن در جوامع كثرتگر مىشود. به همين جهتبايد عصر كنونى را عصر ايدئولوژيكى ناميد. (13)
«بشلر» آشكارا منشا تعارضها و كشمكشهاى سياسى را، افول نظامهاى سنتى مىداند.
در جامعه كثرتگرا حجم ستيزهها روبه افزايش دارد; زيرا با سستشدن سنتها پايههاى نظام اجتماعى هم سست مىشود.
در هر صورت از رهگذر همين اختلافات و تعارضات است كه ايدئولوژى، نقش خود را در وحدت و يكپارچگى تودهها بازى مىكند. در نتيجه با وحدت سياسى آحاد مردم در يك صفآرايى منسجم تجلى مىيابد و رهبران و حاكمان سياسى قدرت بسيج تودهها را براى ايفاى نقش و وظيفه خود، دارا مىگردند.
گفتنى است كه سخن بشلر، نسبتبه منشا ايدئولوژى تمام نيست; زيرا در نظامهاى سنتى، وحدت نظر و اتفاق آراء گزاف نيست. در واقع در نظامهاى سنتى، على الخصوص نظامهاى سنتى مبتنى بر دين وحيانى كه داراى يك نظام همگن هستند، نزاع و خصومتهاى سياسى به كمترين ميزان مىرسد و اين ناشى از حاكميتيك ايدئولوژى دينى مىباشد. لذا اگر كثرتگرايى و نزاعهاى سياسى، بستر زايش ايدئولوژى بشرى در غرب است، وحدت در جوامع سنتى نيز در سايه يك ايدهكراسى (14) مىباشد.
وحدت و اتفاق نظر حاكم بر جوامع دينى، به ويژه جامعه اسلامى به منشا ايدئولوژيكى آن و به ظرفيتبالاى ايدئولوژيك آن برمىگردد و ايدئولوژى اسلامى با تاكيد بر اتحاد و اتفاق در تحت لواى امت اسلامى، از پراكندگى و تفرق جامعه اسلامى نهى مىكند. دين اسلام با تاكيد بر وحدت و انسجام گروهها و فرقهها، همه آنها را در مجموعه و حزب واحدى به نام «حزبالله» مىگنجاند و آنها را به همبستگى و همگرائى سوق مىدهد.
«مؤمن به دين، پس از دريافتيك جهانبينى صحيح و كامل كه منتهى به اتخاذ و انتخاب دين خدا، يعنى ايدئولوژى آسمانى مىشود، مؤظف به انجام عمل است.... ابتدا اساسىترين عمل را كه در عين حال ضرورىترين و فورىترين آنهاست در پيش بگيرد; يعنى تحصيل جماعت و تشكيل يك جامعه آرمانى و حزبى كه در قرآن به «اعتصام» تعبير شده است: واعتصموا بحبل الله جميعا ولاتفرقوا (15) ....»
«يك ايدئولوژى پا گرفته، چيزى جز يك «حزب» نيست و ميوه ايدئولوژى اسلامى، جز «حزبالله» نيست. «حزبالله» نام گروهى است كه بر اساس اين ايدئولوژى اسلامى، همبستگى شديدى ميان افراد آن (مؤمنين) با خدا و رسول برقرار شده باشد....» (16)
در همين راستا مىتوان نقش محورى رهبرى ايدئولوژيكى را در ايجاد همبستگى وحدت يادآور شد كه در اسلام از آن به امامت تعبير مىشود.
نقش ايدئولوژى در همبستگى دولت و مردم كه در انديشه اسلامى به همبستگى تفكيكناپذير امام و امت تعبير شده (و نيز) نقش ايدئولوژى در اقتدار سياسى حكومت كه در اسلام، اساس مركزيت و قطبيت امام استوار مىباشد.... [ترديدناپذير است] امامت همچون هسته مركزى و نگهدارنده، نظم دهنده، كنترل كننده گردش چرخهاى جامعه و بازدارنده از حركتهاى انحرافى (مى) باشد... امام تمركز تشكيلات امت و مركز كليه نيروهاى بالنده و استعدادهاى قابل شكوفاست. رهبرى وى به گونه مكتبى و بر اساس پايبندى به اصول غيرقابل تخطى و مطابق با معيارهاى تقوا و فضيلت و علم و روشهاى منطق و انسانى است. (17)
ايدئولوژى اسلامى با عرضه يك نظام فكرى و عقيدتى منسجم، جريان عمل و عرصه عينيت را مديريت مىكند. لذا تعدد و كثرت نظرات و آراء در جامعه دينى مىتواند بر مبناى وحدت دينى و با بازگشتبه ايدئولوژى دينى حاكم قابل توجيه و رفع باشد. در غير اين صورت، تعدد و كثرت يك جامعه به آنارشيسم سياسى (18) منجر مىگردد. (19)
حاصل اينكه، وحدت و انسجام سياسى در همه جوامع بدون بازگشتبه يك نظام ايدئولوژيكى، امكانپذير نيست; هر چند وحدت حاصله از نظامهاى ايدئولوژيك غرب در دراز مدت ثبات ندارد، بلكه نزاعها و خصومتها همچنان ادامه خواهد داشت. انسجام و يكپارچگى در نظام ايدئولوژيك غرب به شكل يك وحدت تاكتيكى است كه ريشه در بنيانهاى فكرى آن سامان دارد.
1 - 2. وحدت اجتماعى
ايدئولوژىها، در ابعاد اجتماعى به پيوندهاى اجتماعى انسجام و استحكام مىبخشند.
براى ايفاى مسئوليتهاى اجتماعى و متعهد شدن نسبتبه حقوق اجتماعى و وظايف و تكاليف آن، التزام به يك ايدئولوژى به عنوان منطق رفتارهاى جمعى و اجتماعى، ضرورت پيدا مىكند. لذا نظام فكرى و عقيدتى حاكم بر جريان عمل، همچون ملاطى است كه قدرت ايجاد پيوند و وحدت بين تودهها دارا مىباشد; چنانكه «آلتوسر» (20) ايدئولوژى را ويژگى ثابت جامعه تلقى كرده، آن را يك عامل پيوند دهنده اجتماعى تلقى مىكند. در نگاه آلتوسر، ايدئولوژى چهارچوب اساسى كنشهاى جمعى و اجتماعى است كه روابط اجتماعى و مناسبات اجتماعى را شكلى خاص مىبخشد. به اين ترتيب ايدئولوژىها جامعه را به هم پيوند مىزند. ايدئولوژى در اين صورتبندى، چهارچوب اساسى و حدود هر عملى است كه ما انجام مىدهيم تا زندگى اجتماعى را ممكن سازد. (21)
«گرامشى» (22) نيز با تفكيك ميان ايدئولوژىهاى سازمند (23) و ايدئولوژىهاى كه جنبه تصادفى دارند و غيرسازمند (24) هستند، ايدئولوژىهاى سازمند را داراى اين ويژگى مىداند:
تودههاى بشر را سامان مىدهند و زمينهاى را ايجاد مىكنند تا انسانها بتوانند زندگى كنند، از موقعيتخويش آگاه شوند، پيكار نمايند و نظاير آن. (25)
اساسا نيازمندى به يك ايدئولوژى در فعاليتهاى اجتماعى و جمعى، يك ضرورت فطرى بشر مىباشد. لذا منحصر در مكان و زمان و محيط زندگى خاصى نيست. در حقيقت ريشه اصلى ايدئولوژى در سرشتبشر نهفته است. (26)
سيد قطب در همين زمينه با تصريح به اينكه انسان بر حسب فطرت، در عالم هستى نياز به نظام فكرى خاصى دارد كه موقعيت و مكان و نحوه استقرار وى را در اين جهان معين كند، به رابطه ميان ايدئولوژى و نظام اجتماعى كه رابطهاى محكم و استوار است، مىپردازد و بر اين باور است كه اساس نظام اجتماعى بر ايدئولوژى استوار است. وى مىنويسد:
ميان ايدئولوژى و نظام اجتماعى، طبيعتا «رابطه» يى محكم و ناگسستنى وجود دارد كه به شرايط زندگى محيطى او مربوط نيست; بلكه نظام اجتماعى زاييده طرز فكر جامعه است و فرع بر جهانبينى آن. هر نظامى كه بر اساس يك ايدئولوژى پايهگذارى نشود، نظامى ساختگى و ناپايدار است; و اگر چندى بپايد سرانجام براى انسان بدبختى به بار خواهد آورد و ميان آن با فطرت انسانى قطعا تصادفى روى خواهد داد.
همچنانكه بشر به يك نظام اجتماعى نيازمند است، به يك طرز فكر و عقيده و «ايدئولوژى» ثابتى نيز كمال احتياج را دارد. (27)
ايدئولوژىها، براى ايفاى نقش وحدت در بين افراد يك جامعه، ساختارها و نهادهاى اجتماعى كه خود ايدئولوژيك هستند، به كار مىگيرند. در همين زمينه «نورمن فركلاف» (28) در بحث «زبان و ايدئولوژى» با تاكيد بر اينكه زبان آغشته به بار ايدئولوژيك است، منطوى بودن ايدئولوژى در ساختار گفتمانهاى زبانى را مورد توجه قرار مىدهد، و بر اين باور است كه اين گفتمان ايدئولوژيكى مىتواند موازنه نيروهاى اجتماعى را تغيير دهد. به همين خاطر وى زبان را به عنوان يك نهاد اجتماعى كه داراى كارآمدى خاص مىباشد، تلقى مىكند.
از اين رو ايدئولوژى هم در ساختارى نهفته است كه حاصل رخدادهاى گذشته و شرايط وقوع رخدادهاى جارى است و هم درهم رخدادها نهفته است; چرا كه رخدادها، ساختارهاى متناسب با خود را باز توليد مىكنند و آن را تغيير مىدهند. (29)
در مطالعات زبان و ايدئولوژى، بايستى به تغيير در عمل و ساختارهاى گفتمانى تكيه شود كه خود به عنوان جنبهاى از تغيير در موازنه نيروهاى اجتماعى تلقى مىشود. (30)
در يك نظام اساسا براى تسهيل فرايند اجتماعى شدن تودههاى جامعه، مىبايست ايدئولوژى را به نظام و سازمان اجتماعى تزريق كرد. با تزريق آن ما مىتوانيم شاهد باشيم كه فعاليت اجتماعى تابع هنجارهاى آشكار ايدئولوژيك مىگردد. از اين روى، براى اجتماعى كردن مداوم جامعه، ايدئولوژى با بهرهمندى از مكانيسمهاى ويژهاى همچون نظام آموزشى و ابزارها و رسانههاى ارتباط جمعى كه به گفته «آلتوسر» دستگاههاى ايدئولوژيك مىباشد، بر پيكره اجتماعى نفوذ مىكند تا بتواند فرايند اجتماعى شدن جامعه را آسان و ممكن سازد. چنانكه: «بنا به گفته ولكايز (1975) هنگامى كه يك رژيم جديد با ارزشهاى ايدئولوژيك متفاوتى به قدرت مىرسد، مىكوشد نه تنها نسل جديد را اجتماعى كند، بلكه نسل قديم را نيز باز اجتماعى كند و ارزشهايش را از ايدئولوژى قديم به ايدئولوژى جديد تغيير دهد. اما علاوه بر آن رژيم مىكوشد كنترل ايدئولوژيك خود را به وسيله يك فرايند اجتماعى كردن و به ويژه در محل كار و رسانهها تقويت كند. در چنين شرايطى تمام فعاليتهاى جامعه، اصولا به ميزان قابل توجهى تابع ارزيابى ايدئولوژيك قرار مىگيرند و بنابراين انتظار مىرود كه رفتار واقعا يا ظاهرا با هنجارهاى آشكار ايدئولوژيك همنوا باشد». (31)
چنانكه گفته شد، رسانههاى ارتباط جمعى به عنوان ابزارها و دستگاههاى ايدئولوژيكى، همانند كانونى هستند كه حامل پيامها و ارزشهايى ايدئولوژيكىاند و توانايى ايجاد نظم و حفظ نظام موجود يا بر هم زدن نظام موجود را دارند. از همين رواست كه «مك كويل» نقش رسانههاى جمعى غرب را، در راستاى منافع و حفظ جامعه سرمايهدارى ارزيابى مىكند و نقش ايدئولوژيك رسانهها را به صورت كلى اين گونه برآورد مىكند:
رسانهها براساس ايدئولوژى خود، متعهدند كه به عنوان حامل پيامهايى عمل كنند كه مىتوانند انگيزهاى براى دگرگونى، حتى از نوع كاملا بنيادى باشند. آنها احتمالا فعاليت، هيجان و نگرانى زيادى را برمىانگيزند كه نظم موجود را در محدوده نظامهاى كه تا اندازهاى ظرفيت توليد دگرگونى دارند، آشفته مىسازد. (32)
ايدئولوژىهاى اجتماعى، تودهها را در حول محور معين، منسجم و يكپارچه نگه مىدارند. از اين جهت، در بعضى جوامع، ايدئولوژى منجر به گرايشهاى ملىگرايى و وطن دوستى مىگردد. اين گرايش ناسيوناليستى (33) به عنوان يك ايدئولوژى، وحدت جامعه را در مفهوم و عنوان مليتبازتاب مىدهد. در رابطه با ناسيوناليستبه عنوانى يك ايدئولوژى و در رابطه با كاركرد آن، «بشلر» معتقد است:
«مفهوم ناسيوناليستى قدرت داراى ظرافتبيشترى است. قدرت بايد در اين مكتب از يك سو وحدت درونى جامعه و نيرومندى آن را تضمين كند و از سوى ديگر در رابطه با خارج، خصلت تهاجمى و يا تدافعى بدان دهد....» (34)
«ناسيوناليسم، بدون شك نوعى ايدئولوژى است كه اسطوره را راحتتر از همه در خود جذب مىكند و تاريخى اسطورهاى به وجود مىآورد.... ناسيوناليسم، آداب و رسوم ملى را كه بهترين نوع آداب و رسوم به حساب مىآيند، ترويج و تحسين مىكند; زيرا وحدت جامعه بر اساس دنبالهروى مردم از آداب و رسوم جامعه بنيان گرفت است». (35)
ايدئولوژى از آنجا مىتواند منافع و غايت و مقاصد افراد و گروههاى جامعه را نيز تامين كند، به ميزانى كه بتواند منافع و مقاصد ارزشى و دنيوى را برآورده كند، مىتواند به وحدت گروهها و طبقات جامعه منتهى گردد. گروههاى اجتماعى و طبقات اجتماعى نيز بر اساس منافع و اعتقادات ايدئولوژيك مشترك شكل مىگيرند. لذا سازمندهى و كنشهاى گروههاى اجتماعى بر اين مبنا قابل فهم و درك است.
اعتقادات ايدئولوژيك نه تنها به حفظ مناسبات اجتماعى يارى مىرساند بلكه منافع گروهى را نيز پيش مىبرد.... اعتقادات ايدئولوژيك در اينگونه جوامع به حفظ نظم مستقر و موجود، يارى مىدهند و كمتر متزلزلكننده و مخربند». (36)
تاثيرگذارى ايدئولوژى بر وحدت اجتماعى، ناشى از تاكيد اساسى آن بر ارزشها و نظام ارزشى يك جامعه و حكومت مىباشد; هر چند نظام ارزشى جوامع بر اساس نوع ايدئولوژى آنها متفاوت باشد. لذا توانايى انسجامگرايى منوط به ميزان ارزشهاى مقبول آن جامعه مىباشد. در اين رابطه «تالكوت پارسونز» (37) استاد جامعهشناسى دانشگاه هاروارد ايالات متحده آمريكا (1930) با توجه به نگاه سيستمى كه نسبتبه جامعه دارد عوامل همگرايى و همبستگى و نيز استمرار نظام اجتماعى را عبارت مىداند از: 1. ارزشها; 2. هنجارها; 3. نهادها; 4. نقشها. (38) ارزشها و هنجارها نيز به عنوان دو عامل همبستگى، به وساطت ايدئولوژى احتياج دارند. بدينرو:
«ارزشها غايات زندگى را تعيين و كنشهاى افراد را به سوى آن هدايت مىكنند. كارويژه نظام ارزشى هر جامعهاى، ايجاد مبانى همبستگى اجتماعى است. نظام ارزشى، عنصر اخلاقى و فرهنگ نظام اجتماعى به شمار مىرود و به عنوان زيربناى اجتماعى تلقى مىشود. هنجارها در سايه ارزشها پديد مىآيند و عمل مىكنند و قواعد و روشهاى عمل اجتماعى را بهدست مىدهند.... ايدئولوژى و قانون اساسى، كارويژه نخست (حفظ انسجام و همبستگى اجتماعى) را اجرا مىكند». (39) در همين راستا «گى روشه» نيز در بيان خصوصيات و كارويژه ايدئولوژيك، يكى از ويژگىها و كاركردهاى ايدئولوژى را در عرصه اجتماعى به وجود آوردن نوعى پديده، جمعى به نام «ما» مىداند.
بنابراين ايدئولوژى به وجود آورنده پديده جمعى خاصى به نام «ما» است. به اين ترتيب كه ايدئولوژى مردم را به گردهمايى در يك مجمع مىخواند.... در اينجا «ما» مىتواند يك طبقه اجتماعى، يك حزب سياسى، يك ملت، و يا يك نهضت اجتماعى... باشد.(40)
به همين جهت، ايدئولوژى مىتواند هم عامل دگرگونى اجتماعى گردد و هم عامل ثبات و حفظ اجتماعى باشد. مبه بيان ديگر ايدئولوژى با كاركرد وحدت و انسجامآفرينى، هم عامل تحول و دگرگونى يك نظام محسوب مىشود و هم عالم حفظ و ثبات و يكپارچگى يك نظام مىگردد.
گى روشه مىنويسد:
ايدئولوژى، افراد را به پيوستن به «ما» مىخواند. منافع جمعى را طلب مىكند، و كنش جمعى واحدى را پيشنهاد مىكند.... به هر صورت چه ايدئولوژى مربوط به گروههاى خاص باشد و چه مربوط به جوامع كلى، هدف آن هميشه يكسان است: جمع شدن و پيوند يافتن افراد در سيستمى از ايدههاى پيشنهاد شده و بهوجود آوردن هم آوازى و يگانگى در بين كسانى كه داراى منافع و روحيه يكسانند. در اين معنا، ايدئولوژى بيشتر عكسالعملها و گرايشهايى از نوع اجتماعى ايجاد مىكند، تا جامعهاى. (41)
با توجه به كاركردهايى كه ايدئولوژى در حوزه اجتماعى دارا است، مىتوان به اين نكته اذعان كرد كه مفهوم ايدئولوژى بيشتر از هر چيز يك مفهوم جامعهشناختى است; هر چند به لحاظ كاربرد ايدئولوژى بيشتر در حوزه سياست مطرح شده تا در حوزه جامعه; يعنى به لحاظ خاستگاه مىتوان گفت ايدئولوژى قبل از هر چيز در نظريهها و مكتبهاى جامعه شناختى ارائه شده از سوى نخبگان جامعهشناسى، قابل فهم و درك است. لذا كاركردهاى آن در اين عرصه بيش از ساير عرصهها جلوهگر است. اين مطلب در نظامهاى ايدئولوژيكى غربى بسيار محسوستر است; زيرا با خلا دين و نظامهاى سنتى در اين نظامها، تفكرات جامعهشناختى براى تبيين، تحليل و توجيه افكار عمومى و روانكاوى تودهها، به منظور ايجاد مكانيسمى براى كنترل افكار و هدايت انديشهها و افكار عمومى به كار گرفته شد و نيز براى بسترسازى افكار و انديشههاى عمومى با شرايط و فضاى دگرگون شده و ايجاد هماهنگى با روند رو به رشد علوم و فناورىهاى جديد، مكتبهاى جامعهشناسى، به عنوان ايدئولوژىهايى كه با تحليلها و كندو كاو اجتماع، قوانين كلى و اصول كلى حاكم بر روند جامعه و اجتماع را استنباط مىكنند، پديد آوردند، و آن را در راستاى كنترل و جلوگيرى از طغيان و جنبشهاى اجتماعى به كار مىگرفتند. همچنين براى حفظ و استمرار نظام سلطه و هژمونى خود، آن را به كار مىگرفتهاند. با توجه به آنچه گفته شد با قاطعيت مىتوان گفت كه مكتبهاى جامعهشناسى در غرب، ايدئولوژىهاى حافظ وحدت و انسجام درونى و برونى تودهها در راستاى حفظ و برقرارى نظام سرمايه دارى و نظام كمونيستى مىباشند.
البته كاربرد نظريههاى جامعهشناسى به عنوان ايدئولوژىهاى اجتماعى كه در جامعه سرمايهدارى غرب، بيش از هر جامعه اى ديگر در راستاى حفظ و تحكيم آن به كار گرفته مىشود، قابل ملاحظه و توجه است. در اين رابطه انتقاد بعضى از جامعهشناسان، نسبتبه جامعهشناسى كثرتگرايى غرب، مىتواند مطالب فوق را مدلل و مبين كند. سخن و تحليل يكى از منتقدان جامعهشناسى غرب، در خور توجه است كه مىگويد: «لازم به يادآورى است كه بسيارى از جامعهشناسان غربى، منجمله جامعهشناسان آمريكا، به سياستهايى كه جنبه ليبرالتر داشته باشد، گرايش دارند. پارهاى از آنها صميمانه در جهت صلح جهانى و بهبود شرايط زندگى و كار، تلاش مىكنند، ولى به رغم تمايلات ذهنى خود، تحقيقاتى انجام مىدهند كه در نهايتبه سود بورژوازى انحصارى است. هدف آن تحقيقات «تعمير، تقويت و تحكيم نظام سرمايهدارى است.... اغلب جامعهشناسان غرب.(.). خود را دانشمندانى آكادميك تصور مىكنند كه به سود علوم خالص كه كوچكترين ارتباطى با سياست ندارد، به تحقيقات نظرى و تجربى مشغولند; اما تحقيقات علمى اين كسان.... خواه به وجود اين رابطه بين تحقيقات خود و سياست معتقد باشند و خواه نباشند، سرانجام در خدمت منافع گروههاى حاكم بر جوامع سرمايهدارى قرار مىگيرد». (42)
«رالوين گولدنر» تصريح مىكند: «جامعهشناسى و نظريههاى اجتماعى، ايدئولوژى فرهنگ سودانگارى (43) است كه در نظام سرمايهدارى به عرصه ظهور رسيده است.» به اعتقاد و باور وى، جامعهشناسى به عنوان ايدئولوژى بر مسند دين و متافيزيك تكيه زد.
افراد و اشخاصى همچون «اگوست كنت» (44) جامعهشناس فرانسوى، جامعهشناسى پوزيتويستى (45) را دين بشريتخواندند; زيرا با تضعيف تصوير سنتى نظم اجتماعى، ارزشها، هويتهاى اجتماعى نيز به دنبال آن، رو به نقصان و افول گذاشت. در اين مقطع موج كوششها و تلاشهاى نو براى يافتن طرح جديد و مدل جديد، براى جايگزينى نظم پيشين رشد كرد و نظرات و ديدگاههاى مختلفى ارائه شده; اما آنكه بيش از هر كس ديگرى نقش ايفاء كرد و انديشه نو را بنيان نهاد، «اگوست كنت» است كه با گرايش پوزيتويستى در حوزه جامعهشناسى، دين بشريت را با آيين و معانى و تعليمات خاص خود تاسيس كرد. به اعتقاد و باور وى، ايدئولوگهاى چنين دينى را دانشمندان، تكنولوژيستها و صاحبان صنايع جديد تشكيل مىدهند. (46)
جامعهشناسى پوزيتويستى در فرانسه، نمايشگر پيدايش ساختى از گرايشهاى جمعى است كه در آن نياز به طرح اجتماعى جديد، مورد تاكيد است; زيرا اعتقاد به اصول اخلاق سنتى از ميان رفته بود; در مقابل بر منزلت علم افزوده شده بود. پوزيتويسم، پاسخى بود به عدم اطمينان اخلاقى و فرسودگى ارزشهاى دوره بازسازى هدف فرار از بن بستى بود كه در اين دوره اشراف و طبقه متوسط ايجاد كرده بودند. (47)
در مقابل برخورد دو گرايش راستگر با يكديگر، پوزيتويسم بر واكنش غيردينى نسبتبه جهان تاكيد مىكرد و ضمنا كسب دانش اجتماعى را ارزشمند مىدانست و مايل بود اجتباب از ارزشهاى دينى و اخلاقى را يك هنجار جهانى بسازد; آنگاه از اين روش غيراخلاقى، براى طرحريزى جديد جهان استفاده كند، و اين طرح جديد، قانون اخلاقى نوينى گردد.
از يك نقطهنظر، پوزيتويسم در صدد يافتن علوم اجتماعى عملى و مفيد و غيراخلاقى بود كه وسيلهاى براى ساختن طرح اجتماعى باشد.
با توجه به شكلگيرى رويكردهاى پوزيتويستى در اين حوزه كه همواره بر نقش علوم جديد و جايگاه ويژه آن تاكيد داشتند، «الوين گولدنر» ، وظايف جامعهشناسى در عصر جديد را ايجاد نظم و نظام در اجتماع براى تكامل بخشيدن به روند رو به توسعه صنعتى و اتمام پروژه مدرنيته ارزيابى مىكند. براى ايفاى اين ماموريت تاريخى، جامعهشناسى به عنوان ايدئولوژى جانشين، مشغول طراحى و ارائه مدل و الگوى رفتارها و عملكردها و هنجارهاى اجتماعى است تا در آن هيچ گونه جنبش و ايدئولوژى استقلالطلبانه رشد نكند (48) و پروژه ناتمام مدرنيته در فضاى آرام به ثمر نشيند.
«الوين گولدنر» در اين زمينه مىنويسد:
از جمله وظايف جامعهشناسى در دنياى مدرن، تنها مطالعه آن نيست; بلكه ايجاد نظم و ترتيب در آن و ارائه تصويرى از آن است; يعنى تصوير مفهوم معينى از پديدهاى اجتماعى و مشخص كردن طرحى كه رابطه آنها را با يكديگر نشان دهد. بيشتر فعاليت آنها شامل فرمولسازى، استنتاج و ارائه تعداد منظمى از مفاهيم مىگردد و لزوما بررسى قوانين و يا قضيههاى قابل اثبات را از نظر تجربى در مورد رابطه پديدهها با يكديگر در بر نمىگيرد. به طور خلاصه بسيارى از كتابهاى جامعهشناسى از كتابهاى مقدماتى گرفته تا آثار پارسنز، همگى به جاى اينكه جهان اجتماعى را مورد مطالعه قرار دهند، مشغول طراحى اين جهان مىباشند. (49)
3 - 1. وحدت اقتصادى
يكى از كاركردهاى ايدئولوژى در عرصه اقتصاد، شكل بخشيدن به يك سيستم هماهنگ اقتصادى است. با حاكميت تفكر و ايدئولوژى خاص، نظام اقتصادى جامعه همراه با وحدت و انسجام ساختار درونى آن شكل مىگيرد. از اين رهگذر، مىتواند ابزارها و متد لازم را براى نظم و نظام بخشيدن به روند رشد يك نظام اقتصادى به كار گيرد و راهبردهاى كلان اقتصادى را فرا روى جامعه ترسيم كند. در نهايت نيز پاسخ گوى مطالبات و نيازها و دغدغههاى عدالتطلبانه تودهها و مردم گردد. لذا ايدئولوژى علاوه بر اينكه وحدت درونى و برونى يك سيستم اقتصادى را ممكن مىسازد، مىتواند به عنوان ملاك و منطق داورى و ارزيابى يك نظام اقتصادى نيز به كار گرفته شود.
چنان ايدئولوژى، همچنين مىتواند نوع مطالبات و انتظارات خاص اقتصادى تودهها را نيز در حوزه حيات اقتصادى شكل دهد. مثلا در نظام سرمايهدارى، (50) ايدئولوژى حاكم بر آن، اقتضا مىكند كه تمام نهادهاى اقتصادى و ساختارهاى آن و نوع عملكرد آنها، بر محور غايات سودانگارى فردگرايانه (51) صورت بگيرد. سودانگارى اصالت فردى نيز، ساختار و نهادهاى اقتصادى متناسب خود را سامان مىبخشد و از اين رهگذر رفتارها و كنشهاى اقتصادى را نيز منسجم و نظامند مىكند. در واقع سودانگارى به عنوان اصل و اساس بنيادى يك نظام اقتصادى، هنجارهاى مربوط به حوزه خود را قاعدهمند مىكند. لذا رفتارهاى اقتصادى جامعه را در مسير «فايده باورى» (52) نظام و سامان مىدهد. «هابرماس» (53) در بحثبحرانهاى مشروعيتسرمايهدارى مدرن، «فايدهباورى» را به عنوان يك نظام اخلاقى هنجارهاى عمومى را روا مىدارد. كه اين هنجارها، نيز چشم اندازههاى عمل را ضيق و محدود مىكنند. با اين حال هنجارها، در صورت انطباق با اصول كلان حاكم، مىتوانند منافع فردى و خصوصى را در زندگى قاعدهمند كرده، مورد تعقيب قرار دهند. وى مىنويسد:
«فايدهباورى كلىگرا، نمايشگر نظام اخلاقى است كه بر طبق همان ملاكهاى حقوق طبيعى، اين قلمرو را قاعدهمند مىكند. بنابر عقايده فايده باورانه كلىگرايانه هر عمل راهبردى كه لذت يا سود فرد را بيشتر كند، مجاز است، ولى عمل مزبور بايد چنان باشد كه با شانس ديگران براى بيشينه كردن سود يا لذت خود، منافات نداشته باشد. (54) » ادامه دارد