responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : آیینه پژوهش نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 84  صفحه : 10

مولاناى نراق و مثنوى طاقديس
بابايى رضا


مثنوى طاقديس, حاج ملااحمد فاضل نراقى, به اهتمام حسن نراقى, تهران, اميركبير, وزيرى. مقدمه
اين كه بزرگانى همچون شيخ بهايى (م1020هـ.ق), مرحوم فيض كاشانى (م1090هـ.ق), دو فرزانه نراق, ملا احمد (1245هـ.ق) و ملا محمدمهدى نراقى, حاج ملا هادى سبزوارى (م1289ق) و علامه طباطبايى (م1360ش) و ده ها تن ديگر, از خود اشعارى يا ديوانِ شعرى بر جاى گذاشته اند, مؤلفه مهمى در رفتارشناسى عالمان دينى است. توغّل در علوم رسمى و اشتغالات اجتماعى و انس و ممارست با اصطلاحات تخصصى فقه و اصول و اهتمام به فلسفه ورزى و انديشه در دقايق تفسيرى و روايى, قاعدتاً نبايد براى آنان وقتى و حالى و ذوقى باقى مى گذاشت تا به قافيه بينديشند, سخنِ موزون بگويند و ديوان بپردازند. گويا مولاناى رومى, ملا جلال الدين بلخى معروف به مولوى, از زبان اينان گفته است كه:
قافيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من
خوش نشين اى قافيه انديش من
قافيه يْ دولت, تويى در پيش من
حرفْ چبْوَد تا تو انديشى از آن
حرف چبْوَد؟ خار ديوان رَزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم1

اما به گفته شارح مثنوى, در ذيل همين ابيات:
شعر حقيقى آن است كه بى اختيار و تكلّف و به مدد عشق و جوشش معنى بر زبان آيد و عشق به زبان شاعر سرود گفتن آغاز كند, نه آن كه به نيروى فكرت و تتبّع در اسلوب هاى شاعران ديگر و احاطه بر لغت بسرايند. در حالت نخستين, شاعر مقهور معنى است و تا آن جا كه سلطنت معنى بر دل روان است, شعر بر زبان مى آيد, ولى هرگاه عشق بر دل غلبه كند و شاعر را از خود باز ستاند, در آن حالت زبان را طاقت گفتار و شرح, بر جاى نمى ماند و بدين جهت شعر خوب و دل انگيز بى الهام عشق صورت نمى بندد; اما اگر غلبه عشق قوّت گيرد نيروى شاعرى را به يكبارگى از كار مى افكند و حالت حيرت سراپاى گوينده را فرامى گيرد. پس شاعرى محتاج است به مقدارى از حال كه مناسب استعداد باشد و چون حالتْ بيش از ظرفيت باشد, شعر و وصف, روى در پرده مى كشد.2

مريد نامدار و پرآوازه مولانا در سده اخير, علامه محمد اقبال لاهورى نيز گفته است:
نبينى خير از آن مرد فرودست
كه بر من تهمت شعر و سخن و بست

راستى, چه انگيزه و موانعى در كار شعر و شاعرى است كه عالمانى چنين, هم مى سرودند و هم تهمتِ شاعرى را برنمى تافتند؟ آنچه پيدا و عيان است, وجود ده ها ديوان شعر و صدها غزل و مثنوى از همان كسانى است كه هيچ وجهه شاعرى نداشتند و در صرافتِ طبع و طيب خاطر آنان, آرزوى منصب (شاعرى) جاى نداشت. مع الوصف گفتند و نوشتند و براى خود تخلّص برگزيدند و شعر و غزل و مثنوى از خود به يادگار گذاشتند. حتى پاره اى از بزرگ ترين عالمان شيعى به تخلّص شعرى خود يا پدر خود, شهره شدند و آن را بر خود عار ندانستند. نمونه را مرحوم ملا محمدتقى مجلسى معروف به مجلسى نخست, پدر ملامحمدباقر مجلسى صاحب بزرگ ترين جامع روايى شيعه, يعنى (بحارالانوار) است.3 طاقديس
در ميان چند مجموعه شعرى كه از گروه عالمان پرآوازه شيعى, باقى مانده است, طاقديس, اثر طبع و خامه مرحوم ملااحمد نراقى, متخلّص به (صفايى), رنگ و بويى ديگر و سمت و سويى متفاوت دارد. على القاعده, بايد از وجه تسميه و ساختار هندسى طاقديس, سخن را آغاز كرد و اين ـ شايد ـ مناسب تر نيز باشد. اما نگارنده, سخن درباره اين گونه مباحث نه چندان مهم را به اجمال برگزار خواهد كرد و پس از توضيحاتى كوتاه درباره خصوصيات شكلى طاقديس, پيگير شباهت هاى اين اثر دلپذير با مثنوى معنوى مولانا جلال الدين (مولوى) خواهد بود, و از آن رهگذر, پاره اى از مهم ترين ويژگى هاى شكلى و معنايى طاقديس را برخواهد نمود.

(طاقديس) كلمه اى است مركب از (طاق) و (ديس). معناى طاق, روشن است; اما كلمه ديس در لغت, به مثابه پسوندِ شباهت و مانندگى است; همچون: تنديس كه به معناى (مانندِ تن) است. در فرهنگنامه هاى لغت, آمده است كه ديس يا ديز كلمه اى است در فارسى پهلوى كه به معناى شبيه, مانند, نظير, همتا كه با بعضى كلمات تركيب مى شود و معناى مثل و مانند مى دهد.4
از معناى لغوى طاقديس كه بگذريم, مهم معناى اصطلاحى و تاريخى آن است كه در آن باره نيز گفته اند:
1. از فريدون, پادشاه افسانه اى ايران باستان, تختى به خسرو پرويز به ارث رسيد كه نام آن (طاقديس) بود. خصوصيتِ شگفت و زبانزد اين تختِ افسانه اى, آن است كه جميع حالاتِ فلكى و نجومى در آن ظاهر مى شده و آن را سه طبقه بوده است.5
مرحوم على اصغر حكمت در مقاله اى تحت عنوان (تخت طاوس) پاره اى از مهم ترين تخت هاى پادشاهى را برمى شمرَد و چون به (طاقديس) مى رسد, مى نويسد:
در داستان هاى ايران اشاره به تختِ بسيار مهمى شده است به نام (تاگديس) يا (طاقديس) كه اصل آن را به زمانِ افسانه اى ضحّاك و فريدون منتسب مى دارند و مى گويند كه بعد از ايشان سلاطين كيان و پس از ايشان اسكندر و ساسانيان آن را نگاه داشته و بر تجمّل و زينت آن افزوده اند تا آن كه نوبت به خسرو پرويز رسيده,وى آن را به حدّ كمالِ زيبايى و حدّ اعلاى هنرنمايى رسانده است. شاهنامه فصلى طولانى در خصوص اين تخت دارد كه با اين بيت آغاز مى شود:
ز تختى كه خوانى ورا تاقديس
كه بنهاد پرويز در عصر خويش6 [؟]…

شرحى مبسوط در وصف آن تخت آورده و از فلزات قيمتى و جواهرات گرانبهايى كه در آن تعبيه كرده بودند و صور فلكى (منطقةالبروج) كه بر روى آن نقش و ترسيم كرده و تصوير ستاره ها و ماه و خورشيد در آن به كار برده بودند, به تفصيل سخن گفته [است]. اين تخت ظاهراً بعد از فتح مداين به دست لشكر اسلام از ميان رفته است.7
2. ايوان پادشاهان و برآمدگى تاج مانندِ عمارت بزرگ را نيز طاقديس مى گفتند.8
3. صُفّه حضرت سليمان.9
مرحوم ملااحمد نراقى درباره وجه نامگذارى مثنوى اش به طاقديس, سخنى نگفته است و تا آن جا كه راقم مى داند, در جايى ديگر نيز در اين باره رأى قاطع و پايانى داده نشده است. بدين رو چاره اى جز گمانه زنى و حدس, نيست. از سه معناى اصطلاحى طاقديس كه گفته آمد, هر سه براى نامگذارى مثنوى طاقديس, مناسبت دارند; اما معناى سوم كه (صُفّه حضرت سليمان) است, تناسب بيش ترى براى نامگذارى طاقديس دارد. به ويژه آن كه فرزانه نراق, بخش هاى مثنوى طاقديس را نيز صُفّه ناميده و بر آن بوده است كه آن را تا چهار صفّه ادامه دهد كه البته اجل, رشته مجالش را بريد. در پايانِ صفه اول و آغاز صفه دوم نيز بارها اين كلمه (صفّه) را به كار مى برد كه همگى حكايت از نظر او به تناسب طاقديس با صفه مى كند. در ابيات پايانى صفه اول نيز هر دو كلمه (صفه و طاقديس) را باهم مى آورد:
داستانم را كنون آمد ختام
صفّه اى از طاقديسم شد تمام10
ناگفته نماند كه براى معانى ديگر طاقديس نيز مى توان وجهى شمرد يا تراشيد كه تناسب آن را با مثنوى حاضر نشان مى دهند. به هر روى ناميدن چنين كتابى به (طاقديس) نشان از آن دارد كه فاضل نراقى, براى اين اثر خود, اهميت و شايستگى بسيارى قائل بوده و صفه هاى آن را همتراز با مكانتِ اوليا و جلالت انبيا مى دانسته است; چنان كه مولوى نيز بارها مثنوى خود را از جهاتى با قرآن مقايسه مى كرده و مى سنجيده است.11 جايگاه علمى ـ ادبى طاقديس
طاقديسِ مرحوم ملااحمد نراقى در ميان مجموعه هاى شعرى عالمانِ شيعى, جايگاهى بسيار بلند و ويژه دارد. اين كتاب مستطاب را اگرچه نمى توان با آثار مهم ادبى, همچون ديوان حافظ و مثنوى معنوى و منطق الطير عطار و حديقةالحقيقه سنايى سنجيد, به حتم در ميان ديوان هايى كه از دانشمندان بزرگ شيعى در چند سده اخير باقى مانده است, مقامى درخور تحسين و حتى تقليد دارد. زيرا در ديوان عالمانى مانند شيخ بهايى و حاج ملاهادى سبزوارى, به مباحث علمى از زبان ادبى, كم تر پرداخته شده است و بيش تر تغزّل و بيان حالاتِ عشقى و درونى است. به همين دليل است كه آنان, غزل را پسنديده و در همين قالب طبع آزمايى كرده اند. البته جناب شيخ بهايى مثنوى هايى نيز سروده است; ولى روح حاكم بر آن مثنوى ها, همان تغزّل و شرح و بيانِ عشق و عاشقى است; يعنى غزلمثنوى. آن كه بى پروا و ماهرانه, مباحث عرفانى را به بيان صريح و مستقيم در قالب شعر آورده, فاضل نراقى است و ديگران, بيش تر به اشارات و كناياتِ شعرى كه مشحون از استعاره و تمثيل است, بسنده كرده اند. آرى, در طاقديس نيز زبان تمثيل و استعاره بسيار مجال حضور يافته است; اما به اقتضاى نوعِ شعرى (مثنوى) و سبك بيانى, كنايات و استعارات طاقديس, فاصله كم ترى با معانى مستقيم عرفانى دارند. در واقع مى توان تفاوت عمده طاقديس را با ديوان هايى مانند دفتر شعر شيخ بهايى و حاج ملاهادى سبزوارى, از نوع تفاوت مثنوى مولوى با ديوان حافظ دانست; البته با نظرداشتِ اهميت و ارزش ادبى آن ها.

راقم سطور معتقد است اگر مثنوى طاقديس از شباهت هاى خود با مثنوى معنوى مى كاست, و اگر چاپ هاى انتقادى آن كمّاً و كيفاً بيش تر مى شد, و اگر نويسندگان و محققان, نگاه جدّى ترى به اين كتاب مى كردند, اين مثنوى شريف, اينك جايگاه ديگرى مى داشت و اهميت و ارزش آن شناخته تر مى گرديد. شباهت هاى بسيار و گاه افراطى ـ كه توضيح آن خواهد آمد ـ به مثنوى مولوى, از جمله موانع شهرت و ظهور اين اثر بر سر قلم ها و زبان ها است; زيرا هماره (پايه), (پيرو) را در محاق فراموشى و غفلت قرار مى دهد. ساختار شكلى طاقديس
مثنوى طاقديس با بيتى آغاز مى شود كه شاعر در آن بيت خوانندگان خود را به شنيدنِ داستانى از راستان دعوت مى كند و برخلاف شيوه معمول, بدون مقدمه و حمد و ثناى الهى و نعت رسول(ص) بر سر نكته اى عرفانى مى رود. يعنى نخستين ابيات طاقديس, نخستين ابيات داستانى است كه در آن به فلسفه خلقت انسان و رابطه او با آفريدگارش مى پردازد. اين شيوه آغاز, جز در مثنوى معنوى, سابقه ندارد و از همين جا مى توان به ماهيت طاقديس و راهبرد شعرى سراينده آن پى برد.

از لحاظ نوع ادبى, طاقديس به وزن رمل محذوف است كه آثار مهم در اين بحر, عبارتند از: منطق الطير عطار و مثنوى معنوى. آميختن كتاب به حكاياتِ تمثيلى, تاريخى و دينى از ديگر ويژگى هاى شكلى طاقديس است. آنچه در اين سبك شعرى, كم تر سابقه داشته است, استفاده از احاديث شيعى و حكايات مربوط به ائمه هدى(ع) است كه طاقديس به آن ها به چشم عنايت نگريسته است.

طاقديس مانند بسيارى از كتب كلاسيك عرفانى, مشحون از داستان هاى كوتاه و بلندى است كه از هر گوشه آن ها, معنا و معرفتى مى تراود. به دليل اهميت اين وجه از آثار منظوم عرفانى, جا دارد قدرى درباره حكايت و قصه بيفزاييم تا معلوم گردد كه مصنفانِ آثارى مانند طاقديس, چه انگيزه هايى براى پرداختن به قصه و حكايت دارند.

حكايات و تمثيلات, با همه سادگى و كوتاهى شان, پر نقش و نگارترين صفحه در كتاب تمدن و فرهنگ بشرى اند. صاحبان انديشه هاى پيچيده و افكار بلند, وقتى به اهميت حكايات ملّى و آيينى خود پى مى برند كه دوران خامى و نارسيدگى را پشتِ سر گذاشته و پختگى و بلوغ يافته باشند. در فرهنگ عاميانه, حكايتْ نوعى اسباب بازى است كه فقط به كار كودكان مى آيد و هرازگاه به خلوت بزرگ ترها هم سرمى كشد تا دمى آنان را سرگرم كند; همين. آنان كه احساسِ دانشمندى مى كنند, دامن خود را از آن برمى چينند و سخت در تلاشند كه تهمت داستان گرايى و حكايت گرى را از خود بپيرايند. شايد هم حق با همين ها باشد; چون به هر حال قصّه گويى, هيبت عالمانه آنان را درهم مى شكند و جاى آن شُكوه و جلالِ خيالى را به نشاط و سرزندگى مى دهد; نشاطى كه فقط در دل هاى صاف و حسّاس كودكان, نشانى از آن باقى است. وقتى مى توان در هيئتِ عالمان زيست و هيبت بزرگان داشت و هر صفحه از كتاب خود را به خونِ چندين منبع و مأخذ و ارجاع, لخته كرد و نسخه هاى قديم را كاويد و نوشته هاى جديد را وزن كرد, چه جاى حكايت هاى كودك پسند است و حكمت هاى همه فهم; آن هم حكايات و قصصى كه سلسله سند آن ها توثيق نشده و محكِ تعادل و تراجيح نخورده است و هر سطر آن در مصاف با چند و چون هاى عالمانه بر خود مى لرزد.

يكى از همين حكايت گويان كه از هيئت و هيبت عالمان بيرون درآمد و به راهى ديگر رفت, مولوى است. صابونِ نقدِ داستان سرايى و قصه گويى به تنِ او نيز خورده است. در دفتر سوم مثنوى, سخن منتقدان خود و كتابش را ـ بهتر از خود آنان ـ نقل مى كند كه گفته اند: مثنوى, سخنِ سبك و بى مقدارى است; زيرا در آن جز قصه و حكايت نيست. آن مباحث دقيق عرفانى كه در آن ها از مقامات تبتّل تا فنا سخن مى رود و ذكر بحث و اسرار بلند, جايى در مثنوى ندارد و همه اساطير و افسانه هاى كهنه است.
اين سخن پست است, يعنى مثنوى
قصّه پيغمبر است و پيروى
نيست ذكر بحث و اسرار بلند
كه دوانند اوليا آن سو كمند
از مقاماتِ تبتّل تا فنا
پايه پايه تا ملاقات خدا
شرح و حدّ هر مقام و منزلى
كه به پر زو برپرد صاحبدلى12

اما پاسخ مولوى به اينان, فقط يك كلمه است: (قرآن را چه مى گوييد؟)
چون كتاب الله بيامد هم بر آن
اين چنين طعنه زدند آن كافران
كه اساطيرست و افسانه يْ نژند
نيست تعميقى و تحقيقى بلند
كودكانِ خُرد فهمش مى كنند
نيست جز امرِ پسند و ناپسند
ذكر يوسف, ذكر زلف پُر خَمَش
ذكر يعقوب و زليخا و غمش
ظاهرست و هركسى پى مى برد
كو بيان كه گُم شود در وى خرد13
سپس پاسخ قرآن را به منتقدان خود (قرآن) نقل مى كند و از همان جا, پاسخ طاعانِ مثنوى را نيز پيش روى آنان مى نهد:
گفت اگر آسان نمايد اين به تُو
اين چنين آسان يكى سوره بگو
جِنّتان و اِنستان و اهلِ كار
گو يكى آيت از اين آسان بگو14

از آن جا به بعد, به حقيقت قرآن و اين كه آن كتاب بزرگ آسمانى, غير از ظاهر, بطونى نيز دارد, مى پردازد و آن را به عصاى موسى تشبيه مى كند كه به ظاهر, چوبى خشك است, اما در جاى خود اژدهايى است كه هر مكر و سِحرى را مى بلعد و صولتِ موسوى را مى نماياند.

خداوند, ابايى ندارد از آن كه خود را (قصّه گو) بخواند; بنگريد:
ـ وَلَقد اَرْسَلْنا رُسُلاً مِن قبلِك مِنهُم مَن قَصَصْنا عَلَيك. (غافر,78)
ـ تلك القُرى نَقُصُّ عَلَيكَ مِن أنبائِها. (اعراف, 101)
ـ وَ كُلاً نَقُصُّ عَلَيكَ مِن أنباء الرُسُل ما نُثَبّتُ بِه فؤادك. (هود, 120)
ـ نَحن نَقُصُّ عليك اَحسَنَ القصَص. (يوسف, 3)
ـ كَذلكَ نَقُصُّ عَلَيكَ مِنْ أنباء ماقَدْ سَبَق. (طه, 99)
ـ ذلك مِن أنباءِ القرى نقصُّه عليكَ مِنْها قائمٌ وحصيدٌ. (هود, 100)

به همين خاطر بود كه منكران و مخالفان قرآن, آن را (اساطير الاولين) يعنى داستان هاى كهن مى خواندند و اين شيوه وحيانى را نقص مى شمردند15! آنان در قرآن (تعميقى و تحقيقى بلند) نمى ديدند و مفاد آن را عامّه پسند و كودكانه مى پنداشتند و همه اين تهمت ها از آن جا ناشى مى شد كه قرآن ژستِ عالمانه به خود نگرفته و پر از تمثيل و داستان است.

از داستان هاى قرآن كه بگذريم, حكايات ملّى و مذهبى ما نيز خود حكايتى ديگر دارند. قصه هاى بلند و كوتاهى كه در كتب اخلاقى, عرفانى و حتى فلسفى (مانند حيّ بن يقظان نوشته ابن سينا و سلامان وابسان نوشته جامى) آمده اند, به مثابه (معجون فرهنگ)اند; زيرا چندين دانش و بينش گاه در حكايتِ كوتاهى به هم مى رسند و مشى حكيمانه را باز مى گويند. گاه جهانى از معنا را مى توان در يك داستان فِشُرد و چون پاى تلخيص و ايجاز در ميان است, پس گاه مى توان چندين جهانِ تو در تو و پهلوى هم را در چند سطر لطيف و رقيق ريخت و معجونى ساخت و در حلق بيمارانى ريخت كه طبيبانِ دانشمند از عهده شناخت و درمانِ درد آن ها برنيامده اند.*

از ديگر خصوصيات طاقديس, شيوه منبرى و خطابى آن است. گريزها و تن دادن به تداعى هاى پى درپى, طاقديس را از شكل كتابى تعليمى و منسجم خارج كرده و آن را در سلك آثار ذوقى درآورده است. مرحوم دكتر عبدالحسين زرين كوب, اين گونه سخن سرايى را كه بر آن هيچ خط و سيرى حاكم نيست و شاعر خود را براى بيان هر مطلبى در هر جاى اثر, آزاد مى بيند, (شيوه منبرى) ناميده و آن را يكى از اثرگذارترين شيوه هاى سخنورى خوانده است.16

تقسيم كتاب به بخش هايى كه ميان آن ها هيچ حايل و مرزِ مرسومى نيست, ديگر ويژگى ساختارى طاقديس است. ملااحمد نراقى, طاقديس را به چهار صفه تقسيم مى كند,17 كه تنها فرق آن ها با يكديگر, زمان سرودن آن ها است. يعنى در جايى كه شاعر خود را براى ادامه راه ناتوان ديده, صفه اول پايان مى يابد و صفه دوم بدون هيچ برنامه از پيش تعيين شده اى, از جايى مى آغازد كه مى توانست ادامه صفه اول باشد. بنابراين, صفه هاى طاقديس, هيچ گونه شباهت و همسانى با فصولِ يك كتاب ندارد و گويا فقط نفس تقسيم و چند پارگى در آن مهم و منظور بوده است.

اين گونه آثار كه نظم و نسقِ روشنى ندارند و سخت تسليم تداعى ها و گريزهاى منبرى اند, بسيار خواندنى تر و اثرگذارتر از آثار تعليمى و آموزشى اند. به همين رو, ارزش آثارى همچون گلشن راز شبسترى يا حتى منطق الطير عطار, به دليل نظم و برنامه اى كه دارند, بيش تر از حيث علمى و معرفتى آن ها است, نه از جهت احساسى و اثرگذارى و احياگرى و هدايت گرى. اهميت كتاب هايى همچون مثنوى معنوى نيز به همين جهت است كه آفريننده آن ها, به هيچ بند و اسلوبى تن نداده اند و هيچ ترتيب و آدابى نجسته اند و آزادانه به هر سو, نظر انداخته و نكته گفته اند. به حتم اين شيوه سخنورى كه نمونه بارز آن را در خطابه هاى منبرى شاهديم, اين توان را دارند كه شنونده خود را با خود همراه كنند و به راه هايى ببرند كه از عهده سخنرانى هاى علمى و كلاسيك و آكادميك برنمى آيد. از اين جهت طاقديس نيز مثال زدنى است, مثلاً وى صُفه دوم را از بيان عشق و كيفيت آن آغاز مى كند, ولى ناگهان از (حقيقت اسلام) و (هيبت قرآن) و (گريستن شعيب) و… سر در مى آورد. از اين رو مى توان مهم ترين وجهه ساختارى طاقديس را (گريزهاى آن از نكته اى به نكته اى و از حكايتى به حكايتى ديگر) دانست; يعنى همان شيوه خطابى و منبرى كه نخستين بار و در مرتبه اعلا, در مثنوى معنوى رخ داد.

درباره ارزش ادبى طاقديس, همين قدر مى توان گفت كه غث و سمين در او بسيار است. برخى ابيات آن در اوج فصاحت و زيبايى لفظ است و گاه نيز ابيات سست بدان راه يافته است. ملا احمد نراقى به پيروى از مقتداى خود در شعر, يعنى مولوى, چندان به آرايش هاى لفظى و فصاحت رسمى اهتمام نداشت و اگرچه در كتاب او اشعار بسيارى را مى توان يافت كه با بهترين قطعات مثنوى مولوى و منطق الطير عطار پهلو مى زند, در مجموع, همه همّ خود را بر سر اين كار نگذاشته است. به گفته آقاى حسن نراقى در مقدمه طاقديس: يكى از نويسندگان متتبّع در ادبيات فارسى درباره يك قطعه جذاب از طاقديس و گوينده آن مى نويسد:

به واسطه استغراق اوقات او در تدريس و تدرب براى رفع كسالت و تفريح دماغ, گاهى شعر هم مى سرود, ليكن كثرت اشتغال و مجال تصحيح و مراجعه را نمى داده. بدين جهت در آثار نظميه ايشان شعرهاى سست ديده مى شود.
راجع به قطعه جذاب او, چون تاكنون از فضلاى نخبه حتى استاد مرحوم اديب نيشابورى هم شنيده ام كه اين قطعه را به مولوى نسبت داده, در حالى كه در اين اشتباه چندان ملوم نيستند; زيرا از حيث رشاقت لفظ و رقت معنى و متانت تلفيق و جذب در مقامى است كه با اشعار مولوى اشتباه مى شود [آن قطعه به قرار زير است]:
از قضا مجنون ز تب شد ناتوان
فصد فرمودش طبيب مهربان
آمد آن فصّاد و پهلويش نشست
نشترى بگشود و بازويش ببست
گفت مجنون از دو چشم خون چكان
كز كدامين رگ كنى فصد اى فلان
گفت از اين رگ, گفت از ليلى پر است
اين رگم پر گوهر است و پر درّ است
تيغ بر اين رگ كجا باشد روا
جان مجنون باد ليلى را فدا
گفت فصّاد آن رگ ديگر زنم
جانت از رنج و عنا فارغ كنم
گفت آن هم جاى ليلاى من است
منزل آن سرو بالاى من است
مى گشايم گفت از آن دست دگر
گفت ليلى را در آن باشد مقر
درهمى آن گه به آن فصّاد داد
گفت اينك مزدت اى استاد راد
دارد اندر هر رگم ليلى مُقام
هر بُنِ مويم بود او را كُنام
من چه گويم رگ چه و پى چيست آن
سر چه و جان چيست مجنون كيست آن
من خود اى فصّاد مجنون نيستم
هرچه هستم من نيم ليلى ستم
از تن من رگ چو بگشايى به تيغ
تيغ تو بر ليلى آيد بى دريغ…
گر من و صد همچو من گردد هلاك
چون كه ليلى را بقا باشد چه باك
من اگر مردم از اين ضيق النَفَس
گو سر ليلى سلامت باد و بس
ساختم من جان خود قربان او
جان صد مجنون فداى جان او
جان چه باشد تا توان بهر تو داد
جان به قربان سگ كوى تو باد18

مرحوم ملااحمد نراقى در چندين جاى طاقديس درباره سياستِ سخن گزارى خود, سخن گفته است. در جايى, همچون مولانا, قافيه انديشى و در انديشه وزن و سجع بودن را سزاوار خود نمى داند و خود را در خلوتى مى بيند كه سخن را در آن جا, جايى نيست و از طبعِ خود مى خواهد كه (بى زبان مى گو حديث دلبران); زيرا (يار در بند لفظ و سجع نيست.)

آنچه مى گويى گر از بهر خداست
هرچه خواهى گو چه كج باشد چه راست
گر سخن با ياد يار دلكش است
گو به هر لفظى كه خواهى, آن خوش است
او همى گويد كه اين شب كوته است
قافيه منديش فرصت شد ز دست
تا تو در انديشه وزنى و سجع
سرزند صبح و شود خاموش شمع
از براى خاطر من اى حريف
قافيه بگذار و بگذر از رديف
اندرين خلوت سخن بيگانه است
وضع الفاظ از پى افسانه است
چون تو انسانى نخوانى لفظ نيست
يار ما در بند سجع و لفظ نيست
بلكه بگذر اى صفايى از زبان
بى زبان مى گو حديث دلبران19 انديشه ورزى در طاقديس
فرزانه نكته سنج نراق, در طاقديس ـ همانند ديگر آثارش ـ نكته هاى بديع و ارزنده بسيار دارد. غير از نكات كلّى و اساسى كه در ذيلِ عنوان هاى متعددى آمده است, هر از گاه به مناسبت, آموزه هاى ريز و درشتى از مكتب عرفان را نيز بازگو مى كند.

طاقديس با حكايت پادشاهى آغاز مى شود كه سخت به طوطى خويش علاقه داشت. شاه اراده مى كند كه طوطى او, چندين زبان بياموزد و او را از سرّ همگان با هر زبانى, آگاه سازد. بدين رو, او را به جزيره اى مى فرستد كه تا پايتخت, شش ماه فاصله بود. پيش از فرستادن طوطى به جزيره دور دست, از او عهد و پيمان مى گيرد كه وى را فراموش نكند و در آن جا نزد پيرى رود كه (در نصيحت گسترى جفت من است). طوطى راهى سفر مى شود و به جزيره مى رسد; اما عهد نگاه نمى دارد و بلاها مى بيند. اين قصه پايانى خوش دارد و فاضل نراقى, ظرايف بسيارى در لابه لاى آن مى گويد. مثلاً در وصف پير جزيره, شرح عميقى از حديث (مَنْ مات ولم يعرفْ امامَ زمانِه فقد مات ميتة الجاهليه) مى دهد و درباره علتِ ميل شاه به آموختن زبان هاى متفاوت از سوى طوطى, به نكات مهمى در خلقت انسان اشاره مى كند. نظير اين حكايت و نكته سنجى هاى ميانى آن در طاقديس فراوان است و فقط اشاره و نمايه سازى برخى از آن ها, مقال و مجالى ديگر مى طلبد.

از نكات خواندنى و دلپذير در طاقديس, جنبه انتقادى و اصلاحى آن است. مرحوم ملااحمد نراقى در جاى جاى طاقديس, از اين كه برخى عالمان دين از عمل بركنارند و مهم تر از آن, عمر خويش را صرف جزئياتى مى كنند كه به كار كسى نمى آيد, برمى آشوبد و گاه ابيات نغزى مى آفريند.

چند تخييلى به هم برمى نهى
خويش را عالم نهى نام آنگهى
فقه خوب آمد ولى بهر عمل
نى براى بحث و تعريف و جدل
پشگلى گر جست از كون بزى
كور شد ز آن چشم مرد هرمُزى
آن ديت آيا به صاحب بز بود؟
يا ديت بر قاضى هرمز بود؟
اين غلط باشد غلط اندر غلط
صرف كردن عمر خود را زين نمط
همچنين از اين كه گاه نام ظنّ و تخيل هاى خود را فلسفه و حكمت مى نهيم, خورده مى گيرد و مى گويد:
ظن و تخيلى به هم بربافتن
نام آن را علم و حكمت ساختن
در ضمن حكايت شكم پرستى كه از قرآن كريم, فقط (كلوا واشربوا) را آموخته بود, قدح تند و تيزى نصيب اهل فلسفه مى كند و آنان را به بى مبالاتى در دين و خطاهاى آشكار در عقايد, متهم مى نمايد. او از اين كه گروهى (محو فلسفه) شده اند و از تشريح حيوان و نبات سخن مى گويند, اما از احكام دين بى خبرند, سخت برمى آشوبد و مى گويد:
نغز مى گويد اشارات شفا
مبتلا ليكن به درد بى دوا
سپس به طريقه علمى آنان مى تازد و استدلال بازى آنان را به مُهره چينى قماربازان تشبيه مى كند:
وهم و پندارى به هم آميختى
شورى از چون و چرا آميختى
نامش استدلال و برهان ساختى
مُهره چيدى و قمارى باختى
چون ندانى در پس ديوار چيست
يا كسى كو خانه را در كوفت كيست
يا تو را امشب چه مى آيد به سر
يا كجا باشد تو را فردا گذر
چون شدى آگه به حال لامكان؟
عالم ارواح و عقل قدسيان؟20

همين شدت و حدّت را در تنقيص و تقبيح صوفيان عصر خود دارد:

هيچ دانى چيست صوفى مشربى
ملحدى, بنگى, مباحى مذهبى
قيد شرع از دوش خود افكنده اى
كهنه انبانى ز كفر آكنده اى
من ندانم چيست اين صوفى گرى
كش سراسر حُقّه است چون بنگرى
راه و رسم صوفيان خواهى تمام
حلق و جلق و دلق باشد والسلام21
سپس حكايت تلخى از سرنوشت ساده مردى را مى آورد كه مريد يكى از صوفيان شده بود.22 پس از اتمام حكايت, به سراغ فقيهان بى عمل مى رود و از آنان مى خواهد كه در كنار (فقه اعضا) به (فقه جان) نيز بپردازند:
فقه اعضا را سراسر خوانده اى
نيك اندر فقه جان درمانده اى23

نراقى در طاقديس, چندين آيه و روايت را شرح و تفسير مى كند و ديدگاه هاى علمى خود را درباره مسائل دينى, با زبانى روشن و گويا, باز مى گويد. وى مراد از (امانت) را در آيه (انا عرضنا الامانة…)24 كه در پايان سوره احزاب آمده است, بر (اختيار) حمل مى كند25 و از اين گونه تفسيرها بسيار دارد. همچنين رواياتِ فراوانى را به شرح مى گيرد و به طريق اهل معرفت, درباره آنها سخن مى گويد; از جمله روايت (الطرق الى الله…)26 و حديث (لولا ان الشياطين…)27 و روايت (نيّة المؤمن خير من عمله…)28 در همه اين شرح و تفسيرها, كمابيش نظريه پردازى هاى محدثانه و عارفانه درهم مى آميزند و خواننده را به جهانى از معنا رهنمونند.

در ذيل عنوان (شرح حديث قدسى كنتُ كنزاً مخفياً…) مى گويد:

…جملگى عاشقْ ظهور خويش را
در طلبْ مرآت نور خويش را
خواست تا رزاقى اش گردد عيان
آفريد آن طايفه محتاج نان
تا رسد از قهر جانسوزش خبر
كفر و اهريمن برآوردند سر
خواست تا غفاريش گردد پديد
اهل جرم و معصيت را آفريد
اى گنه كاران كنون با صد اميد
خانه غفاريش را در زنيد…29
نيز درباره اهميت (تفكر) به حديث مشهور (تفكر ساعة خير مِنْ عبادة سنه) انديشيدن را بيدار باشِ دل مى خواند و طاعتى را كه عارى از انديشه و تدبر است, به سخنان مرد خواب آلوده, مانند مى كند:

طاعتِ بى فكر و بى ياد حضور
مرده باشد, جاى آن گور است گور
حرف بى معنى, درختِ بى ثمر
ابر بى باران و بحر بى گهر
طاعت بى فكر مى دان اى جناب
آن سخن هايى كه گويد مرد خواب
نى از آن ها مهر مى خيزد نه كين
نى به دنيا نفع مى بخشد نه دين
اى برادر دل بود خواب هوس
هست فكر و ياد تو بانگ جرس
اى دلت خوابيده شد, وقت سحر
مرغ فكرت را برافشان بال و پر
اين دل خوابيده را بيدار كن
وقت كارت رفت, فكر كار كن…30

ناگفته نماند كه بسامد ابيات احساسى و يا توضيحى, نسبت به اشعار معرفت آموز در طاقديس, بيش تر يا مساوى است; ولى همين مقدار, حاوى نكات بسيار در موضوعات دينى, تاريخى و عرفانى است كه شرح و بسط و يا اشاره به همه آن ها, اهتمامى ديگر مى طلبد. همانندى هاى طاقديس با مثنوى معنوى
مولانا جلال الدين بلخى مشهور به مولوى در 14 سال پايان عمر خويش, كتابى پرداخت كه گذشته از بار معنايى و اساس معرفتى آن, آبروى شعر و شاعرى نيز هست. مثنوى معنوى مولانا كه به گفته جامى, (هست قرآنى به لفظ پهلوى) به حتم مهم ترين اثر عرفانى منظوم در همه جهان بشرى است. پس از او, بسيارى از عارفان و شاعران, دست به تقليد يا تحقق درباره آن يازيدند; اما جز بر اهميت و آبروى مثنوى مولانا نيفزودند. با اين همه, قصد ساختن كتابى به عمق و شيوه مثنوى, خود همتى بلند مى طلبد; هرچند از سر تقليد و دنباله روى.

بى هيچ شك و واهمه اى مى توان طاقديس را در همه اضلاع لفظى و اكثر زواياى معنوى, نوعى همانندسازى با مثنوى دانست. شباهت ها, آن چنان است كه مطالعه حتى چند بيت از طاقديس, خواننده را به دنياى مثنوى مولانا خاطرنشان مى سازد و گويى دفترى ديگرى ـ البته با كم و كيفى نازل تر ـ از همان ديوان را مى خواند. با اين همه, مرحوم ملااحمد نراقى در طاقديس, مولانا را به احترام و سپاس ياد نمى كند و در جايى از وى خرده مى گيرد. برخلاف كتاب اخلاقى (معراج السعاده) كه هماره به ابيات ناب مثنوى تمسك مى كند, در طاقديس كه تمام آن در فضا و اسلوب مثنوى است, به چشم عنايت بدو نمى نگرد.31

همانندى هاى طاقديس و مثنوى معنوى از نوع ادبى و وزن آغاز مى شود و تا همه شكل هاى گفتارى و طريقه معرفت گسترى پيش مى رود. آرى, طاقديس در يك جا, راه خود را از مثنوى جدا مى كند, و آن در اشاره به احاديث شيعى و حكايات مربوط به ائمه هدى(ع) است كه در مثنوى بسيار اندك شمار است. طاقديس, به شيوه سخنرانى هاى مذهبى در محافل شيعى با ذكر مصايب اهل بيت(ع) پايان مى پذيرد و بدين رو, تفاوت آشكارى با مقتدا و مرجعِ تقليد خود پيدا مى كند. مرحوم ملااحمد نراقى آخرين حكايت طاقديس را به مقتل منظومى تبديل مى كند كه از (پيغام آوردن جبرئيل به حضرت رسول و شهادت امام حسين)32 آغاز مى شود و انجام آن (اجازه خواستن حضرت على اكبر از حضرت براى رفتن به جهاد)33 است. اگر به اين مقطع حزن انگيز, اشارات شاعر را به پاره هايى از دعاى كميل34 و داستان هايى از حسنين(ع) و… بيفزاييم, خواهيم ديد كه طاقديس از اين حيث, به كمال راه خلاف منظومه هاى بزرگ عرفانى را پيموده است.

طاقديس همانند مثنوى, بر وزن رمل محذوف (فاعلاتن فاعلاتن فاعلات) است و مانند آن بى مقدمه و حمد و ثناى الهى آغاز مى گردد. اين گونه مطلع آورى و آغازيدن, اختصاص به مثنوى معنوى دارد و به حتم, جناب نراقى در اين شيوه نيز پيرو مولانا است. نخستين بيت طاقديس كه مطلع نخستين حكايت آن نيز هست, بسيار شبيه بيت نخستِ حكايت اول مثنوى است. طاقديس:
اى رفيقان بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان از راستان35 مثنوى:
بشنويد اى دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ما است آن

و چون حكايت هردو مربوط به شاهى از شاهان لايق است, وصف شاه در هر دو به يك شيوه صورت گرفته است. مثلاً نراقى, اين شاه را هم مالك جهان مى شمارد و هم مالك الملكِ جان كه در مثنوى نيز چنين است:

بود شاهى در زمانِ پيش از اين
ملك دنيا بودش و هم ملك دين36

از همه شگفت تر, شيوه نراقى در سخن گسترى و داستان سرايى و نكته گويى است كه بسيار شبيه و همگون با شيوه مولانا در مثنوى است و از آن شگفت تر, گريزهاى طاقديس كه آن را بى نهايت به مثنوى شبيه و مانند مى كند. مى دانيم كه مولانا در مثنوى, هر از گاه از مسير سخن خارج مى شود و فيلِ خيالش ياد هندوستانِ وصل مى كند. در چنين مواقعى, مولوى عنان از كف مى دهد و مثنوى را به راهى مى برد كه دلخواه او است نه پسند عقل و اسلوب شعر و سخن. از اين تداعى هاى شگفت و نابهنگام به (گريز) ياد مى كنند و هر دو كتاب (طاقديس و مثنوى) مشحون است از آن. در مثنوى نمونه روشن آن داستان (محمود و اياز) در دفتر ششم است كه ناگهان در اثناى داستان, مولانا به ياد اياز و محبوب خود مى افتد و از سلطان محمود و اياز مى خواهد كه بايستند و قصه او را بشنوند كه بسى شورانگيزتر است:

اى اياز از عشق تو گشتم چو مو
ماندم از قصه تو قصه يْ من بگو
بس فسانه عشق تو خواندم به جان
تو مرا كافسانه گشتستم بخوان

چنين گريزهايى در طاقديس نيز فراوان است و معمولاً به مناجاتى خالصانه با خداوند, مى انجامد و چنان در طاقديس فراوان و پخش است كه نگارنده را از آوردنِ نمونه و شاهد بى نياز مى كند.

تو در تو كردنِ حكايات نيز وجه شبه ديگرى است كه طاقديس را تالى و ثانى مثنوى كرده است. فاضل نراقى نيز همچون مولانا در مثنوى, هنوز حكايتى را به انجام نرسانده است كه به مناسبت بر سر حكايتى ديگر مى رود و گاه به دليل طولانى شدن حكايتِ فرعى به خود نهيب مى زند كه خواننده منتظر شنيدن حكايت اصلى است:

اى صفايى! اين سخن را واگذار
زانكه اصحابند اندر انتظار37

ديگر از شباهت هاى روشن و مهم طاقديس با مثنوى, نوع نتيجه گيرى آن دو است. مولانا برخلاف اسلاف خود و حتى پسينيان, براى گفتن نتيجه و نكته اى كه در حكايت او است, منتظر تمام شدن حكايت نمى شود و در هرجاى داستان, گريزى و نتيجه اى و نكته اى به چنگش مى آيد, در همان جا باز مى گويد و وقت را غنيمت مى شمارد. اين شيوه در منظومه هايى مانند منطق الطير عطار, بوستان سعدى و حديقيةالحقيقه سنايى نيز به چشم نمى آيد و به حتم از بدايع مثنوى است. به مقتضاى اين روشِ بيانى و سياست گفتارى, مولانا از هر گوشه داستان, معرفتى مى آفريند و از هر شخصيت حكايت, اسطوره اى. طابق النعل بالنعل, طاقديس نيز چنين است. فرزانه نراق, هرجا هر نكته معرفت آموزى كه به ذهنِ زنده و بيدارش مى رسد, آن را مغتنم مى شمارد و همان جا به شعر درمى آورد. در عين حال, گاه در پايان حكايات نيز, نتيجه اى كلى و فراگير به دست خواننده مى دهد.

از ديگر مشابهت هاى طاقديس با مثنوى, استفاده از كلمات غير رسمى و گاه خارج از عرف محاورات عالمانه است. روشن است كه ملاّى رومى هيچ گونه مبالاتى در استفاده از كلمات ركيك و نامعمول در عرف خاص, ندارد. به همين منوال, در طاقديس نيز گاه شاهد چنان كلماتى نيز هستيم كه البته به دليل فضا و شيوه ادبى شاعر, توجيه پذيرند. مولانا خود در جايى از مثنوى روشن كرده است كه چرا قادر به پرهيز از كلمات و عبارات ركيك نيست:

در چنان مستى, مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
جمع صورت با چنان معناى ژرف
نيست ممكن جز ز سلطان شگرف

اين توجيه صوفيانه, ترك ادب را به دليل آن كه در حين مستى ممكن نيست, مجاز مى شمارد و بر عدم جمع ميان صورت و معنا, صحه مى گذارد.

در طاقديس كمابيش گاه كلماتى به ابيات راه پيدا كرده اند كه سزاوارى ورود به كتب و مقالات علمى و يا سخنان سنگينِ معنادار را قاعدتاً ندارند; اما گويا فرزانه نراق نيز به مشكل (جمع صورت با چنان معناى ژرف) دچار بوده است.

آخرين شباهتى كه بازگويى آن لازم است, اشتراك در تعابير و عبارات است. اين دست اشتراكات نيز بسيار است; ولى براى روشن تر شدن مطلب, ابياتى چند از نخستين صفحات طاقديس را همراه با مشابه آن ها در مثنوى مى آوريم: طاقديس:
هر دو تن در عاشقى گشته سمر
هر يكى معشوق و عاشق آن دگر
جمله معشوقانْ عشاق اى پسر
حالشان را اين چنين دان سر به سر
هر كه شد معشوق عاشق نيز هست
در دل او عشق شورانگيز هست
عشق عاشق هم ز جذب عشق او است
گشته پيدا وين كشاكش هم از اوست
كهربا عاشق بود ليك اى عمو
كاه را بنگر كه آيد سوى او…
حسن خوبان پرده شد بر عشقشان
عشقشان در حُسنشان آمد نهان
ورنه عشق دلبران افزون تر است
ليلى از مجنون بسى مجنون تر است38

مثنوى معنوى:
دلبران را دل اسير بى دلان
جمله معشوقان اسير عاشقان
هر كه عاشق ديديش معشوق دان
كو به نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر آب جويند از جهان
آب جويد هم به عالم تشنگان39

غير از همه آنچه گفته آمد, ساختار كلى و هندسه طاقديس نيز بسيار شبيه به نقشه داخلى ساختمان مثنوى است. طاقديس نيز مانند مثنوى به فصول و بخش هاى معنادار و با مرزهاى روشن, تقسيم نشده است. بلكه يك جايى صُفّه اول پايان مى پذيرد, بدون اين كه علائم اتمام به چشم آيد. سپس مطالب تحت عنوان (صفه دوم) آغاز مى شود و هيچ برنامه اى در آن اتمام و اين آغاز نيست. با اين تفاوت كه مثنوى, بخش هاى مجزّاى خود را (دفتر) ناميده است و طاقديس همين بخش هاى مثلاً مجزّا را (صُفه) نام گذارى كرده است. از قضا صُفّه اول طاقديس به همان دليل يا بهانه پايان مى پذيرد كه دفتر اول مثنوى به انجام مى رسد. مولانا در پايان دفتر اول, سخن از مانعى درونى مى گويد كه او را از گفتن باز مى دارد. معلوم نيست چه پيش آمده بود; ولى مولانا ناگهان نطق خود را بسته مى بيند و سخنش را خاك آلود.

سخت خاك آلود مى آيد سخُن
آبْ تيره شد سر چَهْ بند كن
تا خدايش باز صاف و خوش كند
او كه تيره كرد هم صافش كند
صبر آرد آرزو را نى شتاب
صبر كن والله اَعْلَم بالصواب40

بدين ترتيب دفتر اول پايان مى پذيرد و دفتر دفتر با عذر از تأخير, آغاز مى شود و اين كه:

مدتى اين مثنوى تأخير شد
مهلتى بايست تا خون شير شد…41

شگفتا كه فرزانه نراق نيز صفه نخست طاقديس را به همين شكل و شمايل تمام مى كند و صفه دوم را اين گونه مى آغازد:

روزگارى از سخن لب دوختم
تا سخن از شاه خود آموختم
مدتى بودم چو طفل شيرنوش
گنگ و خاموش و سراپا جمله گوش
تا زبانم لطف آن شه باز كرد
پس سخن در مدح شه آغاز كرد42

باقى ابيات نيز كاملاً در حال و هواى طليعه هاى دفاتر مثنوى است.

در پايان اين مقال, نگارنده نمى تواند شگفتى خود را از تعريضِ تند و خشمگينانه فاضل نراقى به مولوى, پنهان كند. وى در بيان فرق ميان عقل و ادراك به مناسبت به سراغ مولوى مى رود و او را (بيچاره نفس) مى خواند. اين تعريضِ شگفت انگيز, شايد به دليل روحيه ضد صوفى گرى فاضل باشد و شايد اختلاف مذهب, وى را به چنين سخنانى واداشته است. به هر روى براى خواننده طاقديس كه از بيت بيت آن بوى مثنوى به مشامش مى رسد, اين دو سه بيت, بسيار ناباورانه است:

مولوى گيرم كه فهمد نيك و زشت
راه دوزخ داند و راه بهشت
چون كند بيچاره نفسش سركش است
افكند خود را اگرچه آتش است
اين روا آن ناروا داند درست
ليك پايش در عمل لنگ است و سست
فقه و حكمت خواند, جهلش كم نشد
عالم و دانا شد و آدم نشد…43

به هر روى (طاقديس) يكى از خواندنى ترين و عارفانه ترين منظومه هاى عرفانى ـ شيعى است كه نگارنده مطالعه مكرر آن را به راهيان كوى عرفان, بسيار توصيه مى كند. آن چنان كه صاحب اين قلم از بزرگان حوزه علميه شنيده است, روزگارى بوده است كه طاقديس در ميان حوزويان, ارج و منزلتى بسيار داشته و حتى طالبْ علمان آن را به درس نزد اساتيد مى خواندند. همچنين به نظر مى آيد كه صبغه شيعى طاقديس كه آن را از مثنوى متمايز مى كند, سزاوار توجه بيش ترى است. فرزانه بزرگوار نراق, طاقديس را مقابل مثنوى نهاده است تا از هنر و ذوق آن كتاب سترگِ عرفانى سود جويد و به كار ولايت بندد; همان سان كه معراج السعاده را قرينه كيمياى سعادت كرد تا كاستى آن را كه ولايت اهل بيت(ع) است, تدارك كند.

در پايان اين مقال, زمزمه قطعه اى از طاقديس را ختام مسك اين نوشتار مى كنيم:

اى برادر اين ره بازار نيست
زاد اين ره, درهم و دينار نيست
راه عشق است اين نه راه شهر و ده
ترك سر كن پس در اين ره پاى نه
هست اين ره, راه اقليم فنا
شرط اين ره توبه از ميل و هوا
مركب اين راه عزم است و وفا
توشه آن رنج و اندوه و عنا
آب عذبش اشك اندوه و غم است
عجز و زارى هرچه بردارى كم است
اى خنك آن جان كه زارى كار اوست
اندرين ره, عجز و ذلت يار اوست…
باشد اندر ره بسى گرداب ها
بوى خون مى آيدش از آب ها
در بيابانش بريزد پر عقاب
مغرب از مشرق نداند آفتاب
چون ندارى اى پسر جانِ خليل
هين منه پا اندرين ره بى دليل44پي نوشت : 1. مثنوى معنوى, تصحيح نيكلسون, دفتر اول, ابيات 1727ـ1730. 2.بديع الزمان فروزانفر, شرح مثنوى شريف, انتشارات زوار, ج2, ص686. 3. به تصريح بسيارى از مورخان و صاحبان تراجم, (مجلسى) تخلّص شعرى نياى مرحوم علامه مجلسى است. براى توضيحات بيش تر بنگريد: سيد مصلح الدين مهدوى, زندگى نامه علامه مجلسى, ج2, ص74, چاپ كنگره بزرگداشت علامه مجلسى. 4. ر.ك: فرهنگ فارسى عميد, انتشارات اميركبير, چاپ اول, ص671. 5. مثنوى طاقديس, انتشارات اميركبير, پيش گفتار مصحح, ص5, به نقل از برهان قاطع. 6. در شاهنامه, به كوشش پرويز اتابكى, بيت مذكور, چنين آمده است: ز تختى كه خوانى وُ را طاقديس كه بنهاد پرويز در اَسْپْريس (ج4, ص2176, بيت 3635) اسْپْريس= اسب ريس, يعنى ميدان اسب دوانى. سپس فردوسى شرح مفصلى از اين تخت مى دهد; از جمله اين كه خسرو پرويز با نگاه به آن تخت, از اوضاع فلكى و حوادث كشور خويش آگاه مى شد: برُو كرده پيدا نشان سپهر ز بهرام و كيوان و هُرْمُزد و مهر ز ناهيد و تير و ز گردنده ماه پديدار كرده بدو نيك شاه هم از هفت كشور برو بر نشان ز دهقان و از روم گردنكشان… (همان, ابيات 3ـ3711) 7. ر.ك: هوشنگ اتحاد, پژوهشگران معاصر ايران, فرهنگ معاصر, ج2, فصل چهارم (على اصغر حكمت) ص515. 8. طاقديس, پيشگفتار مصحح, ص5 به نقل از برهان قاطع. 9. همان. 10. مثنوى طاقديس, ص178. 11. درباره شباهت هاى مثنوى با كتب آسمانى در پاره اى جهات, نگاه كنيد به: رضا بابايى, مولوى و قرآن, انجمن معارف اسلامى ايران, ص9ـ26. 12. مولوى, مثنوى معنوى, تصحيح نيكلسون, دفتر سوم, ابيات 6ـ4233. 13. همان, ابيات 41ـ4237. 14. همان, 4ـ4243. 15. قرآن اين نقدهاى ظاهربينانه را چندين جاى, گزارش كرده است; از جمله سوره هاى انعام, آيه 35 و انفال, آيه 31 و نحل, آيه 24 و مؤمنون, آيه 83 و فرقان, آيه 5 و نمل, آيه 68 و احقاف, آيه 17 و قلم, آيه 15 و…. * ر.ك: رضا بابايى, حكايت پارسايان, نشر هستى نما, مقدمه. نگارنده در اين مقدمه به تفصيل درباره ارز و ارزش حكايات و تمثيلات, و كارايى آن ها سخن گفته است. 16. ر.ك: عبدالحسين زرين كوب, سرّ نى, انتشارات علمى, ص17ـ67. 17. مع الاسف, موفق به سروردن صُفه هاى سه و چهار نمى شود. 18. مجد العلى خراسانى, مجله ارمغان, سال هفتم, شماره 9ـ10, به نقل از مقدمه طاقديس, ص11ـ12. 19. مقدمه طاقديس, ص11. 20.طاقديس, ص118ـ119. 21. همان, ص120. 22. همان, ص120ـ123. 23. همان, ص124. 24. سوره احزاب, آيه 33. 25. طاقديس, ص304 و311. 26. همان, ص206. البته ملااحمد نراقى از اين عبارت مشهور به حديث ياد نمى كند; ولى در فهرست و عنوان قطعه, (حديث) ذكر شده است. 27. همان, ص33. 28. همان, ص104. 29. همان, ص102. 30.همان, ص398. 31. طاقديس, ص183. در اين باره بيش تر سخن خواهيم گفت. 32. همان, ص414. 33. همان, ص418. 34. همان, ص430. 35. همان, ص215. 36. مثنوى معنوى, تصحيح نيكلسون, دفتر اول, بيت36. 37. طاقديس, ص97. 38. همان, ص27ـ28. 39. همان, ابيات 1739ـ1741. 40. آخرين ابيات دفتر اول. 41. بيت نخست دفتر دوم. 42. ابيات آغازين صفحه دوم. 43. طاقديس, ص283. 44. همان, ص53 ـ54.

نام کتاب : آیینه پژوهش نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 84  صفحه : 10
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست