نگاهى به ديوان فياض لاهيجىديوان فياض لاهيجى. به اهتمام ابوالحسن پروين پريشانزاده،(تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1369) از عبدالرزاق بن على بن حسين لاهيجى ملقب و متخلص به فياض( م 1072ق) دو گونه فيض فرهنگى به جاى مانده است: يكى نگارشها و آثار كوتاه و بلند اوست در فلسفه، كلام و عرفان، كه با همه ارزندگى آنها، تا كنون تصحيح انتقادى از بعضى از آنها به عمل نيامده است. ديگر، فيض منظوم اوست كه براستى چون صدفى است پر از مرواريدهاى گرانبها، و از جمله بسيارى از ابيات او از شعرهاى پيشرو و نو و تازهاى است كه به لحاظ ساخت زبان و ساختارهاى شاعرانه در خور نگرش و تأمل است. بنابر مشهور، نخست چنين مىنمايد كه لاهيجى به دليل آنكه در پى مباحث فلسفى رفته و ستيزهاى كلامى را جسته و به فقه و اصول پرداخته است، شايد اين همه توجه به علوم و فنون عصرى، چشمه شعرش را خشكانده باشد. بسيارند شاعرانى كه چون به جنبههاى تحقيقاتى و علمى روى آوردهاند، نمايههاى تخييلى و موجهاى زبانى و نغمه حروف و اصوات را فراموش كردهاند و هر چند« صاحب مضمون» بودهاند اما نتوانستهاند باران لفظ را - كه روزنههاى خيالشان را مىبايست بنوازد - بوى كنند و... اما مطالعه ديوان فياض لاهيجى اين تصور مشهور را بىبنيان مىنمايد؛ زيرا او با همه تحقيقات علميش، شاعر نيز مانده است؛ به طورى كه مىتوان گفت او يكى از خوبان و« هستان» شعر و ادب فارسى در روزگار صفويان است و مطالعه و تحقيق در ادبيات عصر صفوى را فيض منظوم او نشانهها دارد. البته او شعر - اعم از نوع خبرى و خبر تخييلى و شعر ناب - كم سروده و مجموعاً ده - دوازده هزار بيت بيرون ريخته است كه بدون شك يكى - دو هزار از آنها با توجه به سليقهها و پسندهاى شعر و شاعرى در سده يازدهم( و نه بر پايه شناخت ما و روزگار ما از شعر) در سايه روشن تعريف شعر كه ضبط« تخييل و تصوير» را نيز داشته باشد، مىنشيند، استوار نشستنى. گويا خود از ارزش تخيّل در شعر و ساختارهاى شاعرانه دقيقاً آگاه بوده است و مىپنداشتنه كه به« دو مصراع» مىتوان« جهان دل را گرفت» و به مطلعى مىتوان شهرتى كسب كرد: جهان دل به دو مصرع گرفت ابرويش كه صاحب سخن از مطلعى شود مشهور(1) سرودههاى فياض، رنگ و زنگ زمانه او را نشان مىدهد، و اين به جاى خود، صفتى است و ارزشى، در سنجيدن شعر و ادب روزگار پيشين و پسين. او در عصرى مىزيسته است كه ارزشها و پسندهاى مذهبى و عقيدتى وطنش را به هويت استقلال رسانيده و نواى استقامت و ايستادگى در برابر هجوم فتنهانگيز ترك و اوزبك به همراه داشته است. به همين جهت يك سوم ديوان او را قصايدى در بر گرفته بسيار شيوا و رسا و شاعرانه به معنى ساخت زبان و ساختارهاى شعرى در مدح اهل البيت عليهم السلام. اين مدايح متضمّن تغزلهايى است و مطلعهايى كه به راستى مدح فياض را از مدحهاى ناظمان و شاعران پيشين، مثلاً شاعران سدههاى پيش چونان كسائى مروزى، حسن كاشى، ابن حسام خوسفى و ديگران ممتاز مىدارد و اين نيز از توانايى شاعر برمى خيزد كه مضمونى يا ادبى ديرپا و رايج در قرون و اعصار را به روزگار خودش، به گونهاى بسرايد كه به روزگارش تعلق بگيرد و درماندههاى روزگاران گذشته محو نگردد و ناشاخص نماند. بياييد براى تبيين اين تعليل از شعر خود فياض يارى بگيريم. او مدح و منقبت امام حسن( ع) را چنين مىآغازد: بيا كه شيشه قسم مىدهد به عهد كهن كه تو بشكن، اين بار هم به گردن من به توبه دل منهاى دل كه بت پرست شوى بيا كه بت شكن آمد بهار توبه شكن اگر به ديده عرفان نظر كنى زاهد يكيست توبه پرستى و بت پرستيدن بيا به مكتب ميخانه نزد پير مغان كه يادگيرى از خويشتن سفر كردن به پيش اهل ولايت نماز نيست درست اگر ز شيشه ندارى طريق خم گشتن بيار ساقى از آن بادهاى كه مىدانى كه بوى شيشه او راست نشئه مرد افكن كه گرد عقل بشوييم از دل و از جان غبار هوش فشانيم از سر و از تن خوشا شراب تماشا كه جام جامش را ز راه ديده توان خورد نه ز راه دهن كسى كه مستى ديدار ديده مىداند كه باده باده عشقست و غير آن همه فن خداى داند و فياض و ساقى كوثر كه هرگز نشد از باده هوشتر دامن (2) با اين تغزل زيبا، كه شاعر شراب طهور را قصد كرده است و توبه پرستان را نقد - كه در بند توبه ماندهاند و هى توبه مىكنند و نمىدهند - به شناسههاى عبرتانگيز امام حسن(ع) آن را پيوسته است چنانكه خواندنى است. گفتنى و صد البته شنيدنى نيز، كه فياض در قصايد مديحش، نه تنها با بال عرفان پريده بلكه او در تغزلها و گاه در لا به لاى« منقبتنامه» هايش، انتقادهاى جانانهاى از اجتماع و طبقات مردم نيز عرضه كرده است كه فيض منظومش را به اعتبار نكتههاى عصرى نيز در خور مداقه ساخته است. به اين چند بيت كه در قصيده مديح مربوط به حضرت مهدى قائم آل محمد(ع) آورده است بنگريد: تا بكى غافل توان بودن ز مكر روزگار الحذارى خفتگان زين خصم بيدار الحذار قسمت ميراث خوارانست آخر مالتان اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار قالتان حاصل نداده جز نزاع و جز جدل اى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار زين هواهاى مخالفتان نشد دل هيج تنگ زين املهاى مقابلتان نشد جان هيچ تار جاى دل گويا كه دارد سنگتان در سينه جاى جاى جان گويا به قالبتان دخانست و بخار پر به دولتتان منازيد اى كه اهل دولتيد كامد اين دولت شما را از دگرها در كنار دولتى وامانده از چندين چون خود بيدولتان لقمهاى پسمانده از صد همچو خود مراد خوار اى عجبتان مر شما را زين نبايد هيچ ننگ وى عجبتان زين نباشد مر شما را هيچ عار از براى جيفه عوعو تا بكى همچون كلاب بر سر مردار تا كى چون كلاغان قار قار تابكى خواهيد بودن همچو گاوان خوش علف تا بكى همچون خران خواهيد بودن بى فسار آخر آدم چند باشد همچون گاوان و خران آخر از تخم ملك تا چند ديو آيد به بار و به اين گونه اصناف رسمى روزگارش را تنقيد مىكند: گر اميرى در زحيرى از وكيل و از وزير ور رعيت خاك بر سر هر چه دارى رو بيار ور سپاهى، گاه مركب كن گرو، گاهى يراق چون فتدكارى به دشمن جان بده عذرى ميار قرب شاهان را چه گويم هان در آتش رو مسوز دل به درد آيد مگير و سر به شور آيد مخار مقتدايى را چه گويم هان عصا و هان ردا جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار بهر چه، بهر شكار اين سگان پر فساد بهر چه، بهر فريب اين خران بى فسار من گرفتم عالم از تو، كو خوشى كو دلخوشى با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار اما اينها: حيف باشد عشق و اين آلوده مغزان خسيس ظلم باشد آتش سوزنده و اين مشت خار جاى دارد گر زبان فرسايدم در شكر عشق شكر صيقل مىكند آيينه زنگاردار عشق اگر دارى ترا از رهزنان دين چه بيم عشق اگر دارى ترا با رهبران دون چه كار تا بكى در بند عار و ننگ باشى عشق ورز تا رهاند مر تو را از عار و ننگ ننگ و عار عشق گوى و عشق جوى و عشق دان و عشق خوان عشق پوش و عشق نوش و عشق باش و عشق بار آرى، شاعرى كه شعرش تغنّى شاعرانه خود را داشته باشد، وقتى دردهاى رايج را هم به عشق برساند، عشق را مىپوشد، و مىپوشاند، عشق را مىنوشد و مىنوشاند، خود عشق است و ديگران را به عشق بودن راهنمون مىشود و به عشق باريدن و عشق.... از اين پس فياض به رجعت حجت(عج) مىپردازد. اما پس از آن: داغ ازين دانشوران دين پرستانم كه نيست دين و دانش را از ايشان غير ننگ و غير عار تخم دين كارند و حاصل غير دنيا هيچ نه دانه دانش فشانند و نه غير از جهل بار نه به كار دين درند و نه به دنيا درخورند مشت اين تن پرور مردم در مردار خوار كار دنيا زين سفيهان خود آرا هرج و مرج كار دانش زين تبهكاران رعنا خوار و زار امت دجال پر كرد اين جهان را حيف حيف جاى مهدى خالى و پيداست جاى ذوالفقار ذوالفقار شاه مردان بركشد چون از نيام خوش برآرد از نهاد دشمنان دين دمار برفتد رسم دو رنگى در ميان خاص و عام پردهها را جملگى پيدا شود يك پرده دار دانههاى مختلف از يك زمين گردند سبز نخلهاى مفترق در يك هوا گيرند بار نغمههاى ناملايم يك نوا آيد به گوش سازهاى ناموافق را شود يك رشته تار هست با اين دين فروشانش نخستين داروگير هست با اين نافقيهانش نخستين كارزار باد قهرش بركند از بيخ، اين مشت حشيش موج تيغش در ربايد همچو سيل اين مشت خار در نوردد از نظر طومار اين وهم و خيال پاك سازد صفحه هستى ازين نقش و نگار تا برآيد آفتاب دين ز ابر ارتياب تا شود در گرد كثرت عين وحدت آشكار گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش جمله عالم يكى شهر و درو يك شهريار(3) اين گونه ابيات در قصيده مورد بحث و در ديگر مدايح و مناقب فياض به فراوانى و انبوهى يافت مىشود و هر چند برخى از آنها پارهاى از ابيات سيف فرغانى را به ياد مىاندازد،(4) اما مسلم است كه اينها را كه آورديم و خوانديد، درد عهد فياض را مىنمايند و رنگ و بوى خلق و خوى فياضانه دارند. ديگر ابيات اين« منقبتنامه»ها را خود بخوان و خوش بخوان. نه آن گونه كه خوشخوان شوى، آن چنان كه خوش فهم گردى، فتأمّل. راستش را بخواهيد، دريغم مىآيد كه ابياتى ديگر از اين گونه عطاهاى شاعرانه فياض را نقل نكنم، بيتهايى از همين قصايد او، مصراعهايى كه هر يك به مثابه ابرويى است و چشمى ديوان فياض را با كرشمهها در زبان و عشوهها در اشارتهاى شاعرانه. * همچون زنان فريفته رسم و عادتى اين چادر رسوم به سر، مرديت كجاست * از طراوت ريشه گيرد ناله در سطح هوا وز رطوبت آب گردد نغمه در شريان تار * ز ناتوانى از خويش مىروم چو نسيم ز ضعف چون نفس غنچه مىشود تسليم * چو آقتاب خورد غوطه آسمان در نور گر ارتفاع پذيرد ز درگه تو غبار * ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ تو آمدى و گشودى نقاب خنده گل * هزار خانه گل سر به چرخ سود ولى كسى خرابه دل را نمىكند معمور * جنون عشق بر آراست خوش به سامانم كجاست عقل كه گل چيند اندرين گلزار * نمىتوان به زبان از كس انتقام كشيد كه در هوا سخن سخت مىشود هموار * بسست اى فلك، آزار بيدلان تا چند ز تو سنى نشدى خسته پارهاى هموار * چرا براى غم انگشترى ز زر نكنم تنم كه زرد و ضعيف و دوتاست از غم يار * در سراپاى تو يك مو بى اداى حسن نيست پاى تا سر در نكويى انتخابى انتخاب * مستى مدام جام هوس مىدهد مرا گر دم زنم به دست عسس مىدهد مرا مىدانيم كه فياض در گرما گرم و غلبه شعر سبك هندى مىزيسته است، اما آيا مىتوان او را يكى از شاعران حوزه سبك مزبور محسوب داشت؟ اين سؤالى است كه نه تنها به خاطر شناخت شعر فياض، بلكه به جهت شناخت سبك هندى در شعر فارسى و در قلمرو زبان فارسى جاى تأمل دارد. مصحح در مقدمه خود از اين مسأله خيلى شتابزده گذشته است. او در مورد همه ديوان و همه قالبها و سخنهاى شعر فياض نوشته است:«سبك فياض، سبك معمول و رايج زمان او يعنى هندى است لكن نه آن هندى مغلق با مضامين پيچيده كه بيشتر معاصرين او سعى در سرودن چنان اشعارى داشتند و مورد مخالفت سخن سنجان دورههاى متأخر قرار گرفتند بلكه بسيار ملايم، با محتوايى پر از توصيف و تشبيه» 5 و اين يك« كلىگويى» صرف است در مورد ديوان فياض، يا ديوان هر شاعرى ديگر. درست است كه فياض شعر هندوانه را مىشناخته و با آثار و نام و نشان« هندوسخنان» آشنايى داشته و در غزلهايش از آنان ياد كرده است مثلاً از طالب آملى: به ياد طالب آمل چو چشمىتر كنم فياض به ايران رسم گردانم هواى بر شكالى را(6) و يا صائب تبريزى ظاهراً آشناييش شگرفتر و پيوستهتر بوده و مصاحبت او را آرزو مىكرده است: خدا روزى كند فياض چندى صحبت صائب كه بستانيم از هم داد ايام جدايى را(7) و كباب مصراع صائب شدن را دوست مىداشته است: كباب مصرع صائب توان فياض گرديدن كه از بوى كباب افتد به فكر زخم نخجيرش(8) با اين همه به هيچ عنوان نمىتوان سراسر ديوان او و جميع سخنها و قالبهاى شعرى او را« شعر سبك هند» تصور كرد، چنانكه در قصيدهها، مثنوىها، ترجيحها، تركيبها و قطعهها و رباعىهاى او به ندرت مىتوان بيتى يا مصراعى ديد كه رنگ و بوى ساختارهاى شاعرانه و ساختهاى زبانى هندو سخنان داشته باشد. در اين گونه بيتها و مصراعها و يا ساختمانهاى قافيهها و رديفها هم ساختار هايى از تخييل و گونههايى از زبان و بيان ديده مىشود كه مىتوان آنها را از گونه ايرانى سبك هندى به شمار آورد كه پستر از اين به آن خواهيم پرداخت. مثلاً در قصيدهها به ندرت مىتوان چنين بيتهايى ديد: * كنون كه دامن من پر ز سنگ طفلانست خرد به راهم از آيينه مىكشد ديوار * بوى كباب دلم مغز جگر مىخورد هان به حديثم مباد گوش كسى آشنا * چون لب ساغر افق گرديد بر خورشيد مى چهره ساقى شفق گون گشت از عكس شراب البته اين، امرى است طبيعى. زيرا« خيالبندىهاى نازك» و به طور كلى شناسههاى سبك هندى بيشتر در غزل فارسى ديده مىشود، و غزل نيز در ميان شاعران سبك مزبور عموماً غلبه دارد بر ديگر انواع و قالبهاى شعرى. از اينجاست كه حتى در مثنوىها و قصيدههاى شاعرانى چنان بيدل دهلوى هم ساختارهاى نازك و گاه غامض شعر هندوانه نادر است و كمياب، تا چه رسد به شاعرانى مانند فياض، كه با ساختماهاى زبانى و ساختارهاى شاعرانه برخاسته از محيط شبه قاره نفس نكشدهاند. وقتى سبك غزل فياض يا به طور عموم طرز سخن منظوم او واقران او را با قيد نسبى« هندى» مقيد مىكنيم، مىبايست دو نكته را در نظر داشته باشيم: يكى اينكه هيچگاه يك سبك مشخص سخنورى با شناسهها و ويژگىهاى معين در قلمرو يك زبان عموميت مطلق و شمول مسلم به دست نمىآورد. البته گستردگى قبول يك سبك سخنورى در حوزه جغرافيايى يك زبان مىتواند به عنوان يك ارزش تلقى شود، اما اطلاق مطلقيت در كاركرد يك سبك سخنورى در گستره جغرافيايى يك زبان، تصورى است واهى، و پندارى است ناشى از ناآگاهى، به همين دليل است كه در غزلهاى آذر بيگدلى وجوه و شناسههاى شيوه هندى را نشان دادهاند(9)، در حالى كه او يكى از سران بازگشت ادبى محسوب است و درباره طرز هندى به صراحت گفته است:«به زعم فقير يا كسى، فهم معنى كلام ايشان( شاعران هندو سخن) ندارد يا كلام ايشان معنى ندارد(10). عكس اين مسأله را نيز مىتوان ديد؛ چنان كه بعضى از شاعران پيرو شيوه هندى در دوره بازگشت يا كودتاى ادبى كه مذيل سخنوران طرز هندى بودهاند، از گونه خراسانى و روش منحرف آن گونه كه توسط بازگشتيان مطرح شد - متأثر بودهاند، در ديوان فياض نيز سواى قصايد و مثنويات او، بلكه در ميان غزلهاى او، نمونههايى از غزل مىبينيم كه اصلاً و ابداً وجوه شيوه هندى را در آن نمىيابيم. به اين غزل او توجه كنيد: گر تو پندارى بتان را بى وفايى نيست هست ور بگويى در ميان رسم جدايى نيست هست گر گمان دارى كه خوبان را غم دل هست نيست ور بگويى هم كه كافر ماجرايى نيست هست گر گمان دارى كه هجران كمتر از مرگست نيست ور بگويى كز اجل بدتر جدايى نيست هست گر گمان دارى كه عشق از پارسا دورست نيست ور بگويى عشق مرگ پارسايى نيست هست گر گمان دارى كه هر چند آفتاب انورى بى جمالت چشم ما بى روشنايى نيست هست گر كسى را اين گمان باشد كه گمراه ترا با وجود گمرهى صد رهنمايى نيست هست اى كه گفتى بهترست از ديگران فياض ما ور گمان دارى كه كمتر از سنايى نيست هست نكته ديگر اين كه شيوه و سبك هندى را در شعر فارسى و در قلمرو جغرافيايى زبان فارسى مىبايست به دو گونه ممتاز و آشكار قسمت كرد: يكى گونه هندى سبك هندى، كه متضمّن ساختهاى گونه فارسى شبه قاره است و مشتمل بر ساختارهاى تخييلى و شاعرانهاى كه با بينش و ديده ورى برخاسته از محيط و طبيعت و آداب و عادات مردمان آن خطه است. اين گونه سبك هندى را در شعر فارسى شاعرانى ساخته و پروردهاند كه هرگز در فضاى محيط و قلمرو فارسى ايران نفس نكشيده و با آداب و عادات و زايشهاى محيط و طبيعت ايران يا آشنا نبودهاند و يا اگر آشنايى داشتهاند آشنايى بوده است ناقص، و از طريق تماس و برخورد با ايرانيان مهاجر هندوستان. در همين گونه شعر هندى است كه خيالبندىهاى نازك به خيالبافىهاى كاذب تحويل شده و غموض و تعقيد و عدم تناسب ساخت و محتوا فزونى گرفته است. اين را هم بگويم كه آنان كه از اين دسته سخنوران سبك هندى بودهاند كمتر به شعر سنايى و ناصر خسرو، فردوسى، عطار، حافظ، سعدى، مولوى و... توجه كردهاند و همين بى توجهى سبب شده است تا به ابتذال در لفظ و مضمون رسيدهاند، به رغم سخنوران هندو سخن كه گونه ايرانى را در طرز مشهور به هندى تشكل و تشخيص دادهاند. گونه ايرانى شيوه هندى - كه گونه ملايم و طبيعى شعر فارسى در پى سبكهاى خراسانى و عراقى مىتواند قلمداد شود - توسط شاعران و سخنورانى به بارنشسته كه با سنتهاى ماندنى زبان فارسى و با ساختارهاى تخييلى برخاسته از طبيعت زيبا، گيرا و اما ساده و دلخواه گستره ايران زيستهاند. اين دسته از شاعران شامل آن عده از شاعرانى هم مىشود كه به شبه قاره هندوستان مهاجرت كردهاند. البته آنها كه با ساختهاى زبانى و ساختارهاى شاعرانه وطن اول خود همچنان صميمى مانده باشند. سخنورانى كه اين گونه شيوه هندى را دنبال كردهاند به قياس با شاعران گونه هندى سبك هندى كمتر دچار ابتذال لفظ و مضمون شدهاند و با آثار شاعران پيشين همچون فردوسى، سنايى، ناصرخسرو، باباطاهر، خيام، حافظ، مولوى، سعدى، كمال خجندى و غيره بيشتر از هندوسخنان گروه اول بسر بردهاند و گاه ابداع و تازه كارىهاى آنان بر اثر همين گرايششان به شاعران پيشين كمال گرفته است و حتى بسيارى از آن تازهكارىها از سوى سخنوران و شاعرانى كه در عصر ما به شيوه نيمايى كار كردهاند، تازههايى به آيين و به اسلوب تلقى شده و مورد تتبع و پيگيرى قرار گرفته است. اين نكته را نيز در همين جا مىگويم كه جنگ زرگرى و زخم زبانى كه ميان سخنوران و اديبان زاده و پرورده در شبه قاره هندوستان و اهل ادب و از باب سخن - كه زاده و پرورده ايران بودهاند - وجود داشته و اين يكى آن ديگر، و يا آن يكى اين را به فارسى ندانى و بى مزگىهاى زبانى متهم مىداشتهاند و اين همه در بعضى متون فارسى شبه قاره از جمله در نگارشهاى سراج علىخان آرزو به صراحت انجاميده است، حكايت از همين دوگونگى و دوگانگى سنتهاى زبانى و كلام تخييلى آراسته به فارسى هندى و فارسى ايرانى و تخيّل طبيعى ايرانى و تخيل طبيعى هندى دارد. به هر گونه، فياض لاهيجى از شاعرانى است كه گونه ايرانى شيوه هندى را در شعر فارسى دنبال كرده است. از اين رو در غزل نيز كه سبك سخن او را« هندى» مىناميم بايد به تفصيل مزبور توجه داشته باشيم، چرا كه او هر چند غزلهاى هندوانهاش را به منزله« معراج خود» دانسته است: عشق را پيغمبرم داغ جنون تاج منست/ وين غزلهاى بلند تازه معراج منست «اما دقيقاً تناسب ميان لفظ و مضمون را مطمع نظر داشته است و به ندرت مىتوان در ديوانش بىمزگىهاى زبانى و تعقيدهايى كه ذوق خواننده را برنجاند، ديد، آخر خود او از كسانى كه جانب هماهنگى معنى و لفظ را رعايت نمىكردهاند به اين زيبايى انتقاد كرده است: آمد به من از تو مصرعى چند بلند دل از شكفتگى شكر خند بلند اينست سخن نه آنكه از كوچه لفظ معنى زند از تنگى جا گند بلند(12) نيز فياض در غزل به مانند ديگر سخنوران ايرانى، كه گونه ايرانى سبك هندى را در شعر فارسى تشخص دادهاند، به اوستادان پيشين سخن بسيار توجه داشته است. او نه تنها خود را كمتر از سنايى مىدانسته 13 و به يافتن فيضِ شعرِكمال خجندى اعتنا داشته 14، بلكه غزلهايى پرداخته كه غزلهاى« ميان قافيهاى» مولوى جلال الدين بلخى را به ياد مىآورد. به اين غزل او توجه كنيد: رحمش نمىآيد به من چندانكه مىسوزم نفس من تنگتر سازم نفس، او تنگتر سازد قفس من خود فتادم از نفس، يك دم نگفتى: ناله بس مُردم من اى فريادرس، آخر به فريادم برس در هجر آن روى چو مه، و زياد آن زلف سيه در ديده مىغلطد نگه، در سينه مىپيچد نفس كس خود نمىداند كيم، حيران چنين بهر چيم من آنكه بودم خود نيم، چون من مبادا هيچ كس من رهروىام ناتوان، واماندهاى از كاروان افتاده دور از همرهان، گم كرده آواز جرس آن چين زلف مشكبيز، آن كاكل مرغوله ريز بستست بر من در گريز اين راه پيش آن راه پس در وادى عشق و جنون، در من نمىگيرد فسون از خانه كى آيد برون، ترسد اگر دزد از عسس هرچند در فقر و فنا، هستم غريب و بينوا باكس ندارم التجا، وز كس ندارم ملتمس از بس كه ناليدم چونى و ز بس كه جوشيدم چو مى كُشتى تو ما را تا بكى، فياض بس، فياض بس15 اما بيشتر از همه فياض در غزل به خواجه شيراز تعلق خاطر داشته است. اين گرايش او به حافظ از شش بار تتبّعى كه نخستين غزل ديوان حافظ را كرده است 16، روشن مىگردد. سواى آن، او دقيقاً« رند» حافظ را مورد اعتناء داشته است و چون حافظ بر سر« واعظ» و بر كفل« زهد ريايى» مىزند. بخوانيد * رندى و چندين رعونت، شيخى و صد گونه عُجب چون شود هشيار كس اينجا شراب آنجا شراب * پيشه ما عشق و رندى كار ماست نيكنامى ننگ ما و عار ماست ما امانتدار عشقيم از ازل آنچه گردون برنتابد بار ماست * واعظا كار تو بيهوده سراييست مدام اين چه كارست كه برداشتهاى، كار كمست؟ * در ميان رندى و زهد تو نتوان فرق كرد خوش دگر فياض در هم رفته حق و باطلت * بيا ساقى و آتش در زن اين زهد ريايى را چو زاهد تا بكى سازم بت خود پارسايى را * چو با زاهد نشينى پنبهاى در گوش هستى نه ز منع عاشقى هر چند پر گويد تو كم بشنو * دشمنى با اهل اسلامم نه كافر دوستيت ننگ مىآيد عزيزان زين مسلمانى مرا * من از نازى كه با مه داشت ابروى تو مىگفتم كه با طاق بلندى مىنهد صاحب كمالى را با همه گرايشى كه فياض به غزلهاى حافظ داشته و بوى غزل حافظانه را بوى مىبرده است در اين مورد از اين نكته نبايد غفلت كرد كه شباهتهاى روزگار حافظ با عصر فياض، به اعتبار زهد و آميزش آن در نزد بعضى با يا، و نيز به لحاظ رواج تصوف خشك و مبتذل...مشتركات روح و روان آزادگان رند در چنين دورههاى مشابه و مكرر، خواه ناخواه قرابتهايى ايجاد مىكند و همانندگىهايى نيز. پس تأمل كن تأمل كردنى، و اين مضمونهاى مشترك را در ساختهاى زبانى و ساختارهاى تخييلى فياض بخوان كه حافظانه نمىنمايد: * فريب رهبران شرع بيش از رهزنان آمد نمىدانم كه از ره برده باشد رهنمايان را * به فضل گل زميم توبه مىدهد زاهد كجاست شيشه كه بى اختيار خنده كند * ذوق درد از ساغر مىياد مىبايد گرفت دل پر از خونست و در ظاهر تبسم مىكند * ما نديديم دل شاد و درين عالم تنگ خبرى هست كه وقتى به جهان شادى بود * درين معموره وحشت نديدم گوشه امنى مگر امنيتى در زير ديوار خطر باشد * ناموس حسن مىرود از يك نگه به باد گر نشنوى ز من ز حيا مىتوان شنيد * هزار مطلب سر بسته در كشاكش بود نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت * نه گلى در گلستان باقى نه برگى در چمن بلبلان شورى كه سامان بهار از دست رفت * هزار مسئله شرح بيقرارى را بديهه سر زلفش جواب مىآرد * در پى اين رهبران رفتيم و گمرهتر شديم از پى گم كرده راهان رهنما مىخاستيم * مرا خداى بهتر دامنان باده رساند به اشك گرم صراحى و ديدهتر ساغر * گرچه چون خواب پريشان سر بسر آشفتهام مىتوان كردن به زلف يار تعبيرم هنوز * شاگردى دلى كن و درس جنون بخوان و انگه هزار نكته به هر اوستا گير * تا چند مشق غمزه كنى اى ستيزه كار گاهى سواد خوانى دل نيز ياد گير آيا در همين نا حافظانههاى فياض بوى حافظانه نمىتوان بوييد؟ اى لالا!17 من بنده كه بوى حافظانه را در آنها مىبينم و مىشمم، نمىجويم، كه اين گونه بويها ديدنى است و شميدنى، پس بشم، شميدنى و ببين، ديدنى، و بخوان اين دو بيت فياض را در همين مايه، كه به فرم و ساخت غزلهاى او پيوندى دارد: زدل شورى كه شعر طالب آمل بر انگيزد دگر فياظ جز از حافظ شيراز ننشيند يعنى دل شوريى كه غزل طالب آملى در دل فياض بر مىخيزاند فقط با غزل حافظ مىنشيند و آرام مىگيرد. پس روح حافظ، اين همه زيبايى به شعر فياض ارمغان داده است، آرى: زروح حافظم فياض اين فيضست ارزانى كه تربت تا ابد از فيض معنى باد پر نورش و اتفاق را يك خاصيت مشترك در ديوان حافظ مبدع و فياض متتبع هست، البته با فرقى ميان ماه من تا ماه گردون، كه اگر بخواهيم از ديوان فياض با توجه به ارزشها و پسندهاى عصرى او گزينهاى فراهم كنيم، كم است عزلها و ابياتى كه به سادگى و سهولت بشود آنها را ترك كرد. چنانكه خودش هم، چنين ادعايى داشته است ؛ ببينيد: فياض يك نظر كه فكندى به دفترم ديوان شعر من همگى انتخاب شد پس است، بيشتر از اين درباره وجوه اسلوب و ساخت و شيوه سخنورى فياض تصديع نمىدهم و از خود فياض مىآموزم كه: مرا با اين دل و هست فياض لبى همچون لب پيمانه خاموش اما با اين همه، افسانه چگونگى تصحيح و تنقيح ديوان فياض لاهيجى همچنان باقى است. نخست بايد از مصحح محترم كه براى نخستين بار ديوان فياض را اهتمام داشته و عرضه كرده است تقدير كرد، زيرا پيش از اهتمام وى، ادب دوستان فقط به پارهاى از ابيات فياض از طريق تذكرههاى عهد صفوى و قاجار دسترسى داشتند و هم متن جامع ساقى نامه او را بر پايه تصحيح آقاى احمد گلچين معانى مىخواندند 20 اما اين همه فيض منظوم فياض را نمىشناختند. وليكن گفتنى است كه مصحح در تصحيح ديوان مورد بحث چنانكه خود گفته، از هفت نسخه خطى موجود در كتابخانههاى ايران بهره جسته است. او در مقدمهاش از جزئيات چونى و چندى نسخهها كه بعضى از آنها مانند نسخه شماره 2591 دانشگاه تهران و نسخه كتابخانه رضوى ارزندگى خاصى بايد داشته باشند. ياد نكرده است و مهمتر اين كه در متن قصايد، غزليات، رباعيات ، ترجيعها و مثنويها از ذكر اين نكته غفلت كرده كه فلان قصيده يا بهمان غزل و رباعى و قطعه در كدام يك از نسخهها موجود بوده است و كدام يك از نسخ آنها را نداشته است و يا مثلاً اگر در فلان قصيده و بهمان غزل بيتى يا ابياتى را يك نسخه نداشته و نسخههاى ديگر داشته، نشان نداده است. و اين نكتهاى است كه به لحاظ تصحيح نسخ خطى ديوان فياض حائز اهميت فراوان است، چرا كه هيچ يك از نسخ هفتگانه مورد توجه مصحح نسخه جامع نيست. به عبارت ديگر صورت مطبوع و چاپى ديوان فياض لاهيجى از جمع هفت نسخه مورد استفاده مصحح حاصل آمده است و از اين رو چگونگى كميت نسخهها خود به اعتبار تحقيق تاريخى در شعر فياض ارزشمند مىنمايد و اينكه محقق تاريخ ادبى بتواند بر اساس چاپ حاضر بداند كه كدام بيت يا قصيده و غزل و رباعى مثلاً در فلان نسخه بوده است و در بهمان نسخه نبوده است . نكتهاى مهمتر از آن، اينكه مصحح جز در چند مورد معدود كه ضبط نسخه يا نسخهها را نتوانسته است تشخيص دهد،به اختلاف ضبطهاى نسخ توجه نداده و كار را براحتى يكسره كرده و همه آنها را به بهانه آنكه «مفيد فايدهاى» نمىدانسته و «بر حجم كتاب افزايش خسته كننده و ملالت آور تحميل مىكرده» ترك كرده است ؛ در حالى كه به قول خود او «اختلاف نسخهها چنان( بوده) است كه بيشتر ديوان را در بر گرفته است».22 بنده در اينجا قصد آن ندارد كه در باره ارزش و اهميت اختلاف نسخههاى يك اثر ادبى و غير ادبى به بحث بنشيند، در جايى ديگر به ارزندگى ضبطهاى نسخ متعدد آثار پيشينيان و متأخران تقريباً بتفصيل توجه داده است ؛23 اما بايد دانست كه به بهانههايى چون «افزايش حجم كتاب» و يا «افزايش خسته كننده» و نا مفيد بودن اختلاف ضبطها، و نظاير اين گونه پسندها نمىتوان از يك آيين و هنجار تحقيق متون پيشين احتراز كرد. آخر ببينيد در همين ديوان فياض كه مشتمل بر 340 صفحه است به قطع وزيرى و با حروف زيبا و درشت، اگر حتى پنجاه صفحه يا بيشتر از آن به نسخه بدلها اختصاص داده مىشد و با حروف ريز در پاى صفحه يا متن مىآمد، چه حجمى به كتاب مىافزود؟ آن را از «جامع القصص»ها و «جامع الشتات»ها و تاريخهاى عمومى و... مفصلتر و سنگينتر مىكرد، البته كه نمىكرد. و انگاه مساله، مساله پر حجمى و كم حجمى نيست، مساله اختلاف ضبطهاى نسخ خطى يك اثر آن هم اثرى ادبى و ذوقى يك قانون است در تصحيح متون، و كسانى كه از اين قانون چشم مىپوشند دست كم خوانندگان و محققان را به «هيچ» مىگيرند و شايد از هيچ هم هيچتر. حالا بياييم و يك قانون مسلم در تصحيح متون را ناديده بگيريم كه ممكن است چند تا خواننده نا محقق و نا اديب مثلاً نسخه بدلهاى كار مصحح را به ضحكه مىگيرند و مىگويند چَخ مَخ؟ نه به خدا، رعايت يك قانون و يك آيين و ادب علمى از روى پختگى است نه مطابق ذوق و سليقه خاصى. اين نيز نا گفته نماند كه اختلاف ضبطها در نسخههاى ديوان قياض از دو يا سه حال خارج نيست. به طور قطع بعضى از آنها هرچند كم باشد - تغييرات و تصرفاتى است كه از ذهن و ضمير شاعر نشأت گرفته. بعضى ديگر هم از تصرفات ذوفى كاتبان نسخهها بر خاسته است. پارهاى هم اغلاط واضح صريحى تواند بود كه به دست كاتبان بى سواد بر صفحات ديوان فياض و يا هر شاعرى ديگر نقش بسته است. اهميت گونه اول اختلاف نسخ يا ضبطهاى متفاوتى كه به شاعر تعلق دارد، روشن است. ارزش گونه دوم نسخه بدلها هم به دليل آنكه نشان دهنده تاريخ ذوق اهل زبان است در جاى خود قابل اعتناست و بى اعتنايى به آنها روانيست. فقط گونه سوم يعنى ضبطهاى نادرست مسلم، دور انداختنى است. با اين بينش است كه مىتوان اختلاف نسخ را سازوارهاى خواند كه بنا بر طبيعت آثار ادبى و غير ادبى و نگارشهاى كهن و ديرينه و يا نگاشتههاى متأخر امرى يكنواخت نيست ؛ ولى به طور كلى بايد در سازواره مذكور جانب تاريخ زبان، گونههاى زبان، پسندهاى مربوط به آيين نگارش، دگرگونيهايى كه احياناً صاحب اثر انجام داده، تصرفاتى كه متذوقانه يا عالمانه توسط كاتبان يا ديگران صورت پذيرفته، و غيره و غيره را ناديده نگيريم و به آن همچنان بنگريم كه به ديگر آداب و موازين فرهنگى مىنگريم. دور افتاديم، بر مىگرديم به سر سطر ؛ در چند سطر بالاتر، كه در آنجا بهانهها يا محترمانه بگويم، ادله قوى مصحح محترم در ناديده گرفتن اختلاف نسخهها، كه ياد كردم و خوانديد، حالا از مصحح گرانقدر مىپرسيم: آيا در ميان آن همه نسخه بدل نمىتوان ختى چند ضبط اصيل جست كه مثلاً از ضبطهاى حافظانه فياض باشد؟ و آيا پر گويى نمىشود كه بنويسم آيا مىدانيد كه البته مىدانيد همين چند ضبط حافظانه - كه مثلاً فرضاً در متن مصحح شما رگ باخته و يا گرگ هندوسخنى ديده و از گله حافظانه بر ميده - محققى را كه بخواهد حضور حافظ و شعر شيرين او را در ذهن و زبان شاعران عصر صفوى و از جمله فياض بجويد، چقدر مفيد مىآيد و...؟ بگذريم. نيز مصحح محترم در بخش قصايد - البته منقبتها و مدحهاى مربوط به اهل بيت -ع- ترتيب الفبائى نسخ را ناديده گرفته و اين گونه قصيدهها را با توجه به تاريخ حيات آن بزرگواران - كه درود خدا و رسولش بر آنان باد - مرتب كرده، كه البته كارى است بسيار بجا و به اسلوب، اما اى كاش همين ترتيب را دو خصوص در قصيده مربوط به مدح و رثاى ملا صدرا نيز رعايت مىكرد24 و مدح را - كه در زمان حيات ملا صدرا گفته شده - پس از رثاى او - كه مسلماً پس از مدح او سروده شده - نمىآورد. از همين گونه است ترتيب بى وجه مربوط به غزل ملامحسن فيض كه به فياض نوشته و غزل جوابيه فياض به فيض، كه مصحح تقديم و تأخير را در اين مورد هم رعايت نكرده است . بخش غزليات ناقص ديوان نيز در خور تأمل است . معلوم نيست كه اين غزليات را مصحح از كجا گرفته. آيا اين غزليات ناقص در نسخهها آمده يا از تذكرهها فراهم شده است؟ نمىدانيم، چون مصحح يادآورى نكرده است، اما در اين بخش به غزلى بر مىخوريم (غزل6ص340)، داراى پنج بيت، كه بيت مقطع با تخلص شاعر همراه است. وقتى مىبينيم كه در متن غزلياتى هست كه پنج بيت دارند، مانند غزلهاى شماره230،422،422،424،426،428،و چندين غزل ديگرأ كه همه پنج بيتى است، نمىدانم چرا فقط يك غزل پنچ بيتى از رمه فرار كرده و «غزل ناقص» خوانده شده است! در همين بخش، اين دو بيت: چون خوى دلبران زعتابم سرشتهاند/ همچون تبسم از شكرابم سرشتهاند / شيخم و ليك شوخى طفلانه مىكنم / كز زنگ و بوى عهد شبابم سرشتهاند، غزل ناقص خوانده شده، و ظاهراًمصحح «شوخى طفلانه» كرده و رباعى را غزل گرفته است. رسيديم به ته ديوان فياض، اين هم كه هيچگونه فهرستى ندارد! عيبى ندارد، محقق زبان و ادبيات فارسى، كار ديگرى كه ندارد، دو سه هفتهاى بنشيند فهرستكى براى اعلام تهيه كند و فهرستى فراخ و درازدامن هم براى واژگان و كاربردهاى زبانى شاعر تدارك ببيند و با ايران چسب به پايان كتاب بچسباند. در پايان سرى هم به سر ديوان مىزنيم: خاكم بسر، ديوانه، سر هم ندارد، آخر فياض شايد در پايان عمر، آنگاه كه منشور كامل ديوانش را امضا كرده. اهتمامى نموده و خود ديباچهاى هم بر ديوانش نوشته27 و از چه وچهها سخن گفته است. اين بى سرى هم عيبى ندارد با بى دمُى ديوان برابر .اگر محققى خواست كه از كم و كيف ديباچه شاعر بر ديوانش آگاه شود چشمش باز، برود تهران و در كتابخانه دانشكده ادبيات نسخه خطيش را ببيند و اگر خواست، نسخهاى از روى آن بنويساند و باز هم بر سر ديوان بگذارد و چنان اين حقير مصحح محترم را سپاس گويد كه چنين مرواريدى را از صدف ناشناختگى به در آورده است. با پوزش از مصحح و از خوانندگان، اگر گاهى پرده فرو كشيدم و به ناروا سخنى گفتم، آرى ناروا، باز هم به قول فياض، و از او به خودش: زناروايى اين نقد غم مخور فياض كه داغ عشق بود تا ابد روان در خاك
پاورقيها 1. ديوان فياض، پيشين، ص61. 2. همان. ص 44 - 45. 3. قياس كنيد با ديوان سيف قرغانى (ص؟) نسخه ديوان در دسترسم نبود ! خود بجو و خود بخوان خود قياس كن، از ما مگير. 5. همان. مقدمه مصحح، ص سيزده. 6. همان. ص147. بر شكال در هندوستان. به هندى موسم باران را گويند. 7. همان. ص 149. 8. همان. ث 268. 9. ر.ك:م، اميد. عطا و لقاى نيما يوشيج. ص472. 10. آتشكده آذربيگدلى. به كوشش حسن سادات ناصرى. ج2،ص464. 11. ديوان فياض .ص178. 12. همان. ص419. 13. همان . 14. فيض كمال خجند يافته فياض / حيف مجال سخن كه قافيه تنگست. 15. همان. ص266. 16. همان. 156-158. 17. لالا در گونه فارسى هرات همان يره مشهديهاست و هر دو زيبا، و لالا، زيباتر. 18. همان. ص244. 19. همان. ص268. 20. ر. ك:تذكره پيمان. (چاپ دوم: تهران، 1368)،400-412، كه متن ساقى نامه مذكور بر اساس چهار نسخه تصحيح شده، و آقاى ابوالحسن پروين پريشانزداه نيز در تصحيح و تكميل ساقى نامه فياض(ديوان، ص389-401)به آن نظر داشته است. | 21. ر.ك:ديوان، مقدمه، ص چهارده - پانزده. 22. همان. مقدمه، ص چهارده. 23. ر. ك:نقد و تصحيح متون.(مشهد،1369).ص321-322. 24. همان. 105در رثاى ملاصدرا، و در ص 112 در مدح ملاصدرا. 25. همان. ص 334. 26. ر.ك: همان. ص 339-342. 27. ر. ك: احمد منزوى. فهرست نسخههاى خطى فارسى. ج 5، ص 3567.