خضوعهايى در مقابل ديگران مىكند از اين جهت است كه مطلوب خودش را نيافته، و گمشدهاش را پيدا نكرده است و دنبال مطلوب بَدَلى مىگردد. معشوق حقيقىاش را پيدا نكرده ولذا اگر معشوق بهترى و كاملترى بيابد تدريجاً معشوق اولى را فراموش مىكند. اگر ملاك عشق، زيبايى بوده است؛ اگر معشوق زيباترى بيايد به تدريج آن انس و دلبستگى را نسبت به معشوق اول از دست مىدهد و به سراغ دومى مىرود. باز اگر كاملتر از او پيدا كند؛ همين حالت را دارد. پس اينها مطلوب حقيقى نيستند؛ اينها بَدَلى هستند. آنچه فطرتش دنبال مىكند آن كامل مطلق است كه هيچ عيبى ندارد. هيچ كمبودى ندارد، كمالى فوق او تصور نمىتوان كرد. جمالى بالاتر از او امكان ندارد. اگر او را يافت ديگر دست از او برنمى دارد او مطلوب حقيقى ست ارضاء حقيقى اين خواست، فقط با پرستش الله تأمين مىشود پس در فطرت ما شناختى نسبت به او وجود دارد هر چند ضعيف است و ما در اثر اين ضعف، اشتباه در تطبيق پيدا مىكنيم.
بارى واژهى «فطرى» در منطق و فلسفه در اصطلاحهاى مختلفى به كار مىرود آنچه با بحث فعلى ما تناسب دارد سه اصطلاح است:
1ـ آنكه «خداجويى» يكى از «خواستهاى فطرى» انسان است و شاهد، اين كه: انسانها در طول تاريخ به رغم اختلافات نژادى و جغرافيايى و فرهنگى و... در جستجوى خدا بودهاند و همواره نوعى دين و اعتقاد به خداى جهان آفرين در ميان بشر وجود مىداشته است.
2 ـ آنكه «خداشناسى» يك «شناخت فطرى» است. و منظور از «خداشناسى فطرى» يكى از دو نوع شناخت حصولى و حضورى مىباشد:
الف ـ منظور از خداشناسى فطرى حصولى اين است كه عقل انسان براى تصديق به وجود خدا نيازى به تلاش و كوشش ندارد بلكه به آسانى درك مىكند كه وجود انسان و همهى پديدههاى جهان «نيازمند» است پس «خداى بى نيازى» وجود دارد كه نياز آنها را رفع مىكند.
ب ـ منظور از خداشناسى فطرى حضورى اين است كه كه «دل» انسان ارتباط عميقى با آفرينندهى خود دارد و هنگامى كه انسان به عمق دل خود، توجّه نمايد چنين رابطهاى را خواهد يافت ولى اكثر مردم مخصوصاً در اوقات عادى زندگى كه سرگرم امور دنيا هستند توجّهى به اين رابطهى قلبى ندارند و تنها هنگامى كه توجّهشان از همه چيز بريده مىشود و اميدشان از همهى اسباب قطع مىگردد؛ مىتوانند به اين رابطهى قلبى، توجّه نمايند.
3 ـ آنكه «خداپرستى» يك «گرايش فطرى» است و انسان به حسب فطرت خود طالب پرستش خدا و كرنش و خضوع و تسليم در برابر اوست.