مىآيد، همين فرد در رستخيز زنده مىشود و تا ابد زنده خواهد بود. پس، بين اين انسان و انسانى كه در آخرت زنده مىشود «هوهوّيت» و «اين همانى» برقرار است.
چرا و به چه لحاظ مىگوييم اين همان است؟
در صورتى ما مىتوانيم وحدت بين اين موجود و آن موجود را تعقّل كنيم كه عنصر اساسى مشتركى بين اين دو، وجود داشته باشد.
اين عنصر اساسى به اين معنىاست كه شخصيّت هر انسانى، وابستهى به اوست؛ وگرنه در همين عالم نيز، موادّى به موادّ ديگر تبديل مىگردد و جهت يا جهات مشتركى هم بين آنها هست؛ امّا در همان حال، «هوهوّيت» و يا «اين همانى»، در آنها محفوظ و صادق نيست: روى خاك باغچه كود مىدهيم و آب و دانهى گُل مىكاريم. گلى مىرُويد. گرچه به يك معنى مىتوان گفت كه همان كود و خاك و آب، تبديل به گُل شده است امّا آيا شخصيّت گل، همان شخصيت كود است؟ مىدانيم كه اينجا، دو هويّت موجود است و هيچگاه نمىتوانيم گفت: گُل همان كود است؛ خواص كود در آن نيست، چنانكه خواص گل هم در كود نيست.
آيا اگر انسان يه همين گونه تبديل به انسان ديگرى شود: بميرد، بپوسد، اجزاء بدن تبديل به موادّ شيميايى ديگرى شوند و جذب مواد گردند و سپس آن گياه به صورت غذايى درآيد و انسانى ديگر هزار سال بعد آنرا بخورد و نطفهى انسانى ديگر از آن منعقد گردد؛ آيا مىتوان گفت اين انسان جديد، همان انسان هزار سال پيش است؟ نه، نمىتوان گفت، زيرا خصوصيّات اين انسان غير از آن ديگرى ست.
شخصيت، هوّيت، شعور، احساسات و اعتقادات هر يك، ويژهى خود او بوده است.
پس، اگر قرار باشد انسان پس از متلاشى شدن بدنش، دوباره به همان صورت كه بوده است زنده شود و همو باشد؛ چيزى بيشتر از اشتراك مادّه لازم است.
اين همان مطلبىاست كه فلاسفه مىگويند: «شيئية الشىّء بصورته لا بمادّته» هويّت هرچيزى به جنبهى فعليّت اوست كه آثارى دارد؛ ولى مادّه، فقط حيثيت استعداد ـ به معناى فلسفى آن ـ وقوّه است. پس وقتى انسان از دنيا مىرود؛ اگر همان مادّه بدن با صورت ديگرى به وجود مىآيد، نمىتوان گفت اين همان انسان است؛ هرچند كه اجزاء آن بدن قبلى در اين يكى نيز موجود باشد؛ امّا اين انسان، آن انسان نيست.
پس چه وقت مىتوانيم گفت انسان شخصاً دوباره زنده شده است؟ وقتى كه روح باقى باشد و هنگام زنده شدن همان شخصِ روح، به بدن، تعلّق بگيرد.