بهدنبال ميآورد و نبودن رقيب نيرومند در جناح عقلگرايان، زمينه را براي رواج آنها فراهم ميکرد.
چنانکه اشاره شد مشهورترين مکتب عقلگراي قرن نوزدهم، ايدئاليسم هگل بود که بهرغم جاذبهٔ ناشي از نظام نسبتاً منسجم و وسعت مسائل و ديدگاهها، فاقد منطق قوي و استدلالهاي متقن بود و طولي نکشيد که حتي از طرف علاقهمندان هم مورد انتقاد و معارضه واقع شد. ازجمله دو نوع واکنش همزمان ولي مختلف در برابر آن پديد آمد که يکي از طرف «سون کييرکگارد» کشيش دانمارکي و بنيانگذار مکتب اگزيستانسياليسم، و ديگري از طرف «کارل مارکس» يهوديزادهٔ آلماني و مؤسس ماترياليسم ديالکتيک انجام گرفت.
اگزيستانسياليسم
گرايش رومانتيکي که بهمنظور توجيه آزادي انسان پديد آمده بود، سرانجام در ايدئاليسم هگل بهصورت يک نظام فلسفي جامع درآمد و تاريخ را بهعنوان جريان اصيل و عظيمي معرفي کرد که براساس اصول ديالکتيک پيش ميرود و تکامل مييابد و بدينترتيب از مسير اصلي منحرف گرديد؛ زيرا در اين نگرش، ارادههاي فردي نقش اصيل خود را از دست ميداد، و ازاينرو مورد انتقادات زيادي قرار گرفت.
يکي از کساني که منطق و فلسفه تاريخ هگل را شديداً مورد انتقاد قرار داد، کييرکگارد بود که بر مسئوليت فردي انسان و اراده آزاد وي در سازندگي خويش، تأکيد ميکرد. وي انسانيت انسان را در گرو آگاهي از مسئوليت فردي بهخصوص مسئوليت در برابر خدا ميدانست و ميگفت: «نزديکي و پيوند و ارتباط با خداست که آدمي را انسان ميسازد».
اين گرايش که با فلسفه پديدارشناسي (فنومنولژي) ادموند هوسرل تقويت ميشد، به پيدايش اگزيستانسياليسم انجاميد و انديشمنداني مانند هايدگر و ياسپرس در آلمان، و مارسل و ژانپل سارتر در فرانسه، با ديدگاههاي مختلف الهي و الحادي به آن گرويدند.