بعد از رنسانس که فلسفه و دين در اروپا دچار بحران شدند، الحاد و ماديگري کمابيش رواج يافت و در قرن نوزدهم چند تن از زيستشناسان و پزشکان، مانند فوگت، بوخنر و ارنست هكل بر اصالت ماده و نفي ماوراء طبيعت تأکيد کردند؛ ولي مهمترين مکتب فلسفي ماترياليسم بهوسيله کارل مارکس و انگلس پيريزي گرديد. مارکس، منطق ديالکتيک و اصالت تاريخ را از هگل، و ماديگري را از فويرباخ گرفت و عامل اصلي تحولات جامعه و تاريخ را که به گمان وي طبق اصول ديالکتيک و مخصوصاً براساس تضاد و تناقض صورت ميگيرد، عامل اقتصادي دانست و آن را زيربناي همه شئون انساني معرفي کرد و ساير شئون اجتماعي و فرهنگي را تابع آن شمرد.
وي براي تاريخ انسان، مراحلي قائل بود که از مرحلهٔ اشتراکي نخستين آغاز ميشود و بهترتيب از مراحل بردهداري و فئوداليسم و سرمايهداري ميگذرد و به سوسياليسم و حکومت کارگري ميرسد و سرانجام به کمونيسم ختم ميشود؛ يعني مرحلهاي که مالکيت بهطور کلي لغو ميگردد و نيازي به دولت و حکومت هم نخواهد بود.
پراگماتيسم
در پايان اين مرور سريع، نگاهي بيفکنيم بر تنها مکتب فلسفي که بهوسيله انديشمندان امريکايي در آستانهٔ قرن بيستم به وجود آمد و مشهورترين ايشان ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف است.
اين مکتب که به نام پراگماتيسم (اصالت عمل) ناميده ميشود، قضيهاي را حقيقت ميداند که داراي فايدهٔ عملي باشد، و به ديگر سخن، حقيقت عبارتاستاز معنايي که ذهن ميسازد تا بهوسيله آن به نتايج عملي بيشتر و بهتري دست يابد. اين نکتهاي است که در هيچ مکتب فلسفي ديگري صريحاً مطرح نشده است، گو اينکه ريشهٔ آن را در سخنان هيوم ميتوان يافت؛ در آنجا که عقل را خادم رغبتهاي انسان مينامد و ارزش معرفت را به جنبهٔ عملي منحصر ميکند.