پديد آمده و حتي انديشمندان بزرگي را در کام خود فرو برده است و تاريخ فلسفه از مکتبهايي نام ميبرد که مطلقاً منکر علم بودهاند، مانند سوفيسم (سوفسطاييگري)، سپتيسيسم (شکگرايي) و آگنوستيسيسم (لاادريگري). اگر نسبت انکار علم بهطور مطلق به کساني صحيح باشد، بهترين توجيهش اين است که ايشان مبتلا به وسواس ذهني شديدي شده بودند، چنانکه گاهي چنين حالاتي نسبت به بعضي از مسائل براي افرادي رخ ميدهد و در واقع بايد آن را نوعي بيماري رواني به حساب آورد.
باري! ما بدون اينکه به بررسي تاريخي دربارهٔ وجود چنين کساني بپردازيم، يا دربارهٔ انگيزهٔ ايشان در اين اظهارات جستوجو کنيم، يا پيرامون صحت و سقم نسبتهايي که به ايشان داده شده به کنکاش بپردازيم، سخنان نقلشده از آنان را شبهات و سؤالاتي تلقي ميکنيم که بايد به آنها پاسخ داده شود؛ کاري که درخور يک بحث فلسفي است، و ساير مطالب را به پژوهشگران تاريخ و ديگران واميگذاريم.
بررسي ادعاي شکگرايان
سخناني که از سوفيستها و شکاکان نقل شده، از يک نظر به دو بخش تقسيم ميشود: يکي آنچه دربارهٔ وجود و هستي گفتهاند، و ديگري آنچه دربارهٔ علم و شناخت اظهار کردهاند. يا سخنان ايشان دو جنبهٔ دارد: يک جنبهٔ آن مربوط به هستيشناسي، و جنبهٔ ديگر آن مربوط به شناختشناسي است؛ مثلاً عبارتي که از افراطيترين سوفيستها (گرگياس) نقل شده که «هيچ چيزي موجود نيست، و اگر چيزي وجود ميداشت قابل شناختن نميبود، و اگر قابل شناختن ميبود قابل شناساندن به ديگران نميبود»، جمله اول آن مربوط به هستي است که بايد در بخش هستيشناسي مورد بررسي قرار گيرد، ولي جمله دوم آن مربوط به بحث فعلي (شناختشناسي) است و طبعاً در اينجا به بخش دوم ميپردازيم و بخش اول را در مبحث هستيشناسي مورد بررسي قرار خواهيم داد.
نخست اين نکته را خاطرنشان ميکنيم که هرکس در هر چيزي شک کند، نميتواند در