بخش حل نشود، نوبت به بررسي مسائل «هستيشناسي» و ديگر علوم فلسفي نميرسد؛ زيرا تا هنگامي که ارزش شناخت عقلاني ثابت نشده، ادعاي ارائهٔ راهحل واقعي براي چنين مسائلي، بيهوده و ناپذيرفتني است و همواره چنين سؤالي وجود خواهد داشت که از کجا عقلْ اين مسئله را درست حل کرده باشد؟
اينجاست که بسياري از چهرههاي سرشناس فلسفه غرب مانند هيوم، کانت، اگوست کنت و همة پوزيتويستها لغزيدهاند، و با نظريات نادرست خود بنياد فرهنگ جوامع غربي را واژگون ساختهاند و حتي دانشمندان علوم ديگر مخصوصاً روانشناسان رفتارگرا را به گمراهي کشاندهاند. متأسفانه امواج شکننده و تباهکنندهٔ اينگونه مکتبها به ديگر نقاط جهان نيز گسترش يافته و جز قلههاي رفيع و صخرههاي سرسخت و آسيبناپذيري که در پناه فلسفه استوار و نيرومند الهي قرار داشتهاند، ديگران را کمابيش تحت تأثير قرار داده است.
بنابراين بايد بکوشيم تا گام نخستين را با استواري برداريم و سنگ بناي کاخ انديشه فلسفي خود را با استحکام و اتقان هرچه بيشتر بهکار گذاريم تا بتوانيم به ياري خداوند مراحل ديگر را نيز بهشايستگي بپيماييم و به هدف مطلوب برسيم.
نگاهي به تاريخچهٔ شناختشناسي
گرچه شناختشناسي (اِپيستمولوژي) به عنوان شاخهاي از علوم فلسفي، سابقهٔ زيادي در تاريخ علوم ندارد، ولي ميتوان گفت که مسئله ارزش شناخت که محور اصلي مسائل آن را تشکيل ميدهد، از قديمترين دورانهاي فلسفه کمابيش مطرح بوده است. شايد نخستين عاملي که موجب توجه انديشمندان به اين مسئله شده، کشف خطاهاي حواس و نارسايي اين ابزار شناخت براي نمايش دادن واقعيتهاي خارجي بوده است و همين امر، موجب شد که الئائيان بهاي بيشتري به ادراکات عقلي بدهند و ادراکات حسي را قابل اعتماد ندانند.
از سوي ديگر اختلافات دانشمندان در مسائل عقلي و استدلالات متناقضي که هر گروهي براي اثبات و تأييد افکار و آراي خودشان ميکردند، به سوفيستها مجال داد که