در روزهايى كه شيراز مثل يك خاتم فيروزه بواسحاقى [1] درخشان و
بىغبار، در انگشت قدرت شاه شيخ تلألؤ داشت، حافظ روزهاى جوانى را مىگذرانيد و
شايد با پادشاه اينجو چندان تفاوت سنى نداشت. شيراز پرغوغا در سكوت و آرامش
بسرمىبرد و شاه ابو اسحاق، حكمران محبوب شهر نيز، كه مدعيان را از ميدان بدر كرده
بود، جز از جانب امير يزد- محمد مظفر- دلنگرانى نداشت. با اينهمه، جوانى و
شادخوارى، خاصه در هواى سكرانگيز لطيف شيراز، اين دلنگرانى را هم از خاطر او برده
بود. جوانى و بىباكى او، كه با عياشى و بىخيالى توأم بود، عامه را به او
علاقهمند مىداشت و شاه جوان، كه خود به اهل شيراز چندان اعتماد نداشت، نزد آنها
محبوب بود و مطلوب.
وقتى در ميدان سعادتآباد، بيرون دروازه استخر، بناى قصرى براى خويش
نهاد، شور و شوق عامه درباره او به اوج رسيد. اين ميدان، كه فقط چند سال بعد شاهد
اسارت و ذلت شاه شيخ و قتل او به حكم محمد مظفر شد، در اين اوقات، شوكت و جلال او
را، كه نزد عامه همچون بتى معبود بود، نظاره مىكرد.
يك جهانگرد مغربى، كه در همين سالها به شيراز آمده بود، شور و شوقى
را كه شيرازيها در بناى كاخ پادشاه خويش نشان مىدادند، با آبوتابى نقل مىكند كه
اگر هم از مبالغه يك «جهانديده» خالى نيست بارى حاكى است از محبوبيت پادشاه نزد
عامه. عبيد زاكانى، شاعر طنزسراى عصر، كه در اين ايام در شيراز بسرمىبرد، وقتى كه
اين بناى با شكوه به پايان آمد، در فرصتى كه براى عرض تبريك يافت، آن را با بيانى
تملقآميز و شاعرانه با قصور و