انسانى مىگويد مىخواهم. هيچ كس از شما نيست كه وقتى عرضه به او داشتند، بگويد من نمىخواهم. يك كسى عالِم به همه علوم دنيا و آخرتى هست، تمام علوم در اين محفظهاش موجود است، به او بگويند علوم ديگرى هم در عالم ديگرى هست، او را مىخواهى يا همين بس [است]. هيچ فطرتى نيست كه بگويد بس. مىگويد اى كاش كه بود واى كاش كه به ما مىرسيد! آنجايى كه تمام مىشود واى كاشها تمام مىشود [و آن در] آنجايى است كه انسان به علم مطلق برسد، و فانى بشود اين قطره در آن دريا.
پس شما كه در اين عالم هستيد و خيال مىكنيد كه من اگر فلان را داشتم كافى بود، بدانيد كه كافى نيست. ممكن است كه آن چيزى را كه شما حالا تخيل مىكنيد كه مىخواهيد يك كمى باشد، يك نفر آدم عادى مىگويد يك خانهاى داشته باشيم و يك زندگى مثلًا بخور و نميرى، تا نرسيده خيال مىكند اين را مىخواهد. همچو كه رسيد به او، يك چيز بالاترى را مىخواهد، تا نرسيديد به اينكه رياست جمهورى بهتان برسد، مىگوييد اين [را] مىخواهيم. همچو كه رسيديد به آنجا مىگوييد نه، اين كه او نيست، آن كه من مىخواستم اين نيست. بالاتر را مىخواهم. آن هم كه رفته به بالاتر. شما مىبينيد كه فرض كنيد كه رئيس جمهور امريكا نصف قدرت اين سيّاره را دارد، و خيال مىكند اين كم است. آنكه من مىخواهم اين نيست، خيال مىكند كه اگر شوروى را هم شكست بدهد و منزوى كند و همه اين سيّاره در تحت قدرت او بيايد بَسَش است. اين نمىفهمد كه اين جور نيست. اين نمىفهمد كه عاشق خداست، نه عاشق دنيا. دليل اين است كه وقتى رسيد به آنجا، مىبيند نه، كافى شد. اگر به او مىگفتند در سيّاره مشترى هم يك چيزهايى هست، مىخواهى به او برسى هيچ ممكن نيست بگويد نه؛ مىگويد آرى. هيچ سير نمىشود انسان. دنبال اين نباشيد كه خيال كنيد ما رسيديم به اينجا، خوب، الحمد للَّه! اختلافاتى كه پيدا مىشود براى همين است كه اشتباهات هست. اشتباه در مقصد است. مقصدِ فطرت نداريم، ما نديديم، ما نمىدانيم، ما كتاب فطرت را نخواندهايم. ما چون آشنا به كتاب فطرت نيستيم، خيال مىكنيم كه ما مىخواهيم برسيم به يك قدرتى و در انحصار ما باشد اين قدرت. وقتى رسيديد، مىبينيد آنكه مىخواستم