طبيعي است که انديشههاي آغازين، از نظم و ترتيب لازم برخوردار نبوده و مسائل مورد پژوهش و تحقيق، دستهبندي دقيقي نداشته است؛ چه رسد به اينکه هر دسته از مسائل، نام و عنوان خاص و روش ويژهاي داشته باشد. اجمالاً همه انديشهها علم و حکمت و معرفت و مانند آنها ناميده ميشده است.
پيدايش سوفيسم و شکگرايي
در قرن پنجم قبل از ميلاد از انديشمنداني ياد ميشود که به زبان يوناني «سوفيست»، يعني حکيم و دانشور، ناميده ميشدهاند، ولي بهرغم اطلاعات وسيعي که از معلومات زمان خودشان داشتهاند، به حقايق ثابت باور نداشتهاند بلکه هيچچيزي را قابل شناخت جزمي و يقيني نميدانستهاند.
به نقل مورخين فلسفه، ايشان معلماني حرفهاي بودهاند که فن خطابه و مناظره را تعليم ميدادند و وکلاي مدافع براي دادگاهها ميپروراندند که در آن روزگار، بازار گرمي داشتند. اين حرفه اقتضا ميکرد که شخص وکيل بتواند هر ادعايي را اثبات، و در مقابل، هر ادعاي مخالفي را رد کند. سروکار داشتن مداوم با اينگونه آموزشهاي مغالطهآميز، کمکم اين فکر را در ايشان به وجود آورد که اساساً حقيقتي وراي انديشه انسان وجود ندارد!
داستان آن شخص را شنيدهايد که به شوخي گفت: در فلان خانه، حلواي مجاني ميدهند. عدهاي از روي سادهلوحي بهسوي خانهٔ مزبور شتافتند و جلوي آن ازدحام کردند، و کمکم خود گوينده هم به شک افتاد و براي اينکه از حلواي مجاني محروم نشود، به صف ايشان پيوست.
گويا سوفيستها هم به چنين سرنوشتي دچار شدند و با تعليم دادن روشهاي مغالطهآميز براي اثبات و رد دعاوي، رفتهرفته چنين گرايشي در خود ايشان به وجود آمد که اساساً حق و باطل، تابع انديشه انسان است و در نتيجه، حقايقي وراي انديشه انسان وجود ندارد!