أبا أحمد لست بالمنصف # إذا قلت قولا فلم لا تفي؟
فانجز لنا كلما قد وعدت # و إلا أخذت و ادخلت في
و من هذه اخذ الانوري قوله:
انورى نام هجومي نبرد # كز تواش چشم پر عطاست هنوز
اير خر نام مىبرد اما # مىنگويد كه در كجاست هنوز؟
من المثنوي
اندكي جنبش بكن همچون جنين # تا ببخشندت حواس نور بين
دوست دارد يار اين آشفتگي # كوشش بيهوده به از خفتگي
اندر اين ره مىتراش و مىخراش # تا دم آخر دمي غافل مباش
مجير بيلقاني
سر و أمل بباغ عدم تازه گشت هان # پائى برون نه از در دروازهء جهان
عزلت طلب كه از غم اين چارميخ دهر # گردون هفت خانه بعزلت دهد امان
افعى دهر اگر بزند بر دلت مترس # كور است زهر و مهره بهيك جاى در دهان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود كبود # انگشت در مزن بسيهكاسهء جهان
با تشنگي بساز كه در شط كاينات # با هر دو قطره آب نهنگيست جان ستان
جان ده بهاى يكشبهء وحدت اى حريف # گوگرد سرخ [1] كس نستاند برايگان
راحت طمع مدار كه عقلت بدست نفس # ماهى در آتشست و سمند در آبدان
مضى في غفلة عمري # كذلك يذهب الباقي
ادر كاسا و ناولها # الا يا ايها الساقي
سمع أمير المؤمنين «ع» رجلا يحلف، و الذي احتجب بسبع سماوات ما كان كذا. فقال ويلك إنّ
[1] گوگرد سرخ از جواهر است، گويند در شب مانند آتش مىدرخشد و آن جزء اعظم اكسير است و آن را ابو الاجساد نامند چنانكه سيماب را ابو الارواح خوانند.