قضت مقلتا سلمى على القلب حبها # فها هو منقاد إليها مسلما
أعان عليه الهجر ذا الليل و الهوى # و طال و أعنى [1] و أدلهم و أظلما
دعاه لميقات الغرام جمالها # فهام [2] بها شوقا و لبى و أحرما
من السبحة
پيرى از نور هدى بيگانه # چهره پر دود ز آتش خانه
كرد از معبد خود عزم رحيل # ميهمان شد بسر خوان خليل
چون خليل آن خللش در دين ديد # بر سر خوان خودش نپسنديد
گفت با واهب روزي بگرو # يا از اين مائده برخيز و برو
پير برخواست كه اي نيكنهاد # دين خود را بشكم نتوان داد
با لبي خشك و دهان ناخورد # روى از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا بخليل # وحى كاى در همه اخلاق جميل
گرچه اين پير نه بر دين تو بود # منعش از طعمه نه آئين تو بود
عمر او بيشتر از هفتاد است # كه در آن معبد كفرآباد است
روزيش وا نگرفتم روزي # كه ندارد دل ديناندوزى
چه شود گر تو هم از سفرهء خويش # دهيش يك دو سه لقمه كم و بيش
از عقب داد خليل آوازش # گشت بر خوان كرم دمسازش
پير پرسيد كه اي لجهء [3] جود # از پس منع عطا بهر چه بود
گفت با پير خطابي كه رسيد # وان جگرسوز عتابي [4] كه شنيد
پير گفت آنكه كند گاه خطاب # آشنا را پى بيگانه عتاب
راه بيگانگيش چون سپرم # ز آشنائيش چرا برنخورم
رو بدان قبلهء احسان آورد # دست بگرفتش و ايمان آورد
چارده ساله بتي بر لب بام # چون مه چارده در حسن تمام
[1] العنا: التعب، ادلهم: صار شديد الظلمة.
[2] هام: صار ذا شوق كثير.
[3] يقال: فلان لجة واسعة اي شبيه بالبحر في سعته.
[4] العتاب: اللوم و يقال بالفارسية (سرزنش) .