نتايج تسويه نفس است كه در آيه قبل از اين آيه متذكر مىشود. پس
الهام نامبرده از صفات و خصوصيات خلقت آدمى است و اشاره به مسأله فطرت دارد.
(6) - مؤلف محترم در جاى ديگر همين كتاب
ذيل اصطلاح «شعور»، خلاف آنچه كه در اينجا گفته است، اظهار مىكند و معتقد است: «لازمه
علم و ادراك اتحاد است، اتحادى كه به وحدت نفس مدرك باز مىگردد».
براى اثبات اينكه ادراكات و تصورات انسان نيازمند به جهت وحدت و ثبات
مىباشند كه همان نفس يا روح مجرّد است، به نقل عباراتى در همين زمينه از كتاب
«اصول فلسفه و روش رئاليسم» مىپردازيم:
«من» يا خود كه هر كس حضورا آن را مىيابد و به وجودش اطمينان دارد
عبارت است از يك موجود وحدانى متشخّص (نه يك سلسله امور متوالى) و ثابت و باقى در
ضمن جميع حالات و عوارض و قابل تعدّد و تكثّر و تفاسد نيست.
دليل بر اينكه «من» يك حقيقت وجدانى است نه يك سلسله ادراكات متوالى:
اوّلا: اينست كه حقيقت من همه ادراكات متوالى
را به خود نسبت ميدهد و منسوب را غير از منسوب اليه ميداند (من مىانديشم) (من
مىبينم) و همان طورى كه حضورا به وجود خود آگاه است اين خصوصيت را نيز حضورا آگاه
است و ترديدى ندارد.
ثانيا: هر كسى بالوجدان تشخيص ميدهد كه در
گذشته و حال يكى است نه بيشتر و اگر مانند مجموع حلقههاى زنجير بود و در هر لحظه
از زمان يك حلقه آن فقط موجود بود، اين تميز و تشخيص ميسّر نبود. چگونه ممكن است
درباره يك حلقه زنجير كه در يك سر واقع شده حكم كرد كه عين همان حلقهايست كه در
سر ديگر واقع شده و بعلاوه نفس براى تشخيص اينكه در گذشته و حال يكى است احتياجى
به احياء خاطرات گذشته ندارد و اگر مانند حلقههاى زنجير بود بايد ادراك «من» در
گذشته بدون تذكّر يك خاطره ميسر نباشد.
ثالثا: اگر «من» عبارت از مجموع سلسله متوالى
ادراكات باشد كه فقط با يكديگر ارتباط تعاقبى يا علىّ و معلولى دارند، چگونه ممكن
است شخص بتواند تمييز بدهد كه همان كسى هستم كه در پيش بودم، در حالى كه هر كس خود
را در گذشته و حال يكى مىداند.
رابعا: هر كسى حضورا تشخيص مىدهد كه بدون
تغيير و تبديل و زياده و نقصان (البته در خود نه در حالات) همان كسى است كه در شصت
يا هفتاد سال پيش بوده.
و خلاصه اين بيان كه متّكى به آگاهى نفس از وجود و نحوه وجود خود است
آنكه از راه انتساب (اينكه انسان ادراكات را منسوب به خود مىداند نه عين خود) و
از راه وحدت (اينكه هر كسى تشخيص ميدهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر) و از
راه عينيت (اينكه تشخيص ميدهد كه خود عين همان است كه بوده نه غير آن) و از راه
اثبات (تشخيص اينكه هيچ گونه تغييرى در خود من حاصل نشده است) ثابت ميشود كه آنچه
انسان آن را به عنوان حقيقت خود ميشناسد يك حقيقت وحدانى ثابتى است كه جميع حالات
نفسانى مظاهر وى هستند و از خواص عمومى مادّه مجرّد و مبرّا مىباشد».
(7) - بر خلاف نظر مؤلف، اصل عدم تناقض از
فروعات اصل اين همانى نيست، و اساسا اصل اين همانى يا عينيّت مربوط به تصوّرات است
و نه تصديقات. اين اصل نسبت به تصورات ذهنى همان مقامى را دارد كه اصل امتناع
تناقض نسبت به تصديقات، همان طورى كه اگر اصل امتناع تناقض را از فكر بشر بيرون
بكشيم هيچ حكمى نسبت به هيچ قضيهاى استقرار پيدا نخواهد كرد، همچنين اگر اين اصل
را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ تصورى نسبت به هيچ چيز نخواهيم داشت زيرا لازم
مىآيد كه در فكر ما تصور هر چيزى عين تصوّر همه چيز بوده باشد.
اصل عدم تناقض نه تنها از فروعات اصل اينهمانى يا عينيّت نيست، بلكه
از فروعات هيچ اصل ديگرى نيست و بر عكس مبنا و اساس كليه قضايا و حتى ديگر قضاياى
بديهى است. توضيح اينكه:
از ميان همه بديهيات اوليه، اصل امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع
نقيضين كه براى رعايت اختصار از آن اصل به اصل امتناع تناقض تعبير مىكنيم «اول
الاوائل» و «ام القضايا» خوانده مىشود. در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه معناى
اول الاوائل بودن آن چيست؟ اگر ساير بديهيات بديهى اولىاند و ذهن بصرف عرضه شدن موضوع
و محمول حكم مىكند و هيچ گونه نيازمندى به هيچ چيز ديگر ندارد پس همه على
السويهاند و اول الاوائل يعنى چه؟ و اگر حكم ذهن در مورد آنها