دل عبارت از عضو صنوبرى شكلى است كه در سمت چپ سينه قرار دارد و خون
از سياهرگها مىگيرد و به سرخ رگها مىدهد. فيلسوفان اين لفظ را به معانى ديگرى
به كار بردهاند. آن را به معانى نفس، روح و يا لطيفه ربانى كه متعلق به دل است،
به كار بردهاند. اين لطيفه ربانى، حقيقت انسان است كه فيلسوفان آن را نفس ناطقه
يا عقل ناميدهاند.
كار دل در نظر فيلسوفان، ادراك حقايق عقلى، به طريق شهود و الهام است
نه به طريق قياس و استدلال. مثلا غزالى گفته است: نفس او در پرتو نورى كه خداوند
به سينه او تابانده است، به صحت و اعتدال بازگشته است (المنقذ).
غزالى گويد: «وقتى خداوند كار دل را به عهده گيرد رحمت بر آن مىريزد
و نور به دل مىتابد و سينه گشاده مىگردد و راز ملكوت بر آن آشكار مىشود به لطف
و رحمت او از چهره دل پرده غرور برافكنده مىشود، و حقايق الهى در آن مىدرخشد.»
(احياء) از اين قبيل است سخن پاسكال كه گفته است: حقيقت را فقط با استدلال عقلى
نمىتوان دريافت، بلكه آن را دل نيز در مىيابد.
همچنين شناخت اصول و مبادى اولى فقط از طريق ادراك دل ممكن است، و
عقل بايد به ادراك دل و غريزه رجوع كند و استدلال خود را بر آن متكى گرداند.
(خاطرات پاسكال چاپ برونشويك) اين سخنان دالّ بر اين است كه كار قلب فقط ادراك
عواطف نيست بلكه حقايق عقلى را نيز درك مىكند.
اگر قلب به مجموع احساسها و عواطف اطلاق شود، دالّ بر معنائى است
مقابل معنى عقل. لارشفوكو گويد:
انسان مىپندارد آزاد است، اما در واقع مجبور است. وقتى عقل خود را
متوجه هدف معينى مىكند، دلش او را به جاى ديگرى مىكشاند.
دل يا قلب شىء يعنى مغز و باطن آن كه در مقابل ظاهر شىء قرار دارد.
ظاهر شىء هميشه دالّ بر باطن آن نيست زيرا انسان آنچه در دل دارد پنهان مىكند.
بنا بر اين ممكن است در ظاهر حالت آرامش داشته باشد و در باطن مضطرب باشد و يا بر
عكس آن.
در نظر بعضى فيلسوفان، دل مركز قوّه غضبيه است و فضيلت آن، شجاعت است.
لفظ قلب را به درك عاطفه، ملايمت، رحمت و محبت و عواطفى از اين قبيل نيز اطلاق
مىكنند.
يكى از مثلهاى رايج اين است كه: از دل به دل (دل به دل راه دارد)
يا: در بعضى دلها، چشمهاست، يا: دل مصحف بصر است.
قلق
فارسى/ پريشانى
فرانسه/Inquietude
انگليسى/Restlessness Uneasiness
قلق به معنى بىقرارى در مكان واحد است. و نيز به معنى قرار نگرفتن
بر يك حالت است. و نيز به معنى اضطراب و آشفتگى است مانند حالت پر كاهى در مسير
باد.
جان لاك اين واژه را به معنى خاصى به كار برده است، و آن عبارت است
از درك تنگنائى يا آشفتگى كه پيش از فعل ارادى به انسان رو مىكند. قلق نزد كندياك
داراى دو درجه يا مرحله است: اول مرحله آشفتگى و نارضايتى دوم مرحله ناله و اندوه.
در نظر فيلسوفان متأخر اخلاق و روانشناسان، قلق عبارت است از
استعداد خود بخودى نفس كه او را از واقعيت ناراضى مىگرداند. بطورى كه اگر انسان
امور احسن و افضل را بشناسد و زندگى واقعى خود را از نظر بگذراند، آن را در معرض
انواع مخاطرهها مىبيند و كمال و سعادتى را كه خواهان آن است، دور از دسترس خود
مىيابد و احساس پريشانى و غمزدگى مىكند، مانند كشتى نشستهاى در ميان دريا، كه
باد تند از هر طرف بر او مىوزد و در پيش روى خود ساحل امنى نمىيابد كه بدان پناه
برد و مدد كارى نيست كه او را از بدبختى نجات دهد. پريشانيى كه انسان در اين حالت
احساس مىكند، جز ناله شخص دادخواهى كه پناهگاهى مىجويد و نمىيابد و خواهان
اطمينان است اما آن را در ايمان به خدا مىيابد، چه مىتواند باشد؟ به قول قديس
اگوسيتن: «پروردگار را، به تقدير تو آفريده شدم، پريشانىهايت را به جان خواهم
خريد تا زمانى كه در تو قرار گيرم.» پس هر كس كه احساس خطر كند و از غرق شدن در
عمق دريا بهراسد پريشان است. اين پريشانى، پريشانى ما بعد الطبيعى است و در نظر
متفكران معاصر مترادف دلواپسى است كه ما را از عدم خارج مىكند و در پيش روى ما
آيندهئى را مىگشايد كه وجود ما در آن تقرر مىيابد.