او را چنان قدرتى داده است كه به اوج يقين رسد. شك تنها ويژه جامعه
يا مربى نيست، بلكه محصول افكار خطاى پيشين كه انسان آنها را درست مىپنداشته نيز
هست. ابراهيم عليه السلام را آن شهامت بود كه افكار جامعهاش را طرد كند.
[76] چون تاريكى بر جهان دامن افكند، چون هر انسان در پى يافتن
درخشش نورى به تكاپو در ايستاد، ستارهاى ديد پنداشت كه او از آن ظلمتش مىرهاند.
اين انديشه زود گذرد نتيجه هيبت تاريكى و بيم از آن بود.
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا
رَبِّي چون شب او را فرو گرفت ستارهاى ديد، گفت: اين است پروردگار من.» و
اين رمزى است از حالت شك. شكى كه بشر را مىآزارد و براى رهايى از آن در پى چاره
مىگردد./ 112 در اين حال هر خردك شررى را راهى براى فرار از دهليز شك مىپندارد.
عيبى نيست اگر در ذهن انسان برخى فرضيات باطل به وجود آيد، عيب آن
است كه در آن فرضيات به پندار يقين چنگ زند و آنها را رها نكند. و ابراهيم عليه
السلام از آن شهامت برخوردار بود، كه دستخوش آن فرضيات باطل نشود و بتواند آنها را
به يك سو افكند.
فطرت، خود راهنماست
فرضيات باطل گاه بطلانشان واضح است، آن سان كه براى طرد آنها از ذهن
نياز به اقامه برهان نيست و كافى است هر كس به فطرت خود رجوع كند تا به بطلان آنها
پى ببرد. از اين رو چون ستارگان غروب كردند ابراهيم گفت كه آنها را دوست ندارد.
فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ
چون فرو شد گفت: من فرو شوندگان را دوست ندارم.» دوست داشتن، ريشه در فطرت آدمى
دارد و رابطه انسان به پروردگارش رابطهاى است بر مبناى دوست داشتن. هر انسانى به
گونهاى طبيعى خدايش را