نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 596
مباحثه با یحیی بن اکثم قاضی بغداد
حضرت امام محمد تقی علیهالسلام فرمود: آن کس که از هوای نفس خود اطاعت و
فرمانبرداری نماید، با این عمل آرزوهای دشمن خویش را برآورده است. روایت
شده است که چون حضرت رضا علیهالسلام از دنیا رحلت فرمود، یک سال بعد
مأمون به بغداد آمد و در خلافت متمکن شد. امام محمد جواد علیهالسلام نیز
از حوادث زمان و تقلب دوران، نتوانست در مدینه بماند و با اهل و عشیره به
بغداد آمد و در آنجا به سر میبرد. اتفاقا روزی مأمون برای شکار بیرون رفت و
امام محمد تقی علیهالسلام که کودکی نه ساله بود، بر سر کوچهای که کودکان
بازی میکردند، ایستاده بود که مأمون با خدم و حشم رسید. همه بچهها فرار
کردند به جز آن حضرت که بر جای خود مانده بود و اصلا حرکت نکرد. چشم مأمون
به آن حضرت افتاد و از ماندن و فرار نکردن آن حضرت تعجب کرد و گفت: ای پسر!
چرا تو هم مانند دیگران فرار نکردی؟ حضرت فرمود: راه تنگ نبود که با
رفتن راه را برای تو وسیع کنم و گناهی هم نکرده بودم که از تو بترسم و فکر
نمیکردم که تو بی جرم و گناه به کسی آزاری برسانی. مأمون از سخن او خوشش
نیامد و گفت: نامت چیست؟ گفت: محمد، گفت: پسر کیستی؟ حضرت فرمود: پسر علی
بن موسی الرضا علیهالسلام مأمون گریان شد و بر امام رضا علیهالسلام رحمت
فرستاد و رفت و تمام راه در این فکر بود. اما چون از شهر بیرون رفت،
پرندهای را در آسمان مشاهده نمود. باز شکاریش را به سوی او فرستاد تا او
را شکار نماید. بعد از این که باز به سوی او بازگشت در پنجههایش یک ماهی
دیده شد. مأمون به فکر فرو رفت و آن روز شکار را ترک کرد و به شهر بازگشت و
آن ماهی را در دست داشت و متفکر بود تا آن که به همان مکان رسید. باز
اطفال فرار کردند و همان کودک بر جای ماند. مأمون نزدیک او آمده و از او
پرسید که بگو در دست من چیست؟ حضرت به الهام ربانی گفت: حق تعالی را در
میان آسمان و زمین دریایی است و ماهیان کوچک از آن بیرون میآیند و بازهای
پادشاهان آنها را صید میکنند و ایشان سلالهی نبوت را به آن میآزمایند.
چون این کلام از آن حضرت شنید، تعجب نمود و نگاهی طولانی به آن حضرت کرد و
گفت: حقا که تو پسر امام رضا علیهالسلام هستی. پس از دیدن آن حضرت بسیار
خوشحال شد و او را به خانه برد و اکرام و انعام نمود و روز به روز در تعظیم
و بزرگداشت او سعی بلیغ مینمود تا آن که باز دیگ حسد عباسیان به جوش
آمده، اجتماع کردند و همه با هم به مأمون گفتند: تو را به خدا قسم میدهیم
که به طریقی که خلفاء راشدین و آباء عظام تو با آل علی رفتار میکردند، تو
نیز همان گونه رفتار کنی و پیراهن عزت و دولتی که حقتعالی بر تو پوشانیده،
در بر دیگران نپسندی. نمیدانی که، عباسیان از ولیعهد شدن پدر این بچه
به چه رنج و محنتی گرفتار شده بودند و چه حالی داشتند، آن که حق تعالی آن
مهم را کفایت نمود و از آن غم خلاص شدند. مبادا ما را دوباره به آن غم دچار
سازی. پس پسر رضا را به حال خود بگذار. مأمون در جواب آن جماعت گفت: آنچه
پدران من پیش از این با آل علی کردند، قصد ایشان قطع رحم بود و من از آن
پناه میگیرم به خدا و اگر انصاف در بنیعباس میبود، به یقین میدانستند
که آل علی به این امر اولی و مقدمند و اما آن چه من با امام رضا
علیهالسلام کردم، پشیمان نیستم و من او را به طیب خاطر خود خلافت میدادم
ولی او قبول نکرد و به ولیعهدی من هم راضی نبود و آنچه شدنی بود، شد. حجتی
که من با پسر او میکنم به جهت فضل و کمال اوست که با وجود صغر سن، علمش از
همه کس بیشتر است و فضلش از جمیع مردمان زیادتر است. عباسیان گفتند: به او
در این یک سال علم از کجا رسیده و با کدام حاصل. اگر خلیفه در احترام و
اکرام او جدی است باید صبر کند تا او مدتی درس بخواند و علم و فهمی کسب
کند، بعد از آن امر از خلیفه است. مأمون گفت: من او را بهتر میشناسم. علم
ایشان لدنی است و کسبی نیست. اگر میخواهید امتحان کنید تا صدق کلام من بر
شما ظاهر شود. آنها از شنیدن این سخن خوشحال شده و به امتحان او راضی شدند و
گفتند: خوب است که امیرالمؤمنین روزی را تعیین کند و کسی از علما را
برگزیند که از علم و فقه و شریعت از او سؤال کند. مأمون گفت: من فلان روز
را مقرر نمودم. جمع شوید و از علمای خود هر کس را میخواهید انتخاب نمایید.
پس آن جماعت با شعف تمام از نزد مأمون بیرون رفتند در حالی که شرط نموده
بودند که چون نادانی امام محمد تقی علیهالسلام بر مردم معلوم شود مأمون
نسبت به او مهربان نخواهد بود و اگر قضیه بر عکس باشد، آنها به خلیفه
اعتراض نکنند. پس با هم نشستند و رأیها یکی کردند و از میان علمای عصر یحیی
بن اکثم که در آن وقت قاضی بغداد بود و سرآمد علمای عصر بود و در علم فقه و
حدیث از همه جلوتر و اعتبارش از علما بیشتر بود، انتخاب نمودند و با او
قرار گذاشتند که در روز موعود به آن امر اقدام نماید. سپس جمیع علما و
اعیان و اهل ملل و ادیان را طلبیدند و مأمون بر تخت حکومت نشسته و گفت که
ابوجعفر محمد بن علی الجواد علیهالسلام را طلب کنند و نزدیک خود برای آن
حضرت مسندی انداختند. چون آن حضرت حاضر شد مأمون برخاست و تعظیمش نمود و به
جای خود نشانید. بعد از آن یحیی بن اکثم به مأمون گفت: امیرالمؤمنین رخصت
میدهد که از ابوجعفر سؤالی کنم؟ مأمون گفت: این مجلس برای همین منعقد شده،
هر چه میخواهی بپرس. پس یحیی بن اکثم به جانب امام محمد تقی علیهالسلام
متوجه شد و گفت: رخصت میدهی که مسئله بپرسم؟ حضرت فرمود: سل عما شئت، یعنی
بپرس از هر چه میخواهی. گفت: چه میگویی در باب کسی که در راه کعبه احرام
بسته باشد و صیدی را بکشد، کفاره آن چه چیز است؟ امام فرمود: آیا این مرد
در بیرون حرم این صید را کشته یا در حرم و آیا دانسته این عمل را کرده و
علم به حرمتش داشته یا جاهل مسئله بوده است و آیا این عمل از او عمدا صادر
شده است یا خطا کرده و آیا این شخص آزاد بود یا بنده؟ طفل و کوچک بود یا
بزرگ و بالغ؟ آیا بار اول است که به این عمل اقدام نموده یا نوبت دیگر نیز
این کار را کرده است؟ آیا صید او از جمله مرغان است یا جانوران دیگر؟ آیا
صید او کوچک است یا بزرگ؟ آیا این شخص پشیمان بوده یا مصر و مشعوف؟ آیا در
شب این صید را کشته یا در روز؟ آیا در احرام عمره این عمل از او صادر شده
یا در احرام حج؟ از شنیدن این سخنان رنگ یحیی متغیر شده و دچار لکنت زبان
شده بود و آثار عجز و انکسار در او ظاهر شد و هر چه اهل مجلس انتظار کشیدند
که یحیی حرف دیگر بزند، نتوانست. مأمون گفت: الحمدلله که ظن من خطا نبود.
آیا یاران هنوز انکار میکنند یا از عقیده خود برگشتهاند؟ مأمون بعد از آن
متوجه حضرت امام محمد تقی علیهالسلام گردید و گفت: فدای تو شوم اگر آن چه
پرسیدی یک یک را برای ما بیان کنی استفاده میکنیم. حضرت شروع نموده جواب
یک یک را به گونهای بیان فرمود که فریاد آفرین و احسنت از دوست و دشمن
برآمد. مأمون گفت: احسنت یا ابا جعفر! احسن الله الیک، یعنی نیکو بیان
کردی، حقتعالی به تو جزای خیر دهد. بعد از آن خدمت آن حضرت عرض کرد که چنان
چه یحیی بن اکثم از تو سؤال کرد، تو از او سؤال نمیکنی؟ فرمود: اگر خلیفه
راضی باشد و اجازه دهد میپرسم و به یحیی فرمود که آیا از تو سؤال کنم؟
یحیی ناگزیر گفت: فدای تو شوم، امر، امر توست. پس اگر بتوانم جواب
خواهم داد و گر نه از علم شما استفاده مینمایم. حضرت فرمود: به من خبر بده
از شخصی که صبح به زنی نگاه کند و نگاهش بر او حرام باشد و چون آفتاب
برآید، بر او حلال شود و چون زوال آفتاب شود، باز آن زن بر او حرام شود و
چون به وقت عصر رسد، بار دیگر بر او حلال شود و در غروب آفتاب باز آن زن بر
او حرام گردد و چون صبح طالع شود بر او حلال شود. حرمت و حلیت این زن بر
این مرد، چگونه است و چه چیز باعث این حرمت و حلیت خواهد بود؟ یحیی بن اکثم
لحظهای سر بر گریبان تفکر فرو برد، سپس سر بر آورد و گفت: نه به خدا قسم
هر چه که من در این مسئله فکر میکنم، نمیتوانم جوابی برای آن بیایم. اگر
پاسخ آن را بفرمائید تا یحیی و حضار مستفیذ شوند، منت بزرگی خواهد بود.
حضرت فرمود: بلی کنیزیست از شخصی و نظر بیگانه در اول روز بر او حرام بود.
چون آفتاب بلند شد، کنیز را از صاحبش خرید. وقت زوال آفتاب آزادش کرد و
حرام گشت و چون وقت عصر شد، او را به زنی خواست و بر او حلال شد. در حال
غروب ظهار کرد و به موجب ظهار بر او حرام گشت و در وقت خوابیدن کفاره ظهار
را داد و بر او حلال شد و در نصف شب طلاقش داد و بر او حرام شد، وقت صبح
رجوع نمود و بر او حلال شد. پس مأمون رو به جانب حضار کرد و گفت: شما را به
خدا قسم میدهم که در میان خود کسی را سراغ دارید که این سؤال و جواب را
چنان که شنیدید، بتواند بیان کند؟ گفتند: به خدا قسم که چنین کسی را سراغ
نداریم. پس گفت: وای بر شما که حق اهلبیت را چنان که باید نمیشناسید.
ایشان از اهلبیتی هستند که حقتعالی ایشان را بر آن چه دیدید و میبینید از
میان خلق برگزید و عطا نمود و کمی سن و سال مانع فضل و کمال ایشان نمیشود و
نشنیدهاید که رسول خدا اول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام را
دعوت کرد و افتتاح به دعوت او نمود. حال آن که علی علیهالسلام در آن وقت
ده ساله بود و به غیر از آن هیچ طفلی را به اسلام فرا نخواند و حسنین
علیهالسلام هر یک عمر شریفشان را از شش سال کمتر بود و مبایعت نمودند، در
آن حال که با مردم بیعت مینمود و با هیچ طفل دیگری بیعت نکرد. به موجب
آیهی ذریته بعضها من بعض، همه در یک حالند و در آخرین ایشان حکم اولین
جاریست. حضار همه یکباره گفتند: صدقت و الله یا امیرالمؤمنین، چون مأمون
دید دیگر برای عباسیان مجالی برای انکار باقی نماند، خطاب به امام محمد تقی
علیهالسلام نمود و گفت: یا اباجعفر! دختر مرا به زنی قبول میکنی، اگر چه
این جمع را خوش نیاید؟ حضرت سر را پایین انداخت. مأمون چون دید که امام
ساکت است، گفت: برخیز و از برای خود خطبه بخوان. حضرت برخاست که خطبه
بخواند. مأمون گفت: جعلت فداک انی رضیتک لنفسک فقد رضیتک لنفسی و أنا ازوجک
البنتی امالفضل. پس امام علیهالسلام به این طریق خطبه خواند: الحمدلله
اقرار ابنعمة و لا اله الا الله اخلاصا بوحدانیته و صلی الله علی محمد سید
بریته و علی الاصفیاء من عترته اما بعد و قد کان من فضل الله علی الانام
اعیذهم بالحلال عن الحرام فقال سبحانه و تعالی و انکحوا لا یامی منکم و
الصالحین من عبادکم و امائکم ان یکونوا فقراء یغنیهم الله من فضله و الله
واسع علیم ان محمد بن علی بن موسی یخطب امالفضل بنت عبدالله مأمون و قد
بذل لها من الصداق مهر جدته فاطمه بنت محمد و هو خمسائه درهم جیا و افهل
زوجتنی اناها ایها الخلیفه علی هذا الصداق المذکور، پس مأمون گفت: نعم قد
زوجتک یا اباجعفر ام الفضل البنتی علی الصداق المذکور، فهل قبلت النکاح. آن
حضرت فرمود: قبلت ذلک و رضیت به. بعد از آن سورهی فاتحه خواندند و در
خانهها بوی خوش آوردند و خواص و عوام را خوشبو ساختند و بعد از آن سفرهها
انداختند و چون خورده شد، امر نمود که متفرق شوند و باز روز بعد مردم از
خاص و عام برای عرض تبریک به امام و مأمون آمدند. مأمون امر نمود که
طبقهای نقره را که تمام پر از گلولههایی بود که از مشک و زعفران ترتیب
داده بودند و در میان هر گلوله کاغذی گذاشته بودند که در آن کاغذ باغی یا
خانهای نوشته بود، نثار ابوجعفر کردند تا به هر که خواهند از آن بدهد و آن
به دست هر کس باشد صاحب ملک و مالی شود و این مخصوص خواص بود. بعد از آن
بدرهای زر و جواهر بین قواد و حجاب تقسیم کردند. بعد از آن عوام الناس را
عطاها نموده و خلعتها دادند و از جمیع مردم بغداد کسی نماند که از آن فیض
محروم بماند و تا مأمون در قید حیات بود، امام محمد تقی معزز و مکرم بود و
روایت نمودهاند که یک بار امالفضل شکایت شوهر را برای پدرش نوشت که
کنیزان خاصه دارد و فلانی را متعه کرده است و با من چنین گفته و چنان کرده،
مأمون در جواب دختر نوشت که من تو را به او ندادهام که حلالی را بر او
حرام گردانم و او هر چه میکند، خودش میداند. اگر بار دیگر از او شکایت
کنی یا برایم بنویسی، حکم به قتلت خواهم کرد و هرگز کاری از تو سر نزد که
باعث ملال و رنجش آن حضرت گردد.
[~hr~]منبع: معجزات امام جواد؛ مؤلف: حبیب الله اکبرپور ؛ نشر الف چاپ دوم 1384.
نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 596