نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 394
خبرهای غیبی شگفتانگیز
حذیفه میگوید: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله روزی در کوه حرا یا
کوه دیگری نشسته بود. حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام و ابوبکر و عمر و
عثمان نیز در خدمت آن حضرت نشسته بودند و جماعتی از مهاجر و انصار هم حاضر
بودند. ناگهان مشاهده کردند که امام حسن علیهالسلام با نهایت تمکین و
وقار میآید، چون نظر حضرت رسول صلی الله علیه و آله بر او افتاد فرمود:
«جبرئیل او را هدایت میکند و میکائیل او را دوست میدارد او فرزند من است و
از جان من است، او دندهای از دندههای من است، او فرزند زاده و نور
دیدهی من است، پدرم فدای او باد.» سپس حضرت رسول صلی الله علیه و آله و
سلم برخاست و ما نیز با او برخاستیم و از امام حسن علیهالسلام استقبال
نمودیم، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به امام حسن علیهالسلام فرمود:
«تو سیب بوستان من و حبیب و جان و دل من هستی.» سپس دست او را گرفت و
آورد و نزد خود نشاند. ما نیز بر گرد آن حضرت نشستیم و به آن حضرت نظر
میکردیم، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم دیدهی خود را از آن نور
دیدهی خود برنمیداشت. بعد فرمود: «این فرزند، بعد از من هدایت کننده و
هدایت یافته خواهد بود. این هدیهای است از جانب خداوند عالمیان از برای
من، مردم را از جانب من خبر خواهد داد و آثار پسندیدهی مرا به ایشان خواهد
رساند، او سنت مرا احیاء خواهد کرد و متولی کارهای من خواهد شد و نظر لطف
حق تعالی با او خواهد بود، پس خدا رحمت کند کسی را که قدر او را بشناسد و
در حق او با من نیکی کند و به گرامی داشتن او مرا گرامی بدارد.» هنوز
سخن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تمام نشده بود که اعرابی در
حالی که نیزهی خود را بر روی زمین میکشید از دور پیدا شد. چون نظر رسول
اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بر او افتاد فرمود: «بسوی شما مردی میآید
که با شما به کلام غلیظی سخن میگوید که پوستهای شما از آن بلرزد. از امری
چند سؤال خواهد کرد و بیادبانه سخن خواهد گفت.» پس اعرابی آمد و سلام نکرد و گفت: «کدام یک از شما محمد است؟» ما گفتیم:«چه میخواهی؟» حضرت فرمود: «راحتش بگذارید.» اعرابی گفت: «ای محمد! قبل از این ترا دشمن میداشتم اکنون که ترا دیدم بیشتر از قبل ترا دشمن میدارم.» پس ما غضبناک و عصبانی شدیم ولی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم متبسم گردید. خواستیم آن اعرابی را ادب کنیم که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «آرام باشید.» سپس اعرابی گفت: «ای محمد! تو ادعا میکنی که پیغمبری ولی بر پیغمبران دروغ میگوئی و حجت و برهانی بر پیغمبری خود نداری.» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «از کجا میدانی که من حجت ندارم.» اعرابی گفت: «حجت و برهان تو چیست؟» حضرت فرمود: «اگر میخواهی، برهان مرا، عضوی از اعضای من برای تو خبر دهد تا آنکه برهان کاملتر باشد.» اعرابی گفت: «آیا عضو انسان سخن میگوید؟» حضرت فرمود: «بلی.» پس حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به امام حسن علیهالسلام خطاب کرد که: «برخیز و حجت را بر اعرابی تمام کن.». اعرابی تعجب کرد و گفت: «کودکی را برمیخیزاند که با من سخن بگوید.» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «او را به آنچه میخواهی عالم خواهی یافت.» پس
حضرت امام حسن علیهالسلام فرمود: «ای اعرابی! از جاهل و غافلی سؤال
نمیکنی بلکه از فقیه دانائی سؤال میکنی و خود جاهل و نادان هستی.» سپس
امام حسن علیهالسلام شعری در نهایت فصاحت و بلاغت در مقام مفاخرت و بیان
علم و فضل و جلالت خود انشاء کرد و بعد فرمود: «زبان خود را گشودی و از
اندازهی خود خارج شدی و نفست ترا بازی داد، اما از این مجلس با ایمان
خواهی رفت انشاء الله تعالی.» اعرابی تبسم کرد و گفت: «بگو چه چیزی سبب مسلمان شدن من خواهد شد.» حضرت
فرمود: «تو و قومت در مجلسی جمع شدید و از روی جهالت و نادانی، محمد صلی
الله علیه و آله و سلم را یاد کردید و گفتید که همهی عرب با او دشمن
گردیدهاند و او با همهی عرب دشمنی میکند. دفع او لازم است و اگر او کشته
شود کسی طلب خون او را نمیکند، پس به سبب قلت تأمل و سوءتدبیر، برعهدهی
تو قرار دادند که آن حضرت را به قتل برسانی. تو نیزهی خود را برداشتی و
به ارادهی قتل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمدی و بسیار میترسیدی
بودی از اینکه مبادا کسی بر این امر مطلع گردد، در حالی که نمیدانی خدا
ترا برای امر خیری که برایت اراده کرده آورده است. اکنون به تو خبر
میدهم از آنچه در سفر تو واقع شد: وقتی تو در شب مهتاب روشنی از میان قوم
خود بیرون آمدی، ناگهان باد تندی وزید و هوا را تیره گرداند. ابری در آسمان
پیدا شد و باران تندی بارید. تو حیران و سرگردان شدی و راه را گم کردی که
دیگر نه قدرت آمدن داشتی و نه یارای برگشتن. صدای پای کسی را نمیشنیدی،
روشنی آتشتی در دور خود نمیدیدی، ابر تمام آسمان را گرفته بود، ستارهها
از تو پنهان شده بود، گاهی ترا باد برمیگردانید و گاهی خار و خاشاک به
پایت آزار میرساند. رعد و برق، چشم را میربود، سنگ پایت را مجروح
مینمود. ناگهان از این سختیها و شدتها رهائی یافتی و خود را نزد ما دیدی.
پس چشمانت روشن شد و نالهات ساکت گردید. اعرابی گفت: «از کجا اینها
را گفتی و چگونه از قلب من خبر دادی؟! گویا در این سفر همراه من بودهای و
از امور من هیچ چیز بر تو مخفی نبوده است، گویا از غیب سخن میگوئی، اکنون
بگو اسلام چیست تا من مسلمان بشوم!» حضرت فرمود: «بگو: شهادت میدهم که نیست معبودی جز خداوند، او تنهاست و شریکی ندارد و بدرستی که محمد، بنده و فرستادهی اوست.» پس آن اعرابی مسلمان شد و اسلامش نیکو گردید و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم قدری از قرآن را به او تعلیم فرمود. اعرابی گفت: «ای رسول خدا! آیا اجازه میفرمایید که بسوی قوم خود برگردم و ایشان را هدایت کنم و شرایع دین را به آنها تعلیم نمایم.» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم نیز او را مرخص فرمود. چون آن اعرابی بسوی قوم خود رفت، جمعی از ایشان را به خدمت حضرت آورد و آنها نیز مسلمان شدند. پس
بعد از آن، مردم هرگاه حضرت امام حسن علیهالسلام را میدیدند میگفتند
که: «حق تعالی به او درجهای عطا کرده است که به احدی از خلق خود عطا نکرده
است.» [1] .