responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 957

موج های خونین شورش

شورش از پادگان ترک‌ها، در منطقه‌ی کرخ، آغاز می‌شود. سپاهیان، خواستار دریافت حقوق عقب افتاده و بهبود وضعیت معیشتی خویش هستند. مهتدی در تلاش است تا با انجام مذاکره‌های پی در پی زمان را به سود خویش تلف کند و تقصیر را به گردن دو فرمانده (موسی بن بغا و بایکبال) بیفکند فرماندهانی که برای سرکوبی خوارج، در خارج از سامرا، خیمه زده‌اند. خلیفه با هدف پراکندن جبهه هماهنگ و متحد ترک‌ها، نامه‌ای محرمانه به بایکبال می‌نویسد و او را به ترور موسی بن بغا تشویق می‌کند. و این که پس از ترور، فرماندهی کل نیروهای ترک را به وی می‌سپارد. بایکبال به خیمه‌ی موسی وارد می‌شود و نامه را به او نشان می‌دهد. در خیمه‌ای که به شیوه‌ی ترکان برپا کرده‌اند، بایکبال با زبان نیاکان ترکستانی‌اش که در بیابان‌ها و کوهستان‌ها می‌زیستند، خطاب به موسی می‌گوید:
- این نامه‌ی خلیفه است؛ او از من خواسته است تا تو را بکشم و خود به فرماندهی کل منصوب شوم. من هرگز چنین نخواهم کرد؛ زیرا او می‌خواهد هر دوی ما را نابود کند؛ امروز تو را و فردا مرا. بایکبال لحظه‌ای خاموش می‌ماند و سپس می‌پرسد:
- تدبیر چیست؟ - به سامرا برو و به او بگو که پیرو و یاور او، علیه موسی و مفلح، [1] هستی؛ باشد تا از تو مطمئن شود و خاطر آسوده دارد.
- و بعد؟چشمان موسی از تبهکاری می‌درخشد: بعد به تبانی با یکدیگر، نقشه‌ای خواهیم کشید تا خلیفه را بکشیم! روز بعد، سپاهیان تحت امر بایکبال به سوی سامرا حرکت می‌کنند. مهتدی حس می‌کند که کسی پنهانی طرحی ریخته است. بنابراین دستور دستگیری ابانصر بن بغا (برادر موسی) را می‌دهد؛ اما ابانصر می‌گریزد. مهتدی چهار نامه برایش می‌فرستد و قول امان به او می‌دهد. ابانصر خویش را تسلیم می‌کند. او را به جایی نامعلوم می‌برند. سپس به دارش می‌آویزند. پیکرش را در قناتی می‌افکنند و دم نمی‌زنند.
مهتدی، با دلایلی نامعلوم، فرمان می‌دهد تا بار دیگر امام حسن عسکری (ع) را به زندان علویان بیفکنند. در این زندان، علویان به ویژه اباهاشم جعفری، بر گرد امام حلقه می‌زنند. اباهاشم از وضع امام بسیار اندوهگین است.
امروز یازدهم رجب دویست و پنجاه و شش هجری قمری است. بایکبال همراه معاونش (احمد بن خاقان) به سامرا رسیده و به کاخ جوسق وارد می‌شود. مهتدی، با خشم و خروش، بر سرش فریاد می‌کشد: - گفتم موسی و مفلح را بکش، انجام ندادی و لشکر را ترک کردی؛ چرا؟
بایکبال حیله گرانه پاسخ می‌دهد:
-ای امیرمؤمنان! آیا در حالی که سپاهیان آنان از لشکر من بیشتر است، می‌توانم بر ایشان فائق شوم؟ میان من و مفلح نزاعی رخ داد و من نتوانستم حتی حقم را از او بگیرم. این سپاه من است. به خدمت تو آوردم تا در جنگ علیه آن‌ها یاری‌ات رسانند. مهتدی فرمان می‌دهد تا بایکبال را خلع سلاح کنند. او را در یکی از اتاق‌های کاخ زندانی می‌کنند. بایکبال معترضانه می‌گوید:
- با کسی چون من نباید چنین رفتاری شود. بگذار به خانه‌ام بروم.
- باید با تو حرف بزنم. در بیرون از کاخ، احمد بن خاقان حس می‌کند که بایکبال در گرفتاری افتاده است. با تحریک سپاهیان تحت امرش، کاخ را محاصره می‌کنند. مهتدی از پنجره می‌نگرد و صدها سرباز خشمگین ترک را می‌بیند. از مشاورش می‌پرسد:
- چاره چیست؟ مشاور که به یاد حادثه‌ای کهنه می‌افتد، پاسخ می‌دهد: - ابومسلم خراسانی نزد خراسانیان، از این ترک در پیش یارانش، برتر بود. آنها نیز بر خلیفه هجوم آوردند؛ اما هنگامی که خلیفه سر ابومسلم را به طرف سپاهیانش پرتاب کرد، آنان [از هراس] عقب نشینی کردند؛ در حالی که میان آنها کسانی بودند که ابومسلم را می‌پرستیدند. اگر شما هم چنین کنید، آنها نیز خاموش خواهند شد. از این گذشته، شما را در دلیری بر منصور دوانیقی برتری است.
خلیفه به آهنگری کرخی فرمان می‌دهد تا سر بایکبال را از پیکر جدا کند. مهتدی برای مقابله با هجوم ترکان، مغربی‌ها و فراغنه [2] را بسیج می‌کند. چادر نیلگون شب، بر آسمان سامرا گسترده می‌شود. خانه‌ها، بسان اشباحی هراس آورند. محله‌ها از رهگذران تهی هستند. خبر به گوش زندانیان می‌رسد. همه چشم انتظار پیامدهای بعدی‌اند. اباهاشم با اندوه می‌گوید:
- مهتدی شیعه را به آوارگی تهدید می‌کند. شنیده‌اند که گفته: آن‌ها را به سرزمین‌های دوردست تبعید خواهم کرد. امام به آن سوی رخدادها می‌نگرد و لب می‌گشاید:
- عمرش کوتاه‌تر از آن است که چنین کند. از امروز پنج روز بشمار؛ روز ششم خلیفه کشته می‌شود؛ آن هم با ذلت و خواری.
اباهاشم سر به زیر می‌افکند. واژگان مطمئن که حجاب‌های زمان را می‌درند، او را در خویش فرو برده‌اند. [3] .
اباهاشم به خبرها چندان توجهی نمی‌کند. هماره در زندان، به نیایشگری برخاسته است؛ اما این واژگان، کنجکاوی او را برانگیخته است؛ زمانه، آبستن حادثه‌ای بزرگ است. حادثه‌ای که جز خداوند و این جوان پاکنهاد - که رازگاه پروردگار است - کسی نمی‌داند. احمد بن متوکل نیز که در زندان کاخ جوسق است، این پیشگویی امام را شنیده است.
سه‌شنبه، سیزدهم رجب، مهتدی نیروهایش را مهیا می‌کند و فرمان می‌دهد تا در بیرون شهر سامرا - میان کاخ‌های ساخته شده عباسیان در زمان متوکل - خیمه زنند. نیروها از مغربی‌ها و فراغنه تشکیل شده‌اند. جنگ میان آن‌ها و نیروهای ترک بایکبال که تحت فرماندهی برادرش طغوتیا هستند، در می‌گیرد. طغوتیا، بنابر عادت همیشگی‌اش، مست در میدان نبرد حاضر شده است. ترک‌ها خواستار آزادی بایکبال هستند. مهتدی فرمان می‌دهد تا سر او را به سوی آنان پرتاب کنند. عتاب بن عتاب (فرمانده مزدوران) این دستور را اجرا می‌کند. این اقدام، خشم تمامی ترکان را بر می‌انگیزد. حتی برخی از سربازان و یاران خلیفه نیز به طغوتیا می‌پیوندند. سپاه مهتدی اندک و ضعیف می‌شود. با یورش گسترده طغوتیا، خلیفه ناگزیر به گریختن می‌شود. شمشیرش را از غلاف می‌کشد و فریاد می‌زند:
- مردم! من امیرمؤمنان هستم! از خلیفه‌تان دفاع کنید! اما هیچ کس به او اعتنا نمی‌کند، به سوی زندان می‌رود. فرمان آزادی زندانیان را می‌دهد تا چه بسا زندانیان از جان او دفاع کنند؛ اما زندانیان در کوچه پس کوچه‌های نزدیک زندان ناپدید می‌شوند! اباهاشم که به این خبرهای هیجان انگیز گوش می‌دهد، از نگهبان می‌پرسد: - خلیفه کجاست؟! - هیچ کس نمی‌داند؛ اما ترک‌ها برای یافتن او جدی هستند. [4] . سامرا سربازخانه‌ای بزرگ شده است. گذرگاه‌ها تهی از رهگذر، درها بسته، محله‌ها خالی است. تنها سواران خالی با اسب‌های دیوانه در شهر گشت می‌زنند. همان روز، خلیفه متواری دستگیر و به جایی نامعلوم، که شکنجه‌گاه ترکان است، منتقل می‌شود. همان روز احمد بن متوکل - که در کاخ جوسق زندانی است - آزاد، و کاخ غارت می‌شود. شانزدهم رجب، معتمد از زندان آزاد و به خلافت منصوب می‌شود. در روز هجدهم رجب، اعلام می‌شود که مهتدی به مرگ طبیعی، چشم از جهان فرو بسته است! گواهی پزشکی نیز آن را تأیید می‌کند! در حقیقت، خلیفه و فرمانروا، ترکان هستند؛ معتمد را جز نام خلیفه، بهره‌ی دیگری از زمامداری نیست. اینک آرامش به سامرا بازگشته است. دوم شعبان، عبیدالله بن یحیی بن خاقان به نخست وزیری منصوب می‌شود. [5] آسیاب زمانه می‌چرخد و ماه کامل می‌شود. خلیفه‌ی نوتخت برای مقابله با خطرهای بزرگی چون شورش زنگیان در جنوب عراق و دولت حسن بن زید طایی، در شمال ایران، مهیا می‌گردد. موضع دستگاه خلافت با امام حسن عسکری (ع) که به «خاموش» شهرت دارد، [6] پیچیده است. امام زیر نظر است و باید هفته‌ای دو بار (دوشنبه و پنج شنبه) ناگزیر در کاخ خلافت حضور یابد. [7] در مجموع، روابط کاخ و امام، آرام است؛ اما همراه با احتیاط از سوی دولت است. چه بسا انگیزه‌ی این امر، به نخست وزیر برگردد. او کهنه کاری سیاسی است که شاهد سرنگونی متوکل بوده است. در آن زمان، او وزیر دربار بوده و دیده است که چگونه پیشگویی امام هادی درباره‌ی متوکل به حقیقت پیوسته است. اینک نیز، بسیاری مردمان از پیشگویی امام حسن عسکری (ع) درباره‌ی مهتدی آگاهند. مردم به دشواری می‌توانند به امام دسترسی داشته باشند. از سویی دیگر، رابطه‌ی امام با مردم به تدریج از طریق نامه‌ها و گفت و گو با نمایندگان مورد اعتمادش شکل می‌گیرد.
رفتار امام، مهیا ساختن جامعه برای پذیرفتن امامی است که در سال‌های آینده از دیدگان پنهان خواهد شد. خانه‌ی امام در محله‌ی درب الحصا، به دژی محاصره شده می‌ماند. در خانه اکثر اوقات بسته است؛ مگر دوشنبه و پنج‌شنبه که امام به همراه برخی دولتمردان، به کاخ خلیفه می‌رود. مردمان، در میان راه، صف می‌کشند تا از دور نظاره‌گر امام و مولای خویش باشند. تنها حکیمه (عمه امام) با او و در خدمت اوست. به سبب هراس از نیروهای امنیتی کسی را جرأت دیدار با امام نمانده است. عمه نیز، در حقیقت، چشم انتظار میلاد پسر موعود است؛ پسری که طبق فرموده‌ی برادرش، زمان به دنیا آمدنش به درازا کشیده است. خورشید غروب مردادماه، با پرتو زرین خود، خانه‌ها را فرا گرفته است. نسیم مرطوبی از دجله می‌وزد. نوبتی گلدسته‌ی پیچ در پیچ سامرا، مهیای سر دادن آوای ملکوتی تکبیر است. در خانه امام باز می‌شود تا خدمتکاری سیاه پوست، که بوی مشک می‌پراکند، از آن خارج شود و به خانه‌ای نزدیک رود. خادم در می‌زند و حکیمه در را می‌گشاید. فرمانبر می‌گوید:
- سرورم می‌فرماید: [روزه‌ی مستحبی خود را] در منزل ما افطار کن.
دل بانو از این دعوت می‌تپد. حس می‌کند که در ورای این دعوت، باید کار مهمی باشد. خورشید در دریاچه‌ی غروب تن می‌شوید. حکیمه وارد خانه‌ی برادر می‌شود. بوی گل‌های بهارین در جای جای منزل امام پیچیده است. شب جمعه است. مدتی است که نرگس را ندیده است. امام، با لبخندی که سیمای گندمگونش را تابناک کرده، به استقبال عمه می‌شتابد. حکیمه نیز از دیدن او شادمان است؛ اما این شادی، چندان نمی‌پاید؛ زیرا می‌بیند با این که برادرزاده‌اش هنوز به بیست و پنج سالگی نرسیده است، تارهای سپید در محاسن سیاهش آشکار شده است. آن که علم کتاب در اختیار دارد، می‌گوید:
- امشب، نیمه‌ی شعبان است. به آسمان می‌نگرد و ادامه می‌دهد: - و خداوند بلند پایه، در این شب پیشوایش را در زمین آشکار خواهد کرد. پس رو به حکیمه می‌کند و با صدایی که در آن پژواک پیامبران نهفته است، می‌گوید: - امشب، فرزندی که نزد خداوند عزوجل، بزرگوار است، متولد می‌شود؛ کسی که پروردگار، زمین مرده را به یمن قدوم وی زنده می‌کند. مدت‌ها بود که حکیمه چشم انتظار آن بود؛ اما اعلام زمان آن از سوی امام، او را حیرت زده کرد. زیرا وی احتمال می‌داد که نسیم و یا ماریا، دو کنیز امام حسن عسکری (ع)، مادر آن مولود باشند؛ ناگاه نرگس را به خاطر آورد. با لحنی پرسشگر، اما آمیخته با سرگردانی، می‌پرسد: - مادرش کیست؟
- نرگس. - نرگس؟ برادرزاده! آثار بارداری را در وی نمی‌بینم.
آن که با آسمان پیوند دارد، می‌گوید: - مطلب همان است که می‌گویم.
نرگس به پیشواز بانویی می‌آید که اسلام را از او آموخته است: - بانویم و بانوی خاندانم! چگونه روز را به پایان رسانده‌ای؟ چشم حکیمه به نرگس می‌افتد، با شوق به سویش می‌شتابد و در آغوشش می‌گیرد. می‌گوید: - بلکه شما بانوی من و خاندان من هستی!
حیرت، بر سیمای معصومانه‌ی نرگس نقش می‌بندد:
- این چه کاری است عمه؟!حکیمه خم شده است تا کفش‌های نرگس را از پایش بیرون آورد.
- سرورم! اجازه بده تا من کفش‌های شما را از پایتان بگیرم. شادی از چشمان عمه می‌تراود و می‌گوید:
- بلکه تو سرور منی. به خدا سوگند که نه می‌گذارم کفشم را در آوری و نه به من خدمت کنی. بلکه من خادم توام و تو باید قدم بر چشم من نهی. سؤال‌های بی شماری در ذهن نرگس نقش می‌بندد و به چشمان عسلی‌اش رخنه می‌کند. با احترام به همسرش می‌نگرد؛ همسری که به حکیمه می‌گوید: - خدایت پاداش نیک دهد، عمه. حکیمه، نرگس را به سوی حصیری می‌برد. برادرزاده، بیرون به انتظار می‌نشیند. حکیمه با شادمانی نرگس را می‌بوسد و می‌گوید:
- دخترم! خداوند به زودی (امشب) پسری به تو خواهد داد که سرور و سالار هر دو جهان است.
نرگس، سر فرو می‌افکند و گونه‌هایش از شرم، گلگون می‌شود.

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) مفلح، فرمانده‌ای نظامی است که زیر نظر موسی بن بغا فعالیت می‌کرد. مهتدی از بایکبال خواسته بود تا او را نیز ترور کند.
(2)
فراغنه، جمع فرغانی‌هاست. فرغانه، ناحیه‌ای است کوهستانی در کنار مرزهای افغانستان امروز و شوروی (سابق). سرچشمه بعضی از شعبه‌های رودخانه‌های جیحون و سیحون از آن جاست. این ناحیه، یکی از حاصلخیزترین و سرسبزترین نواحی آسیای مرکزی است که در سابق جزء منطقه ماوراءالنهر بود و به بهشت آسیا مشهور است. این ناحیه، اینک جزء ترکستان است؛ نک: فرهنگ معین، ج 6، ص 1342.
[3] تاریخ الغیبة الصغری، ص 174؛ مهج الدعوات، ص 274.
[4] تاریخ طبری، ج 7، ص 488.
[5] همان، ص 597.
[6] حیاة الامام الحسن العسکری دراسة و تحلیل، ص 20.
[7] تاریخ الغیبة الصغری، ص 223.
منبع: سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 957
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست