نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 494
جیفه دینی
جناب حجة الاسلام والمسلمین آقای شیخ محمد حسن مولوی قندهاری که یکی از
علمای زاهد و بزرگوار مشهد مقدّس میباشد نقل میفرمود: از آقای سید رضا
موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود فرمود: سلطان محمد دائی ایشان
شغلش خیاطی و تهیدست و پریشان حال بود. روزی او را بشاش و خندان یافتم
پرسیدم چطور است امروز شما را شاد میبینم، فرمود آرام باش که میخواهم از
شادی بمیرم، دیشب از جهت برهنگی بچههایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و
فلاکت خودم گریه زیادی کردم و بمولا امیرالمؤمنین علی(ع)خطاب کردم آقا تو
شاه مردانی سخی و دست و دل باز روزگاری، گرفتاریهای مرا میبینی، چون
خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم باغی بزرگ دیدم که
قلعهاش از طلا و نقره بود دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند. نزدیک
آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست؟ گفتند از آن حضرت امیرالمؤمنین علی(ع)است.
التماس کردم که بگذارند داخل شده و بحضور آن حضرت برسم. گفتند فعلاً حضرت
رسول خدا(ص) تشریف دارند، بعد اجازه دادند. با خود گفتم اوّل خدمت حضرت
پیامبر عزیز اسلام وارد گردم و از ایشان سفارشی بگیرم. چون خدمت حضرت
رسولاللّه (ص) رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم. حضرت فرمود خدمت آقایت
اباالحسن برو. عرضکردم حوالهای مرحمت فرمائید. حضرت خطی بمن دادند دو نفر
را هم همراهم فرستادند چون خدمت حضرت اباالحسن علی(ع)رسیدم. حضرت فرمود:
سلطان محمد کجا بودی؟ گفتم از پریشانی روزگار بشما پناه آوردهام و حواله
از رسول خدا (ص) دارم. حضرت حواله را گرفت و خواند و بمن نظر تندی فرمود
و بازویم را بفشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد و اشاره فرمود، به دیوار،
دیوار شکافته شد دالانی تاریک و طولانی نمایان شد و مرا همراه خود برد من
سخت ترسیده بودم. اشاره دیگری کرد، روشنائی ظاهر شد پس دری نمایان شد و بوی
گندی بشدّت بمشامم رسید حضرت فرمود: داخل شو و هر چه میخواهی بردار، داخل
شدم دیدم خرابهای است پر از لاشه مردار حضرت بتندی فرمود: زود بردار
(لاشه خوارهای زیادی آنجا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه
مردهای بدست آمد، برداشتم. فرمود: برداشتی؟ عرضکردم بلی. حضرت فرمود:
بیا، در برگشتن دالان روشن بود. در وسط دالان دو دیک پر آب روی اجاق خاموش
مانده بود. حضرت علی(ع)فرمود: سلطان محمد چیزی که بدست داری در آب بزن و
بیرون آور چون آنرا در آب زدم دیدم طلا شده است. حضرت بمن نگاهی نمود و لکن
خشمش کمتر بود. حضرت فرمود سلطان محمد برای تو صلاح نیست محبت مرا میخواهی یا این طلا را؟ عرض کردم محبت شما را! فرمود:
پس آنرا در خرابه بیانداز. بمجرد انداختن از خواب بیدار شدم بوئی بمشامم
رسید تا صبح از خوشحالی گریه میکردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا
علی(ع)را پذیرفتم. پس از این واقعه اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع
فرزندانش مرتب گردید. مست تولای توام یا علی(ع) خاک کف پای توام یا علی(ع) ای لب لعل تو مسیحای من وی سخنت باعث احیای من روشنی دیده بینای من نیست کسی غیر تو مولای من مست تولای توام یا علی(ع) خاک کف پای توام یا علی(ع) دیده به خورشید رخت دوختم با نگهی سوختن آموختم سوختن آموختم و سوختم سوختم و نور بر افروختم منبع : کرامات العلویه، علی(ع) میر خلف زاده، نشر مهدی یار
نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 494