نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 1791
یا علی(ع) خلصنی
زید نساج میگوید: در کوفه ساکن بودم و همسایهای داشتم که روزهای جمعه
جایی میرفت و من نمیدانستم کجا میرود میگوید یک روز به او گفتم، روزهای
جمعه کجا میروی؟ گفت: من به نجف برای زیارت علی(ع)میروم. گفتم: این
هفته که خواستی بروی، مراهم با خود ببر. گفت: بسیار خوب.من روز جمعه داخل
خانه معطل شدم ولی نیامد. بلند شدم به درخانهاش رفتم و در زدم، عیالش عقب
در آمد و گفت: کیه؟! گفت به زنش گفتم: بنا بود آقا بیاد مرا خبر کند
برویم نجف! گفت: لابد یادش رفته، و فراموش کرده است. با خودم گفتم میروم،
آمدم رسیدم نزدیکیهای مسجد حنّانه، نزدیکی این مسجد یک چاهی معروف است که
این چاه، همان چاهی است که شبها علی(ع)میآمد و سرش را تا ناف توی این چاه
میکرد و درد دلش را به چاه میگفت. گفت: یک وقت دیدم رفیق ما لب این
چاه ایستاده، سطل انداخته توی چاه آب بکشد و غسل بکند. پشتش طرف من بود
نگاه کردم دیدم یک زخمی روی شانه راستش است به اندازه یک وجب. تا رویش را
برگرداند و دید من میآیم و این زخم شانهاش را دیدم خیلی ناراحت شد، رفتم
سلامش کردم، فلانی بنا بود، مرا هم خبر کنی و منم بیایم؟! گفت: یادم رفت. گفتم: این زخم روی شانهات چیست؟! گفت چه کار داری، خیلی اصرارش کردم، گفت: تا زندهام به کسی نمیگوئی؟! گفتم: نه! گفت:
فلانی! ما ده نفر بودیم و هر شب میرفتیم سر راه مردم را میگرفتیم و دزدی
میکردیم، گفت: یک شب منزل یکی از رفقاء مهمان بودیم آنقدر به من مشروب
دادند خوردم. بعد از مهمانی به خانه آمدم در میان خانه مست ولایعقل افتاده
بودم، یک وقت عیالم شمشیرم را آورد به دستم داد و گفت: آی مرد فردا شب
رفقای تو بخانه ما میآیند، هیچی نداریم، بلند شو بُر سر راه بگیر و چیزی
پیدا کن و بیاور. گفت: من نصف شب حرکت کردم آمدم دم دروازه کوفه، نم نم
باران هم میآمد گاهی هم رعد و برق جستن میکرد، یک وقت برقی جستن کرد و
وسط راه را نگاه کردم دیدم دو سیاهی میآید، گفتم الحمدللّه ناامید بر
نمیگردم. یک مقداری گذشت، برق دیگری جستن کرد این دو نفر نزدیکتر شده،
دیدم زن هستند، گفتم: زور یک مرد به دو زن بهتر میرسد اگر دو مرد بودند
کارم مشکلتر بود، نزدیکتر آمدند یک برق دیگر جستن کرد، نگاه کردم و دیدم
یکی از آنها پیر و دیگری یک دختر جوان و بسیار زیبا، شیطان مرا وسوسه کرد،
رفتم جلو، آنچه طلا و خلخال و نقره و لباس داشتند از اینها گرفتم تا خواستم
دست خیانت طرف دختر دراز کنم یک وقت پیر زن به التماس افتاد و خودش را روی
قدمهایم انداخت و گفت: ای مرد: هر چه طلا و لباس زیور داشتیم بُردی نوش
جانت بُرو، ولی دست درازی به طرف این ناموس نکن! میدانی چرا؟! برای
اینکه اوّلاً این دختر یتیمه است، مادر ندارد و فردا شب هم زفاف این دختر
است و من خاله این دختر هستم. این دختر، امشب خیلی به من اصرار کرد و گفت
خاله جان! من فردا شب به خانه شوهر میروم و مشکل میدانم به این زودیها به
من اجازه بدهند تا بروم قبر علی(ع)را زیارت کنم. امشب میخواهم او را برای
زیارت به نجف ببرم ولی حالا تصادف و اتفاق توی راه به ما برخورد کردی، هر
چه داشتیم بردی نوش جانت. ولی با حیثیت و شرف ما بازی نکن!! هر چه این
پیرهزن بیچاره التماس کرد، در من اثر نکرد و گفت: گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله تو آنچه البته بجایی نرسد فریاد است گفتم:
فایدهای ندارد. دیدم خیلی پافشاری میکند، یک شمشیر حواله پیر زن کردم،
ترسید و بیچاره کنار رفت، نشستم و دختر را تهدید کردم تا تسلیم بشود، همین
جور که نشسته بودم یک وقت دیدم دختر رویش را به طرف حرم امیرالمؤمنین
برگردانید (ای بمیرد آن دلی که عقیده ندارد به آل محمد(ص)) و صدا زد یا
علی(ع) خَلِّصْنی ای علی(ع) خلاصم کن. گفت: یک دفعه دیدم صدای سُم اسب میآید سوارهای کنار ما ایستاد و به من تندی کرد و صدا زد؛ ای بیحیا دست از این دختر بردار. گفت:
از آن غروری که در من بود گفتم: اوّل خودت را از دست من خلاص کن بعد شفاعت
این دختر را بکن. گفت: تا این جسارت را کردم یک شمشیری حواله شانه من کرد،
مثل فواره خون میآمد بیحال روی زمین افتادم ولی گوشهایم میشنید که آقا
به آن پیرزن و دختر میفرماید: طلاها و لباسها و خلخالها را بردارید از
همینجا برگردید، علی(ع) زیارت شما را قبول کرد. گفت: یک وقت دیدم
پیرهزن صدا زد: ای آقا تو که جوانمردی کردی و ما را از دست این ظالم نجات
دادی، محبّت دیگری هم به ما بنما، چند قدمی همراه باش تا کنار قبر علی(ع)
که آرزوی زیارت آقا به دل این دختر نماند. یک وقت شنیدم آن آقا صدا زد: آی زنها میخواهید نجف بروید خاک را زیارت کنید یا علی(ع) را؟! جواب دادند: آقا جان چون آقا امیرالمؤمنین را در آنجا دفن کردند میرویم تربت پاکش را زیارت کنیم. صدا زد: آی زنها من امیرالمؤمنینم! یک وقت دیدم دیگر کسی نیست. (ولی
بعضی از کتب نوشتهاند گفت: من تا متوجه شدم که او آقا علی(ع) بن ابیطالب
(ع) است. از کار خود پشیمان شدم. فورا خودم را به پای حضرت علی(ع)انداختم
عرضکردم آقا من توبه کردم مرا ببخش حضرت فرمود: اگر واقعا توبه کرده باشی
خدا میپذیرد. عرضکرم: آقا این زخم خیلی مرا آزار میدهد. آن حضرت مشتی خاک
برداشت و بر پشت من زد. زخم من خوب شد ولی اثر آن برای همیشه بر پشتم باقی
ماند). آی گرفتارها حلال مشکلها علی(ع)است علی(ع) علی(ع) علی(ع) جان
ما صوفی نیستیم ما شیعهایم، اصلاً علی(ع) مال ماست، علی(ع) علی(ع) علی(ع)
جان به کوری چشم آنهایی که میخواهند نام علی(ع)را از این زبانهایتان
بگیرند شب و روز دم خانه علی(ع) و بچههایش برویم و صدایشان بزنیم و زمزمه
کنیم. هر چه ره طی میکنم ورد زبانم یا علی(ع)ست بلبل آسا سوی گل آه و فغانم یا علی(ع)ست ای پناه دل شه مردان علی(ع) مولای دین هر کجا رفتم ز پا تاب و توانم یا علی(ع)ست پای صبرم بشکند گرسنگ محنت در جهان خم نگردد قامتم چون قوت جانم علی(ع)ست هر کجا میزنم از عشق تو ای نازنین شور و غوغای تو و آه وفغانم یا علی(ع)ست بلبل گلزار عشقم تا بجسمم جان بود بهر دیدار رخ صاحب زمانم یا علی(ع)ست عمر شیرین طی شود هرگز ننالم در جهان شادی دل با غم فصل خزانم یا علی(ع)ست هر چه نوشم در جوانی با غم عشق تو من سفره مردانگی از آب و نانم یا علی(ع)ست گر چه دیوانه ترا قسمت بود فرزانگی نام نیکت تا ابد ای مهربانم یا علی(ع)ست منبع : کرامات العلویه، علی(ع) میر خلف زاده، نشر مهدی یار
نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 1791