ابى مخنف مىنويسد در سيبور شيخ كبيرى بود او نيز تمام مشايخ را از بزرگ
و كوچك و پير و جوان طلبيد و گفت يا
قوم هذا رأس الحسين بن على اين سر سيد اولاد آدم و سر فرزند خاتم الانبياء صلّى اللّه
عليه و آله است اين قوم پسر پيغمبرشان را
از روى ظلم كشتهاند سر او را به شام مىبرند اگر اين طايفه ستمگر را به بلد خود راه
دهيد و رعايت نمائيد خدا از شما مؤاخذه مىكند آنوقت چه خواهيد
كرد فقالوا و اللّه ما يجوزون فى مدينتنا همه گفتند به
ذات خدا نمىگذاريم از شهر ما بگذرند و قدم در بلد ما بگذارند مشايخ و پيران گفتند ياران
خدا فتنه را دوست نمىدارد اين سر را به تمام شهرها بردهاند و نيز اين اسيران را از
همه شهرها گذرانيدهاند حتى معارضه نكرده بگذاريد بيايند بگذرند جوانان
باغيرت آن بلد به جوش و خروش برآمده گفتند و
اللّه لا كان ذلك ابدا بخدا كه اين نخواهد شد نخواهيم گذاشت كه
يكنفر از لشگر قدم باين بلد بگذارد پس جوانان
دست به شمشير و سنان بردند و نيز ساير آلات طعن و ضرب برداشتند عزم را جزم كردند كه
جند الكوفان و حزب الشّيطان را به مدينه خود راه ندهند اگرچه خونها ريخته شود پيران سالخورده كه اين غيرت از جوانان خود ديدند آنها هم نيز به غيرت درآمدند
با جمعيّت عام از دروازه بيرون آمدند سر را برسپاه گرفتند بزرگ
شام را دشنام دادند خولى بن يزيد ملعون با سپاه خود برايشان حمله كرد جمعيّت سيبور
آستين غيرت بالا زده و همّت از شاه مردان خواستند خود را برسپاه خولى زدند در اندك
زمانى ششصد نفر از اصحاب خولى را به درك واصل كردند و پنج نفر
از جوانان شهيد شدند رحمهم اللّه تعالى و فى نسخة هفتاد و شش نفر از لشگر كفار كشته
شدند و هفتاد نفر از اهل بلد شهيد شدند و هذا اقرب در آن هنگامه گيرودار كه اهل سيبور به حمايت آل پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله درآمده بودند و او را يارى مىكردند عليا مكرّمه