آمدن امام عليه السّلام بربالين شاهزاده على اكبر و حمل نعش آن جوان
بواسطه جوانان بنى هاشم
همينكه حضرت على اكبر سلام اللّه عليه از زين به زمين افتاد امام عليه
السّلام خود را به نعش جوانش رساند چون چشمش به
نعش جوان ناكام افتاد و ديد آن پيكر آغشته
به خون است وى را در بركشيد و سرش را به روى زانو نهاد و ساعتى به زخمهاى بدن جوانش
نظر كرد، مهر پدرى به جوش آمد .
مرحوم علّامه قزوينى در رياض الاحزان مىفرمايد :
و كان الحسين على تلك الحالة جالسا على التّراب كهيئة الثّاكل الملتهب
فؤاده المنهمل عينه السّائل دمعه العاطل جوارحه المرتعد قرائصه المتروع من الحياة قلبه .
حضرت بربالين جوانش نشست مثل نشستن جوان مرده كه برسر نعش جوانش بنشيند،
دلش از مرگ پسر آتش گرفته، چشمها در
ريزش اشگ، سينه پر غم،
ديده برهم، اعضاء از كار افتاده، جوارح سست شده استخوانها در لرزه افتاده، دل از دنيا
بركنده، روز روشن در مدّ نظرش تار شده، از جان سير و از زندگى دلگير گشته گاهى صدا
مىكند جواب نمىدهد، گاهى مىپرسد
حرف نمىزند گاهى نفرين به قاتلانش مىكند، گاهى خون از لب و دهانش پاك مىكند گاهى صورت به زخمهاى بدنش مىمالد، گاهى مىفرمود :
بابا راحت شدى، گاهى مىفرمود : پدر پيرت را
تنها گذاردى .
گاهى مىفرمود : على جان من هم زود به تو مىرسم .
بعد از همه نالهها و نوحهها سر بلند كرد ديد هفده جوان يكان، يكان آمده
و بالاى سر حضرت حلقه ماتم زده گريبانها دريدهاند
سينهها خراشيدهاند، دستمالها به دست گرفتهاند اشگ
مىبارند و افسوس مىخورند
متأسّفين و متلهّفين باكين على رقّة و نحيب و حرقة و لهيب و ما رأت عين