نافع بن هلال بعد از شهادت پدر فرخنده
مآل عازم قتال شد با آنكه نوداماد بود و عروس خود همراه داشت هنوز بساط عشرت برنچيده
طومار عمر خود را پيچيده ديد،
از جان سير و از زندگانى دلگير شد خدمت امام عليه السّلام خواست برود و اذن جهاد بگيرد،
عروس دست به دامنش زده ممانعت كرد، نافع از داغ پدر و
غصّه شاه تشنهجگر به عروس بانك زد و گفت :
لك الشكل و الويل، اما ترى الحسين عليه السّلام و عياله و اولاده و اطفاله
واى برتو اى زن مگر حال زار پسر پيغمبر و
ذرارى و اولاد آن سرور را نمىبينى كه چگونه خوار
و زار و در دست اعادى گرفتارند، در
اين روز اگر من او را يارى نكنم كه خواهد كرد مگر من در نوكرى آن مظلوم از ديگران كمترم
فرد
به عهد محبّت وفا مىكنم
به خاك درش جان فدا مىكنم
سخنان ايشان به سمع امام تشنهلب رسيد فرمود :
يابن هلال لا تكدّر عيش العيال اى جوانمرد تو تازهدامادى دل عيال به
بسوى تو نگران است، روزش را تيره و عيش او را منغّص مساز .
نافع عرض كرد :
قربان
اگر امروز تو را در محنت بگذارم فرداى قيامت جواب جدّت رسول خدا را چه بدهم و چه عذر
بياورم، تو را به روح پيغمبر مرا
اذن جهاد بده تا اين جان بىقابليّت خود را فداى تو بنمايم حضرت وى را اذن داد با دل
داغدار روى به مصاف آورد .
در رياض الاحزان مىنويسد :
فبرز من بعد اذن الامام من حصار الخيام كالضّر غام العبوس من الاجام مع
الرّمح و الحسام و القوس و قنديل السّهام .
يعنى : بعد از اينكه
امام عليه السّلام اذن دادند از درون خيمه نامدارى و دلاورى