داد دستمالى ديگر بسرش بستند خون بازنايستاد بلكه از دستمال سركرد هردستمالى
كه آوردند و بسر او بستند مانع از جريان خون نشد تا بناچار همان دستمال امام عليه السّلام
را به سرش بستند تا خون بازايستاد .
مرحوم حائرى فرموده :
از
اين قصه اينطور معلوم مىشود كه سر مبارك جناب حرّ را از بدن قطع نكرده بلكه متّصل
به بدنش بوده است .
شهادت عروه غلام حرّ بن يزيد رياحى عليه الرّحمه (4)
پس از
شهادت حرّ و پسر و برادرش جناب حرّ غلامى داشت بنام عروه كه همراه
آقايش از لشگر عمر سعد به سپاه امام مظلوم عليه السّلام ملحق شده بود وى پس از آنكه ناظر شهادت آقا و آقازاده و برادر آقايش بود عرصه براو تنگ شد
بطورى كه از جان شيرين سير گرديد و
بىاختيار مركب به ميدان تاخت و تنى چند از
آن نامردان را به خاك مذلّت انداخت و بدين ترتيب داغ خود را فرونشاند سپس از ميدان
مراجعه كرد و خود را مقابل امام عليه السّلام رساند و به روى قدمهاى مبارك آن حضرت
افتاد و عرض كرد :
مرا ببخش كه بدون رخصت شما به ميدان رفتم، اختيار از دستم رفته بود اينك پوزش خواسته و از شما درخواست اذن مىكنم .
امام عليه السّلام به او اذن داد، وى پس از
دريافت اذن مركب به جولان درآورد و خود را زد به درياى لشگر، لشگر عمر سعد محاصرهاش
كردند و از اطراف به او حمله نموده و با حربههاى خود بدنش را پاره پاره كردند .
اتمام حجّت نمودن امام عليه السّلام برلشگر عمر سعد و مخيّر نمودن ايشان
را بين يكى از سه امر
پس از
شهادت حرّ و مصعب و فرزند و غلام جناب حرّ امام عليه السّلام به وسط ميدان تشريف آورده
و ميان دو صف ايستاده بنا كردند كوفيان را نصيحت و دلالت كردن، حضرت به ايشان فرمودند :