فصل دهم
در توصيف شب عاشوراء
احبّاء خلّونى و عيناى فابكيا
رأيت هلال الهّم و الغمّ طالعا
اى دوستان من، مرا با دو چشمانم واگذاريد، اى دو چشم من بگرييد كه خود ديدم ماه هم و غمّ را كه ماه محرّم است طلوع نموده
فما لك من شهر طلعت فانّما
رأيت جيوش الهمّ عندك غالبا
چه مىشود تو را اى ماه محرّم كه طلوع كردهاى همانا مىبينم كه لشكر حزن برتو غالب گرديده است .
و انّى ارى الاشجار فى الهمّ و الادى
اظنّ لباس الورد بالدّم قانيا
همانا مىبينم درختها را در غم و الم و گمان مىكنم كه گلها لباس قرمز از خون پوشيدهاند
ارى الطّير مغموما و فى كلّ جلمد
من الدّمع ماء فى البوادى جاريا
مىبينم مرغان را كه جملگى سر بزير بال غم فروبردهاند و در زير هرسنگريزهاى چشمهاى از خون در بيابانها جارى و روان است .
ارى الهمّ فى الآفاق شرقا و مغربا
فلا ينجلى آنا و ما صار زايلا
مىبينم كه همّ و غمّ مشرق و مغرب را فراگرفته و نه يك لحظه آسايش بهم رسد و نه برطرف مىگردد
فيا بدر لا تطلع حياء و لا تنر
و قد صار نور اللّه فى الدّم آفلا
پس اى ماه تابان حيا كن و ديگر طلوع مكن و نور نيفشان زيرا كه آن بزرگوارى كه نور خداوند بود در ميان خون غروب نموده
ءابكى على البدر المنير المشقّق
ءللصّدر مرضوضا و للجسم عاريا