القصه معاويه در اثناى مراجعت ( يعنى مراجعت به شام )
در
موضع « ابوا » نزول كرد و در ميان به قضاء حاجت بيرون
آمد آن جا چاهى بود كه از آنجا آب مىكشيدند، معاويه به آن چاه نگاه كرد، بخارى از آن برروى او زد كه سبب پيدايش لقوه
در وى شد و او را سخت رنجور نمود به طورى كه به زحمت تمام خود را به خوابگاه خويش
رساند و برجامه خواب افتاد، ديگر روز مردم خبر يافتند فوج فوج به عيادتش آمدند .
معاويه گفت : رنجها و علّتها
كه مردمان را افتد دو نوع باشد :
يكى به سبب گناهى كه
كرده باشند خداى تعالى ايشان را به عقوبت گيرد تا
ديگران از آن عبرت گيرند و گرد آن نگردند .
و ديگر نوع عنايتى باشد تا روزى چند رنج
كشند و بدان ثواب يابند .
اگر امروز مرا برآن علّت مبتلا كردند چه توان
كرد و اگر يك عضو من بيمار شد للّه الحمد ديگر اعضاء من به سلامت است، اگر روزى چند ناتوان باشم اگر مقابل روزهاى آرام كه تندرست باشم ايّام مرض اندك نمايد
و ايّام صحّت زيادت است باشد و مرا برخداى تعالى هيچ باقى نمانده است چه در حق من نهچندان انعام ارزانى داشته است كه شرح توانم داد عمرى دراز
در دولت و نعمت كرامت كرد، امروز كه اين رنج افتاد و سال عمر به هفتاد رسيده است خداى
تعالى برمسلمانان رحمت كند كه مرا دعائى كنند تا خداى تعالى مرا صحّت و عافيت روزى
كند، جماعتى كه حاضر بودند او را دعاء گفتند و
از بارى سبحانه صحّت و عافيت او خواستند و از پيش او
بيرون آمدند .
چون معاويه
تنها ماند دلتنگ شد و بگريست، مروان درآمده و گفت :