معاويه روى به احنف بن قيس كرده گفت : تو نيز چيزى بگوى .
گفت : اگر راست گوئيم از شما هراس داريم و اگر دروغ بگوئيم از خدا مىترسيم، بارى اى معاويه
تو حالات پسر خويش در روز و شب، پنهان و
آشكار بهتر مىدانى لذا اگر خشنودى خدا و صلاح امّت را در امارت يزيد دانستهاى از
كس مشورت مكن و قصد خويش به امضاء برسان و اگر خلاف آن دانى زينهار تا گناه و وبال آن با خود نبرى كه يزيد روزى چند در
دنيا پادشاهى كند .
مردى از شاميان گفت : نمىدانيم اين
عراقى چه مىگويد تا شنيده و فرمان برده و در راه رضاى
تو نبرد نموده و شمشير زنيم، چون سخن
بدينجا رسيد مردمان برخواستند و در مجامع و محافل كلام احنف نقل مىشد و از آن ببعد
معاويه با دشمنان مدارا مينمود و دوستان را با اعطاء هدايا و عطايا مىفريفت تا غالب
مردم به بيعت يزيد درآمدند .
رفتن معاويه به مدينه و ملاقاتش با خامس آل عبا عليه السّلام
چون اهل
كوفه و بصره و شام به امارت يزيد گردن نهادند
و معاويه خاطرش از اين بابت جمع شد آهنگ حجاز نمود، و وقتى به حوالى مدينه رسيد ابتداء
با حضرت ابو عبد اللّه الحسين عليه السّلام ملاقات نمود و بىادبانه به محضر مبارك
امام عليه السّلام جسارت كرد و گفت :
لا مرحبا و لا اهلا ....
به
خدا سوگند مىبينم كه خون پاك تو
ريخته شود .
امام عليه السّلام فرمود :
ساكت
باش اينطور سخن مگوى كه درخور من نباشد .
گفت : آرى بيش از اين
را نيز ....
و به روايت ديگر بعد از ورود به مدينه با حضرت امام حسين عليه السّلام
خصوصى ملاقات نمود و در خلوت به آن جناب عرض كرد : تو مىدانى كه مردمان همگى با يزيد بيعت كردهاند مگر چهار كس كه تو خواجه و سرور آنانى و آخر نگفتى كه تو