زبانحال جناب مسلم در خانه طوعه
ز مژگان سيل اتشناك مىريخت
جگر مىخورد، خون برخاك مىريخت
همى گفت آنكه روزم را شب آمد
به تلخى جان شيرين برلب آمد
كه آه اى بخت نافرمان چه كردى
بدردم مىكشى، درمان چه كردى
دريغا از جمال شاه بطحا
حسين نوباوه بستان زهراء
جدا ماندم به غربت از وصالش
يقين ديگر نمىبينم جمالش
غمى دارم كه پايانى ندارد
تنى كز بىدلى جانى ندارد
به مسكينى جبين برخاك ماليد
ز دل پيش خداى پاك ناليد
كه اى در هردلى داننده راز
به بخشايش درت بربندگان باز
جز اين در دل نباشد آرزويم
كه بينم چهره ابن عمويم
به سرّ انبياء در پرده غيب
به وحى انبياء در حرف لاريب
به نور مخلصان در روسفيدى
به صبر مقبلان در نااميدى