بر معاويه گران آمد. خشمگين شد ولى خشم خويش آشكار نساخت. سپس گفت:
اى بنده خدا، ما نخواستيم تو را به سر چشمه خشك درآوريم يا از آبشخورى سرشار
برانيم. ولى گاه عنان سخن از دست برود و گوينده چيزهايى گويد كه در عمل چنان نكند.
سپس او را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمان داد جامهها و بردها آوردند و بر او
پوشيد، سپس رو به سوى او كرد و با او سخن گفت. تا مجلس به پايان آمد.
چون طارق از در خارج شد عمرو بن مرّه و عمرو بن صيفى- كه هر دو جهنى
بودند- با او بيرون آمدند و زبان به ملامتش گشودند كه آن سخن چه بود كه در روى
معاويه گفتى؟
طارق گفت: به خدا سوگند به آن سخنان كه شنيديد تحريض نشدم مگر زمانى
كه به نظرم رسيد كه خفتن در زير زمين بسى گواراتر از زيستن بر روى زمين است.
آنگاه كه آن همه از اصحاب محمد (ص) بد گويى كرد و زبان به عيب و نقص آنان گشود و
كسى را به ناسزا ياد كرد كه در اين جهان و آن جهان بهتر از اويى نيست و بر خود و
بر پادشاهى خود بباليد و اصحاب رسول اللّه (ص) را عيب كرد. من در برابر او دست به
كارى زدم كه خداى تعالى انجام آن را بر من واجب كرده بود و در آن مقام جز حق نشايد
گفت. چه خيرى است در كسى كه ننگرد كه فردا سرانجامش چه خواهد بود؟
خبر اين ماجرا به على (ع) رسيد كه طارق با معاويه چه گفت. على (ع)
گفت اگر طارق در آن روز كشته شده بود، در زمره شهيدان بود.
بعضى گويند كه طارق بن عبد اللّه نزد على (ع) بازگرديد و نجاشى هم با
او بود.
معاويه همچنان طارق را استمالت مىكرد و تكريمش مىنمود تا كمكم آن
كدورت از دلش زدوده شد و با معاويه دل خوش كرد.
ابو العريان هيثم بن اسود، خود عثمانى بود و زنش علوى. زن او اخبار
معاويه را مىنوشت و در عنان اسبان پنهان مىكرد و به لشكرگاه على (ع) در صفين سر
مىداد. ياران على (ع) اسبها را مىگرفتند و اخبار را به على (ع) مىرسانيدند.
پس از قضيّه حكميت روزى معاويه هيثم را گفت. آيا مردم عراق بيشتر
نيكخواه على هستند يا مردم شام نيكخواه من؟ هيثم گفت: مردم عراق پيش از آنكه بدين
گونه گرفتار بلا شوند بيشتر از مردم شام نيكخواه اميرشان بودند. معاويه گفت: اين
از كجا مىگويى؟ گفت:
زيرا مردم عراق على (ع) را به سبب دينداريشان دوست دارند كه همه اهل
بصيرت و بصراند.
ولى مردم شام تو را به سبب تمتع از دنيا دوست دارند كه دنياپرستان
اهل طمعاند و چون چيزى نيابند نوميد شوند. سپس- به خدا سوگند- مردم عراق دين را
پس پشت افكندند و چشم به دست تو دوختند و تنها كسانى از آن بهره گرفتند كه به تو
پيوستند.
معاويه گفت: چرا اشعث بن قيس نزد ما نمىآيد تا از آنچه داريم
بهرهاى برد؟ گفت: اشعث بزرگتر از آن است كه سر كرده عار و ننگ باشد يا دنبالهرو
آزمندان. معاويه پرسيد: آيا درست