و «سلمى» را به آتش ناگهانى بسوخت، نه كلاله را مىشناخت
و نه ميراث جدّه را، و در فرمانهاى خود دودل و مضطرب بود.
داستان سلمى:
ابو بكر (فجأه سلمى) را كه مرتد بود، دستور داد در بقيع بردند، و دست
و پاى بسته در آتش انداختند و سوختند، فجأه او را فريب داده و آزرده بود كه من
مسلمانم اما اهل نواحى ما مرتدند اگر بمن مال و سلاح، و مرد جنگى مدد كنى، آنها را
مطيع تو سازم، ابو بكر فريب خورد و مال و سلاح و ده مرد جنگى همراه او كرد، او در
قبيله ده مسلمان را كشت و اموال آنها را بگرفت.
و چون بر او دست يافتند، ابو بكر بر او خشم گرفت دستور داد بآتشش
سوختند.
و تا آخر عمر بر اين عمل اسف داشت و پشيمان بود ايراد ما بر او اينست
كه هيچكس حق ندارد براى جرم مجازاتى معين كند، كه در شرع وارد نشده و پيامبر (ع)
فرمود «لا يعذب بالنار الا رب النار»
كلاله- كسيست كه پدر و فرزند نداشته باشد و هر وارثى كه بواسطه پدر و
فرزند ارث نبرده باشد از ابو بكر پرسيدند، كلاله چيست ندانست و گفت رأى خود را
بگويم اگر درست باشد از خداست و اگر باطل باشد از من و از شيطان.
و گويند ميراث جده را پرسيدند ابو بكر ندانست تا مغيرة بن شعبة و
محمد بن مسلمه گفتند. پيغمبر (ع) او را سدس داد.
سخن ما اينست:
رأيى كه احتمال دارد، رأى شيطان باشد نميتوان مردم را مجبور بقبول آن
كرد، و اگر نپذيرفتند خانه آنان را آتش زد. و عقوبت كرد. (تلخيص از كشف المراد)