چون اين اعتبار زايل شود محبت منتفى گردد، پس آخر و نهايت محبت و
عشق، اتحاد باشد.
و حكما گفتهاند كه محبت يا فطرى[1] بود يا كسبى، و محبت فطرى[2] در همه كاينات موجود باشد، چه در فلك محبتى است كه مقتضى حركت اوست،
و در هر عنصر كه طلب مكان طبيعى مىكند در آن محبت مكان مركوز است، و همچنين محبت
ديگر از احوال طبيعى از وضع و مقدار و فعل و انفعال، و در مركبات نيز چنانكه در
مغناطيس آهنربا[3]، و در نبات زياده از آنچه
در مركبات باشد به سبب آنكه بر طريق نموّ و اغتذاذ و تحصيل بذر و حفظ نوع متحرك
باشد، و در حيوان زيادت بر آنچه در نبات نباشد مانند الفت و انس به مشاكل و رغبت
به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابناى نوع.
و امّا محبّت كسبى اغلب در نوع انسان بود، و سبب آن از سه چيز بود:
اوّل لذت، و آن جسمانى باشد يا غير جسمانى، و همى باشد يا حقيقى.
و دوّم منفعت، و آن هم يا مجازى باشد چنانكه محبّت دنياوى كه نفع آن
بالعرض باشد، يا حقيقى كه منفعت آن با لذّات باشد.
و سيّم مشاكله جوهر، و آن يا عام باشد چنانكه ميان دو كس كه هم خلق و
هم طبع باشند و به اخلاق و شمايل و افعال يكديگر مبتهج شوند، و يا خاص بود ميان
اهل حق مانند محبت