و چون انسانرا بالطبع متوجه بكمال آفريدهاند پس بالطبع محتاج (مشتاق
خ ب) آن تأليف باشند و اشتياق بتأليف محبت بود و ما پيش از اين اشارتى كردهايم
بتفضيل محبت بر عدالت و علت در اين معنى آنستكه عدالت مقتضى اتحاديست صناعى، و
محبت مقتضى اتحادى طبيعى.
و نسبت صناعى با طبيعى مانند قشرى باشد و صناعت مقتدى بود بطبيعت
پس معلوم شد كه احتياج بعدالت كه اكمل فضايل انسانى است در محافظت
نظام نوع از جهت فقدان محبت است. چه اگر محبت ميان اشخاص حاصل بودى بانصاف و
انتصاف احتياج نيفتادى، و از روى لغت خود انصاف كه مشتق از نصفت بود يعنى منصف
متنازع فيه را با صاحب خود مناصفه كند و تنصيف از لواحق تكثر باشد و محبت از اسباب
اتحاد، پس بدين وجوه فضيلت محبت بر عدالت معلوم شد.
و جماعتى از قدماى حكماء در تعظيم شأن محبت مبالغتى عظيم كردهاند و
گفتهاند كه قوام همه موجودات بسبب محبت است و هيچ موجود از محبتى خالى نتواند
بود. چنانكه از وجودى و وحدتى خالى نتواند بود الا آنكه محبت را مراتب باشد و بسبب
ترتب آن موجودات در مراتب كمال و نقصان مترتب باشند.
و چنانكه محبت مقتضى قوام و كمال است غلبه مقتضى فساد و نقصان باشد.
و طريان آن برموجودات بحسب نقصان هر صنفى تواند بود، و اينقوم را اصحاب محبت و
غلبه خوانند.
و ديگر حكماء هرچند بر تصريح اين مذهب اقدام ننمودهاند، اما بفضيلت
محبت اعتراف كردهاند و سريان عشق را در جملگى كاينات شرح داده و چون حقيقت محبت
طلب اتحاد بود بچيزىكه اتحاد با او در تصور طالب كمال باشد و ما گفتيم كه كمال و
شرف هر موجودى بحسب وحدتى است